مقامت عالیتر از فرشتههای خدا بهشت زیر پایت، وجود مهربان آدم با خلقتت تکمیل گشت تو روح پاک، بهترین مخلوق خدا
تو پاکی، فرشتهای بهترین ترکیب الفبایی مادر!
تو مرا نُه ماه پیش از تولدم میشناختی مرا میپروراندی؛ از خون جان خود تغذیه میکردی تو قبل از تولد برای من جامهها میبافتی نامها میگذاشتی، قصهها میخواندی
تو میدانی راز آرام نگرفتنم در آغوش دیگران چیست؟ وقتی من میگریم؛ چرا غیر از آغوش تو به آغوش دیگری آرامم نمیآید؟ وقتی سر را روی سینهی تو میگذارم همان تپش قلبی را میشنوم که نُه ماه در بطنت میشنیدم و آن صدای قلب تو بود که مرا آرام میکرد مادر!
تو به من الفبای محبت و احترام آموختی تو به من قصهی “بزک چینی” قصهی “بابه خارکش” “اوسانه، سی سانه”
آموختی
تو با شوخیهایم با خرابیهایم ساختی
با دست نوازشگرت گوش مرا بارها مالیدی وقتی مرا گریه میگرفت تو بر سرِ خود غضب میشدی مرا در آغوشت نوازش میکردی من هم به بهانههای گوناگون از تو پول و چاکلیت طلب میکردم و تو دریغ نمیکردی مادر!
وقتی من گریه میکردم گهوارهام را با آرامش با لالاییهای شیرین تکان میدادی وقتی میخندیدم سر و رویم را بوسه میکردی
از خوشی زیاد مرا به هوا پرتاب میکردی مادر! تو در خیالت آرزوی آن داشتی که من اسم ترا روزی روی لب خواهم آورد وقتی نام ترا گرفتم و با کلمات کنده کندهی طفلانهی خویش ترا مادر صدا زدم حس میکردی بهشت همین است! مرا در آغوش خود میکشاندی ناز میدادی «نازدانهی مادر، قندِ مادر، بچهی یکدانهی مادر»
خوب به یاد دارم آن روزهایی را که به من غذا خوردن و حرف زدن آموختی به من کلمه خواندن و نماز خواندن آموختی تو مرا مسلمان ساختی مادر!
به یاد دارم همان روزی را که به مکتب شاملم کردی من گریه میکردم
مرا به خانه آوردی مرا با حرفهای قشنگت
وادار میساختی مکتب بروم کفشهایم را رنگ میکردی لباسهایم را اُتو میکردی موهایم را شانه میکردی و از چهرهام بوسهها میکردی من بستن بندهای کفشم را بلد نبودم تو بند کفشهایم را بسته میکردی مادر!
خوب به یاد دارم آنروزی را که «الم نشرح» گرفته بودم و استاد علوم دینیام دستهایم را بسته کرده بود تو مرا در آغوش گرفتی و به گِردا گِرد حویلی از خوشی میدواندی
خوب به یاد دارم تو به من سامان بازی میآوردی به من دوچرخهی کوچکی خریدی تو هر شب کارهای خانگیام را انجام میدادی تو همراز و نگهبان لحظه لحظهی عمر منی تو برایم خیلی عزیزی مادر!
مرا ببخش وقتی در شبهای زمستان خُنک میخوردم تو سهم لحاف خود را بر من میدادی و خودت در سرما میخوابیدی وقتی من باز هم گرم نمیآمدم تو میرفتی و در نیمهی شب زغال تازه میکردی تا صندلی گرم شود و من آرام بخوابم!
تو با خون جگر با رنجهای زمانه مرا بزرگ ساختی تو خود نخوردی خود نخفتی مرا خوراندی مرا خواباندی مادر!
تو همه پس اندازهای عمرت را بر من روا داشتی تو سالها در روزهای عید جامهی نو به تن نکردی به من جامهها مهیا کردی تو عمریست برای من غذا میپزی قربان دست با نمکت مادر!
خوب به یاد دارم شبهای امتحان من تو تا سحر نمیخفتی من با دست و قلم روی کاغذ سیاه میکردم تو دستی به دعا تا سحر سوی آسمان بلند میکردی برای کامیابی من دعا میکردی و تا امروز که من بزرگ شدهام برایم دعا میکنی تو مرا امروز برای خدمت به خاکم آماده کردی من هر چه امروزم، این من نیستم تویی مادر!
گمان مبر مادر عزیز من در دور دستها در غربت زیست دارم و ترا به یاد ندارم هر لحظه به یاد تو ام مادر مهربان مادر خوش کلام استاد زندگی دوستت دارم!
د دعوت رسنیز مرکز ملاتړ وکړئ
له موږ سره د مرستې همدا وخت دی. هره مرسته، که لږه وي یا ډیره، زموږ رسنیز کارونه او هڅې پیاوړی کوي، زموږ راتلونکی ساتي او زموږ د لا ښه خدمت زمینه برابروي. د دعوت رسنیز مرکز سره د لږ تر لږه $/10 ډالر یا په ډیرې مرستې کولو ملاتړ وکړئ. دا ستاسو یوازې یوه دقیقه وخت نیسي. او هم کولی شئ هره میاشت له موږ سره منظمه مرسته وکړئ. مننه
د دعوت بانکي پتهDNB Bank AC # 0530 2294668 :
له ناروې بهر د نړیوالو تادیاتو حساب: NO15 0530 2294 668
د ویپس شمېره Vipps: #557320 :
Support Dawat Media Center
If there were ever a time to join us, it is now. Every contribution, however big or small, powers our journalism and sustains our future. Support the Dawat Media Center from as little as $/€10 – it only takes a minute. If you can, please consider supporting us with a regular amount each month. Thank you
DNB Bank AC # 0530 2294668
Account for international payments: NO15 0530 2294 668
Vipps: #557320
Comments are closed.