همهٔ مشکلات از وقتی شروع شد که پدربزرگم مرد و مادربزرگم-مادر پدرم-برای زندگی به خانهٔ ما آمد. روابط در یک خانه در بهترین حالت دیوانهکننده است و برای بدتر شدن اوضاع، مادربزرگ من واقعا پیرزنی دهاتی و عتیقه بود و کاملا نامناسب برای زندگی در شهر. صورت قلمبه و پرچین و چروکی داشت و برای اینکه مادر را بچزاند پابرهنه در خانه میگشت. خودش میگفت که کفش پایش را میزند. شامش یک بطری آبجو سیاه و ظرفی سیبزمینی و گاهی اوقات به همراه کمی ماهی دودی بود. سیب زمینی را روی میز میریخت و غذا را به آهستگی-و با اشتیاق تمام-آن هم با دست و نه چنگال میخورد.
حالا، دخترها باید اهل اه و پیف باشند اما من کسی بودم که از این موضوع بیشترین حرص را میخوردم. «نورا»، خواهرم، فقط به خاطر یک پنی که هر جمعه پیرزن از مستمریاش به او میداد چاپلوسیاش را میکرد، کاری که من نمیتوانستم بکنم. من خیلی راستگو بودم، مشکلم همین بود. وقتی با «بیل کافل»، پسر سرکارگر، بازی میکردم و مادربزرگم را میدیدم که کوچه را بالا میآید و بطری آبجو سیاه از زیر شالش بیرون زده، شرمنده میشدم. بهانهیی جور میکردم تا نگذارم بیل به خانهمان بیاید، چون هرگز نمیتوانستم مطمئن باشم که وقتی ما وارد میشویم، مادربزرگم چه کار میکند.
وقتی مادرم سرکار بود و مادربزرگم غذا درست میکرد، لب به آن نمیزدم. نورا یک بار سعی کرد که مجبورم کند اما من زیر میز قایم شدم و کارد غذاخوری را برای دفاع از خودم بردم.
نورا وانمود میکرد که خیلی سختگیر است. (البته که نبود، ولی چون میدانست مادر غذا نخوردن من را از چشم او میبیند، طرف مادربزرگ را میگرفت) به دنبالم آمد. با کارد غذاخوری او را تهدید کردم و بعد از آن او مرا به حال خود گذاشت. آنجا ماندم تا وقتی مادر آمد و برایم شام درست کرد، اما وقتی پدر آمد نورا با لحنی شوکه شده گفت: «وای، بابا میدونی «جکی» موقع شام چه کار کرد؟» بعد، که همه چیز رو میشد، پدر مرا دعوا میکرد، مادر دخالت میکرد و تا چند روز بعد، پدر با من حرف نمیزد، و مادر هم خیلی کم با نورا حرف میزد، و همهٔ اینها زیر سر آن پیرزن بود! به خدا، دلم شکسته بود.
بعد برای اینکه بدبیاریهایم دوچندان شود، باید برای اولین بار اعتراف میکردم و در مراسم عشای ربانی شرکت میکردم. زن پیری به نام رایان ما را برای این امور آماده میکرد. او تقریبا همسن مادربزرگ بود، پولدار بود، در خانهیی بزرگ در مانتینوت زندگی میکرد، عبای سیاه میپوشید و کلاه بر سر میگذاشت، و هر روز ساعت سه وقتی که ما باید به خانه میرفتیم، به مدرسه میآمد و برای ما در مورد جهنم حرف میزد. شاید اسم مکانهای دیگر را هم میبرد، اما کاملا اتفاقی بود، چون جهنم اولین جایگاه را در قلب او داشت. شمع روشن میکرد، نیم پنی نو درمیآورد، و آنرا به اولین پسری میداد که یک انگشتش را-فقط یک انگشتش را-به مدت پنج دقیقهٔ ساعت مدرسه روی شعلهٔ شمع نگه میداشت، از آنجا که همیشه جاهطلب بودم وسوسه میشدم که داوطلب شوم، اما فکر میکردم که ممکن است حریص به نظر بیایم. بعد میپرسید که آیا میترسیم یک انگشتمان را-فقط یک انگشتمان را-روی شعلههای شمع کوچکی برای پنج دقیقه نگه داریم و نمیترسیم از اینکه تا ابد همهٔ بدنمان در کورهیی سوزان و کبابکننده بسوزد.
«تا ابد! فقط بهش فکر کنید! تمام زندگی میگذرد، این کار چیزی نیست، حتی قطرهیی در برابر اقیانوس عذاب شما». حرفهای پیرزن در مورد جهنم واقعا جالب بود، اما تمام حواس من به آن نیم پنی بود که در پایان درس در کیفش میگذاشت. سرخوردگی بزرگی بود که زن دینداری مثل او، غصهٔ چیزی مثل یک نیم پنی را بخورد.
یک روز دیگر گفت که کشیشی را میشناسد که شبی از خواب بیدار شده و مردی را دیده که متوجه تکیه دادن او به انتهای تختش نشده بود. کشیش کمی ترسیده بود-البته چندان هم کم نه-با این وجود از مرد پرسیده بود که چه میخواهد و مرد با صدایی گرفته و خشدار گفته بود: «آخرین باری که اعتراف کرده، یک گناه را پنهان کرده است، چون از گفتنش شرم داشته، و الآن مدام آن گناه در نظرش میآید.» بعد کشیش که متوجه شده بود این موردی اضطراریست، چون مرد اعترافی دروغین کرده بود و گناهی کبیره مرتکب شده بود، بلند شد تا لباس بپوشد و همان موقع خروس در حیاط بیرونی بانگ زده بود و وقتی که کشیش به اطراف نگاه کرده نشانی از مرد نبوده، فقط بوی چوب در حال سوختن میآمده، و وقتی که کشیش به تختش نگاه میکند آیا جای دو دست سوخته بر آن ندیده؟ این به این دلیل بود که آن مرد اعتراف دروغین کرده بود. این داستان تأثیر تکان دهندهیی بر من گذاشت.
اما بدتر از همه وقتی بود که او به ما نشان داد که چگونه وجدانمان را بسنجیم. آیا دروغ به نام پروردگار-خدایمان-بستهایم؟ آیا به پدر و مادرمان احترام میگذاریم؟(از او پرسیدم که این شامل مادربزرگها هم میشود و او گفت که میشود) آیا همسایگانمان را به اندازهٔ خودمان دوست داریم؟ آیا به اموال اطرافیانمان چشم طمع داریم؟(به یاد احساسی که نسبت به یک پنی که نورا هر جمعه میگرفت افتادم.)
به این نتیجه رسیدم که، همهٔ ده فرمان را زیر پا گذاشتهام.همهٔ اینها تقصیر آن پیرزن بود، و تا آنجا که میدیدم، تا وقتی که او در خانه میماند، هیچ شانسی برای اینکه کار دیگری انجام بدهم نداشتم. مثل مرگ از اعتراف کردن میترسیدم. روزی که همهٔ کلاس برای اعتراف کردن رفتند، خودم را به دنداندرد زدم، به این امید که غیبتم محسوس نیست. اما ساعت سه، هنگامی که احساس امنیت میکردم، یکی از بچهها با پیغامی از خانم رایان آمد، که باید روز شنبه به تنهایی برای اعتراف کردن بروم و برای شرکت کردن در مراسم دعای عشای ربانی همراه دیگران در نمازخانه باشم، برای اینکه وضع از این هم خرابتر شود، مادر نمیتوانست همراهم بیاید و نورا را به جای خودش فرستاد.
حالا، آن دختر راههایی برای آزار دادن من بلد بود که به ذهن مادر خطور نمیکرد. همینطور که تپه را پایین میآمدیم، دستم را گرفته بود. لبخند تلخی بر لب داشت و میگفت که چقدر برایم متأسف است. انگار که برای عمل جراحی مرا به بیمارستان میبرد. «آه، خدایا کمکم کن» با ناله میگفت: «جای تأسف نیست که تو پسر خوبی نبودی؟ وای، جکی، دلم به حالت میسوزد! چطور میخواهی به تمام گناهانت اعتراف کنی؟ یادت نرود که باید به او بگویی که محکم پای مادربزرگ را لگد زدی.»
«ولم کن». درحالیکه سعی میکردم خودم را از دستش رها کنم گفتم: «اصلا نمیخواهم اعتراف کنم.»
«اما حتما باید اعتراف کنی، جکی!» با همان لحن تأسفآمیز جواب داد: «مطمئن باش، اگر این کار را نکنی، کشیش به خانه میآید و دنبال تو میگردد.»«اینطور نیست.»«به خدا، اصلا برایت متأسف نیستم، یادته میخواستی با کارد غذاخوری مرا زیر میز بکشی؟ یادته چطور باهام حرف زدی؟ نمیدونم که با تو چه کار میکند، جکی. شاید تو را نزد اسقف اعظم بفرستد.»
یادم میآید که با ناراحتی فکر میکردم او از نصف چیزی که باید میگفتم هم با خبر نیست، اگر میگفتم! میدانستم که نمیتوانم بگویم، و کاملا درک میکردم که چرا آن مرد در داستان خانم رایان اعتراف دروغین کرده بود. به نظرم بسیار شرمآور بود که چرا مردم از ایراد گرفتن از همدیگر دست نمیکشند. سرازیری تند تپه به سمت کلیسا را، و روشنی دامنههای تپههای آن طرف دره رودخانه را به یاد میآورم. اینها را از فاصلهٔ میان خانهها میدیدم، مانند آخرین نگاههای آدم به بهشت.
بعد، وقتی که مرا ماهرانه به پایین پلکان بلند که به حیاط نمازخانه ختم میشد، هدایت کرد، نورا، ناگهان لحنش را عوض کرد. به شیطان بدجنس خشمگینی که واقعا بود تبدیل شد.
«دیگه نمیتونی در بری». با فریادی پیروزمندانه این را گفت. و مرا به سمت در کلیسا هل داد. «و امیدوارم که مجبورت کنند اوراد توبهآمیز بخوانی، گوسالهٔ کثیف.»
میدانم که بعدش گم شدم و تسلیم عدالت ابدی شدم. دری که قابش شیشههای رنگی داشت، پشت سرم بسته شد، نور آفتاب رفت جایش را به تاریکی محض داد، بیرون باد زوزه میکشید، گویی سکوت داخل مانند یخ زیر پا، شکسته میشد.
نور جلوی من و کنار اتاقک اعتراف نشست. دو تا پیرزن جلوی او بودند و بعد مرد بیچارهیی با چهرهیی رقتانگیز کنارم نشست و از آن طرف هم گیر افتادم حتی اگر جرأت هم داشتم نمیتوانستم فرار کنم. دستانش را به هم گره کرد و چشمانش را به سقف دوخت، با لحنی اندوهناک زمزمه میکرد و من کنجکاو بودم آیا او هم مادربزرگ دارد؟ فقط یک مادربزرگ میتوانست دلیل رفتار دل شکستهٔ مردی بشود، اما وضع او بهتر از من بود، چون حد اقل او میتوانست برود و به گناهانش اعتراف کند، درحالیکه من اعتراف دروغین میکردم و شب هنگام میمردم و مدام برمیگشتم و اثاثیهٔ مردم را میسوزاندم.
نوبت نورا شد و من صدا بسته شدن چیزی را شنیدم، بعد صدایش را شنیدم که انگار که تازه جانمازش را آب کشیده بود. و بعد صدای بسته شدنی دیگر و او بیرون آمد. خدایا، امان از دورویی زنان. سرش را خم کرده بود و چشمانش به زمین بود و دستانش پایین، روی شکمش به هم گره خورده بود. و به سمت بالای راهرو به طرف محراب رفت مانند یک قدیسه. تا حالا چنین نمونهیی از پارسانمایی را ندیدهاند، و من آن دیو شیطانصفتی که از خانه تا آنجا مرا اذیت کرده بود، به یاد آوردم، و با خودم گفتم آیا واقعا تمام مردم دیندار اینگونهاند. حالا نوبت من بود. با احساس ترس از عذاب آخرت که وجودم را فراگرفته بود، وارد شدم، و در اتاقک اعتراف پشت سرم بسته شد.
تاریک ظلمات بود و من نمیتوانستم کشیش یا چیزی دیگر را ببینم، بعد واقعا ترسیدم. در تاریکی مسئله بین من و خدا بود، و همه چیز به نفع او بود. او از نیتهای من حتی قبل از اینکه کاری انجام دهم، آگاه بود، هیچ شانسی نداشتم. هر حرفی که تا به آن موقع در مورد اعتراف شنیده بودم در ذهنم قاطی شده بود، به یکی از دیوارها زانو زدم و گفتم: «خدایا مرا ببخش، چون گناه کردهام، این اولین اعتراف من است.» چند دقیقهیی صبر کردم (منتظر ماندم)، اما اتفاقی نیفتاد. پس روی دیوار دیگری امتحان کردم. آنجا هم اتفاقی نیفتاد. او کاملا مرا میشناخت. آن موقع بود که متوجه قفسهیی شدم که یک هوا بالاتر از سرم بود، در واقع جایی برای بزرگترها بود تا آرنجشان را آنجا بگذارند و خسته نشوند. اما با آن وضعیت پریشانم فکر کردم که احتمالا جایی است برای زانو زدن. البته، که بالا بود و دستم به آن نمیرسید. اما من همیشه در بالا رفتن از در و دیوار استاد بودم و بدون هیچ مشکلی بالا رفتم، آن بالا ماندن کار سختی بود. فقط جا برای زانوانم بود. و به جز یک جور منبتکاری چوبی که کمی بالاتر قرار داشت جای دست دیگری نبود. قسمت منبتکاری شده را گرفتم و جملهام را کمی بلندتر تکرار کردم و این بار واقعا اتفاقی افتاد، در کشویی به شدت باز شد، نور کمی وارد اتاقک شد، و صدای مردی گفت: «کی اونجاست؟»
از ترس اینکه مرا نبیند و برود گفتم: «منم پدر!» اصلا نمیتوانستم او را ببینم، جایی که صدا از آن میآمد پایین قسمت برجسته بود، تقریبا همسطح زانوانم. پس به خوبی خودم را به منبتکاری گیر دادم و آویزان شدم تا وقتی که صورت متعجب کشیش جوانی را که به من نگاه میکرد را دیدم. او باید سرش را خم میکرد تا مرا ببیند، من هم باید سرم را خم میکردم تا او را ببینم، بفهمی نفهمی سروته باهم حرف میزدیم. به نظرم رسید شیوهٔ نامعمولی برای اعتراف کردن است ولی خودم را به مقامی نمیدیدم که ایراد بگیرم.
«مرا عفو کنید، پدر، چون گناه کردهام، این اولین اعتراف من است.» همهٔ اینها را یکنفس گفتم. تا آنجا که میتوانستم خودم را آویزان کردم تا راحتتر مرا ببیند. با عصبانیت گفت: «اون بالا چهکار میکنی؟» تحمل فشاری که مودب بودن به دستم وارد میکرد و شوکی که از خطاب شدن با چنین لحن وحشیانهیی به من وارد شده بود، از توانم خارج بود، دستم ول شد، افتادم، به در خوردم و پیش از اینکه متوجه شوم، به پشت وسط راهرو پهن شدم، بیرحمانه به زمین کوبیده شدم. افرادی که آنجا منتظر بودند با دهانهای باز از جایشان پریدند. کشیش در اتاقک میانی را باز کرد و بیرون آمد. کلاهش را از روی پیشانیاش عقب زد.ترسناک به نظر میرسید. بعد نورا به سرعت از پایین راهرو پیدایش شد.
«آه، گوسالهٔ کثیف». خواهرم گفت: «باید فکرشو میکردم که این کار را میکنی، باید حدس میزدم که آبرویم را میبری، نمیتوانم برای یک لحظه هم که شده بذارم از جلوی چشمم دور شی.» قبل از اینکه بتوانم روی پاهایم بایستم و از خودم دفاع کنم خم شد و زد توی گوشم. یادم آمد که چنان مبهوت شده بودم که حتی فراموش کردم گریه کنم، به همین دلیل مردم باید فکر کرده باشند که من اصلا صدمه ندیدم، درحالیکه، احتمالا تا ابد فلج شده بودم، با تمام وجود داد کشیدم.
کشیش زیر لب غرید: «چه خبره؟» از همیشه عصبانیتر بود و نورا را از من جدا کرد. «چطور جرأت میکنی این بچه را اینطور بزنی؟» نورا فریاد زد: «یعنی نمیتوانم تنبیهاش کنم، پدر؟» و با عصبانیت شدید به او چشم دوخت. «خب زود باش بزنش، تا من تو را بیشتر تنبیه کنم.» این را گفت درحالیکه دستش را به طرف من دراز کرده بود. «برای اعتراف کردن آمده بودی، پسر بیچارهام؟» هقهق کنان گفتم: «بله پدر!»«دیگه بدتر». با ناراحتی گفت: «جنایات یک عمر! نمیدانم کارم با تو امروز تمام میشود یا نه، بهتر است صبر کنی تا کارم با این پیرها تمام شود، با نگاه کردن به چهرهشان میتوانی بفهمی که چیز زیادی برای گفتن ندارند.» با لحنی توام به خوشحالی گفتم: «چشم پدر!»
خلاصی از اعتراف واقعا بسیار آرامشبخش بود. نورا از پشت سر کشیش برایم زبان درآورد، حتی اذیت نمیشدم تا جواب درست و حسابی به او بدهم. از همان لحظه که این مرد دهانش را باز کرد فهمیدش که عقلش بیشتر از حد معمول است. وقتی زمان بیشتری برای فکر کردن داشتم، متوجه شدم که تا چه اندازه درست فهمیدهام.تنها دلیلش این بود که آدمی که پس از هفت سال برای اعتراف کردن میآید، بیشتر از کسی که هر هفته برای اعتراف میآید، حرف برای گفتن دارد. جنایات یک عمر، همانطور که او گفته بود. این همان چیزی بود که او انتظار داشت و بقیه پرتوپلاهای پیرزنان و دختران بود دربارهٔ جهنم، اسقف اعظم و مزامیر توبهانگیز. این تنها چیزهایی بود که آنها میدانستند. شروع کردم به امتحان کردن وجدانم، و کارهای بدم را به خاطر آوردم. دفعهٔ بعد، کشیش مرا به درون اتاقک هدایت کرد و پنجرهٔ کرکرهیی را باز گذاشت تا من بتوانم وارد شدن و نشستن در طرف دیگر پنجرهٔ اتاقک را ببینم.
«خب، بگو ببینم». کشیش گفت: «اسمت چیه؟»
گفتم: «جکی، پدر!»
«و مشکلت چیه، جکی!؟»
«پدر!» حس کردم من هم ممکن است شوخ طبعی او را از دست بدهم، پس گفتم: «همه چیز را آماده کردم بودم تا مادربزرگم را بکشم»
راستش به نظر میرسید کمی شوکه شده باشد، چون برای مدتی چیزی نگفت.
بالاخره گفت: «خدای من، این کار وحشتناکی است، چی باعث شده که این فکر به سرت بزنه؟»
«پدر!» درحالیکه به حال خودم تأسف میخوردم، گفتم: «زن نفرتانگیزیه»
«واقعا؟ چه چیزش نفرتانگیزه؟»
«آبجو میخوره، پدر!» این را گفتم چون از حرف زدن مادرم متوجه شده بودم که این کار گناه کبیره است و امیدوار بودم که دید کشیش نسبت به من مثبتتر شود.
گفت: «آه، خدای من!» و من متوجه شدم که تحت تأثیر قرار گرفته است.
گفتم: «و گرد مصرف میکند، پدر!»
گفت: «خیلی بده. مطمئن باش جکی!»
«پا برهنه در خانه اینور و آنور میرود، پدر!» و با شتابی که از سر دلسوزی برای خودم بود، ادامه دادم «میدونه که دوستش ندارم، هر هفته به نورا یک پنی میدهد اما به من نه، پدرم طرف او را میگیرد و مرا دعوا میکند، و بالاخره یک شب آنقدر دلشکسته بودم که تصمیم گرفتم او را بکشم.»
با علاقهٔ بسیار پرسید: «جسدش را چه کار میکنی؟»
گفتم: «فکر کردم تکهتکهاش میکنم و با گاری دستیام، میبرمش جایی دیگر»
گفت: «خدایا، جکی! میدانستی بچهٔ ترسناکی هستی؟»
گفتم: «بله، پدر!» چون من هم دقیقا همینطور در مورد خودم فکر میکردم. «سعی کردم نورا را با کارد غذاخوری زیر میز بکشم، اما از دستم فرار کرد.»
پرسید: «همان دختری که الآن تو را میزد؟»
«بله، پدر!»
«یکی بالاخره با چاقوی غذاخوری میرود سراغش و این بار فرار نمیکند». لحنش کمی مرموز بود. «باید خیلی شجاع باشی، بین آدمهایی که میشناسم، خیلیها هستند که دوست دارم این کار را باهاشان بکنم، اما هیچوقت جرأتش را نداشتم، اعدام، مرگ وحشتناکیه!»
با علاقهٔ بسیار پرسیدم: «واقعا، پدر؟» چون همیشه علاقهٔ زیادی به اعدام داشتم «تا حالا دار زدن کسی را دیدهاید؟»
با جدیت گفت: «خیلی زیاد! همهٔ آنها درحالیکه آه و ناله میکردند مردند».
گفتم: «خدایا!»
«آه، مرگ وحشتناکیه!» با رضایت کامل گفت: «خیلی از آنها هم مادربزرگشان را کشته بودند، اما همگی میگفتند که ارزشش را نداشت.»
ده دقیقهیی مرا آنجا نگه داشت و با من حرف زد و بعد در حیاط کلیسا باهم راه رفتیم. با تمام وجود ناراحت بودم که باید از او جدا میشدم. چون او سرگرمکنندهترین شخصی بود که تا به آن موقع در صنف دینداران دیده بودم. آن طرف سایههای کلیسا، نور آفتاب مانند خروش امواج بر ساحل میتابید، مبهوت شدم، وقتی یخ سکوت آب شد و صدای ترمز تراموا را بر خیابان شنیدم، دلم گرفت، میدانستم که دیگر شب هنگام نمیمیرم و برنمیگردم تا روی اسباب مادرم علامت بگذارم. این کار دلشورهٔ بزرگی برای او میشود، اون بیچاره خودش به اندازهٔ کافی دلواپسی داشت.
نورا روی نرده نشسته بود، منتظر من بود، وقتی کشیش را همراه من دید، با ترشرویی نگاهمان کرد.
نورا روی نرده نشسته بود، منتظر من بود، وقتی کشیش را همراه من دید، با ترشرویی نگاهمان کرد.
دیوانهوار به من حسادت میکرد، چون هیچگاه یک کشیش همراه او از کلیسا بیرون نیامده بود. وقتی کشیش ترکم کرد، با سردی پرسید: «خب، چه کارت کرد؟»
گفتم: «سه تا یا مریم مقدس!»
«سه تا یا مریم مقدس!» ناباورانه تکرار میکرد «فکر نمیکنم همه چیز را بهش گفته باشی»
«همه چیز را بهش گفتم» با اعتماد به نفس کامل این را گفتم.
«مادربزرگ و همه چیز؟»
«مادربزرگ و همه چیز!»
(تمام آرزویش این بود که بتواند به خانه برود و بگوید که جکی اعتراف دروغین کرده است.)
با اخم پرسید: «بهش گفتی که با کارد غذاخوری دنبالم افتاده بودی؟»
«آره گفتم»
«و اون فقط سه تا «یا مریم مقدس» مجازاتت کرد؟»
«فقط».
مات و مبهوت از نرده پایین آمد. مشخصا چنین چیزی از درکش خارج بود. همینطور که به سمت جادهٔ اصلی قدم برمیداشتیم، با شک به من نگاه کرد.
پرسید: «چی داری لیس میزنی؟»
«خروس قندی»
«اینم کشیش بهت داد؟»
«آره»
«آه، خدای بزرگ!» با ناراحتی ناله کرد، «بعضیها واقعا خوششانسن، کسی که سعی میکنه خوب باشه هیچی گیرش نمیآد، منم شاید مثل تو یک گناهکار بشم.»
د دعوت رسنیز مرکز ملاتړ وکړئ
له موږ سره د مرستې همدا وخت دی. هره مرسته، که لږه وي یا ډیره، زموږ رسنیز کارونه او هڅې پیاوړی کوي، زموږ راتلونکی ساتي او زموږ د لا ښه خدمت زمینه برابروي. د دعوت رسنیز مرکز سره د لږ تر لږه $/10 ډالر یا په ډیرې مرستې کولو ملاتړ وکړئ. دا ستاسو یوازې یوه دقیقه وخت نیسي. او هم کولی شئ هره میاشت له موږ سره منظمه مرسته وکړئ. مننه
د دعوت بانکي پتهDNB Bank AC # 0530 2294668 :
له ناروې بهر د نړیوالو تادیاتو حساب: NO15 0530 2294 668
د ویپس شمېره Vipps: #557320 :
Support Dawat Media Center
If there were ever a time to join us, it is now. Every contribution, however big or small, powers our journalism and sustains our future. Support the Dawat Media Center from as little as $/€10 – it only takes a minute. If you can, please consider supporting us with a regular amount each month. Thank you
DNB Bank AC # 0530 2294668
Account for international payments: NO15 0530 2294 668
Vipps: #557320
Comments are closed.