Browsing Tag

ارزو نوری

دختر فروشی

دخترفروشِ؛ رسمِ قدیمی‌‌ای ماست. به واسطه‌ای همین رسم من‌ را نیز فرختند. آن‌لحظه‌‌ای که داشتم به فروش می‌رسیدم. حسِ‌مالِ را داشتم که می‌توانست هرچی باشد، بجز انسان.  مالِ‌که ایستاده‌اش کرده‌اند و می‌خواهند نابودش کنند. نمی‌دانم این زندگی…

برقه تا سنګسار

تازه از بازار به‌خانه رسیده بودم. سر‌و صدای پدرم همه‌ای‌ حو‌یلی را گرفته بود، بلندبلند درباره‌ای من حرف می‌زدند. می‌گفت کجا رفته این‌دختر؟ مادرم می‌گفت: خیره او مردکه تاهنوز کل‌گی نپوشیده تازه یک گفتند دیگه! با خودم گفتم: کی؟ چی‌ره گفته؟…