Browsing Tag

احمد شاه بشارت

پدرم مرا به بد داد

شب طولانی و توفانی سردی بود. وزش برف و باران هم  زمان می بارید انگار که طویله خانه امسال گیِل نشده بود شروع به چکیدن نمود لباس هایم خیس شده و تمام بدنم از سردی هوا و کتک خوردن از دست "نازو انا" می لرزید. هر طرف را جستجو میکردم تا چیزی…

تمنا

نا وقت‌های شب بود، عایشه هشت ساله با چشم‌های اشک آلود اش دوان دوان از دهلیز شفاخانه برآمده و با صدای کودکانه اش چیغ زده پدر می‌گفت و می گریست، تعدادی پایواز های مریضان روی زمین در صحن شفاخانه خوابیده بودن، همه از صدای گریه‌ی عایشه بیدار…