پدرم مرا به بد داد

احمد شاه بشارت

836

شب طولانی و توفانی سردی بود. وزش برف و باران هم  زمان می بارید انگار که طویله خانه امسال گیِل نشده بود شروع به چکیدن نمود لباس هایم خیس شده و تمام بدنم از سردی هوا و کتک خوردن از دست “نازو انا” می لرزید. هر طرف را جستجو میکردم تا چیزی بیابم و قدری گرم شوم اما در اثر تاریک بودن طویله نتوانستم چیزی بیابم.

باید شب را همین گونه سپری میکردم چون اطاعت از اوامر “نازو انا”حتمی و فرض عین بود!

ثلثِ از شب نگذشته بود که اطراف نافم دردی شدیدی پدیدار شد.انگار پریود می‌شدم” او دخدای لپاره” حالا چه چاره کنم.

چادرم! سردی هوا لحظه به لحظه تنم نحیف را می لرزاند و خواب از چشمانم فرار کرده بود. دگر سردی را تحمل کرده نتوانستم و مجبور شدم تا جلُ گاو را بگیرم، جلُ بوی و تحفن بدی داشت و داخل آ خور گاو خوابیدم.

آذان های صبح بود که صدای کوبیدن دروازه بلند شد. دانستم که شوهرم از آبیاری آمده لنگالنگ تر از همه پیشتر رفته در باز نمودم و سلام کردم وی بدون این‌که چیزی بگوید بیل را به زمین گذاشت رفت تا بخوابت چون خسته گی از چهره اش هویدا بود.

من باید وظیفه همه روز را انجام می دادم و گرنه ” نازو انا” باری دگر استخوان هایم را خورد میکرد. سطل را برداشته طویله خانه رفتم و گاو ها را می دوشیدم.

دوشیدن شیر تمام نشده بود که ” نازو انا” بیدار شده سرو صدا میکرد که. “زرغونه زما تودی اوبه چیرته دی؟”

همین که صدای مادر کلان را شنیدم به عجله بلند شدم و نوک دامنم به گوشه ی دسته سطل بند شده و تمام شیر روی طویله خانه ریخت. سریع‌تر چند مشت کاه را روی شیر انداختم و قدری سفیدی شیر گم شد.به دلم گفتم زرغونه باری دگر آماده کتک خوردن از دست “نازو انا” باش چون وی به راحتی نمی گذارد ترا!

آفتابه مادر کلان را پر از آب گرم نموده برایش دادم.

مادر کلان گفت”هر ځلې چې ستا بدبخته څیره گورم زما ځوان توریالی یاد ته مې راځي چې ستا لعنتي پلار هغه په شهادت ورسول او که چیرې ستا په شان پنځه زرغونه نور هم دا کورته راشي زما د توریالی ځای نه شي نیولی.” گفته رفت تا وضو بگیرد.

حرف های مادر کلان همیشه گی بود. و وی در تلاش انتقام از من. که با هر اشتباه من را کتک می زد و من بیشتر می‌کوشیدم جای نفرت گل بکارم و از صبر استقامت کار بگیرم.دوشیدن شیر تمام شد. ولی مثل هر روز سطل پُر نه! از ترس مادر کلان مجبور شدم به شیر مقداری آب اضافه کنم، چون از کتک زدن شب گذشته بخاطر سوختگی تهِ دیگ مرا به طویله خانه انداخته بود و تمام بدنم سیاه و کبود شده بود و توان دو باره کتک خوردن را نداشتم!

صبحانه را آماده کرده بودم همه نشسته صبحانه می خوردیم که مادر کلان به شوهرم گفت.” گاونډي ښځې وایي چې ولی د ننگیالی ماشوم نه پیداکیږي، دوکاله مخکې دهغه لمړۍ ښځې اولاد نه کېدله، هغه مو د بې اولادۍ له غمه مړه کړل.”

حرف های مادر کلان مثل تیر به قلبم اصابت نمود، چاره ی نداشتم جز این‌که سکوت را شکستانده گفتم. ده مکتب معلم ما گفته بود دختران نباید تا هژده ساله گی مادر شوند من که هنوز شانزده سال را پوره نکردم چطور میتوانم مادر شوم حرف هایم تمام نشدم بود، چنان سیلی خوردم سرم گنگس شده بیهوش شده به زمین افتادم.

لحظه ی که بیدار شده بودم همه رفته بودن پی کار شان. سرم گنگس و گوش هایم صدا داشت، بسم الله گفته به سختی توانستم از جایم بلند شوم و رفتم صورتم را در آئینه دیدم چهره ام گلگون شده و چاپ سیلی مادر کلان چنان نقش بسته بود.اشک هایم مروارید وار می ریخت وگلویم را بغض سخت می‌فشرد حتی مجال جیغ زدن را نداشتم.

در دلم می گفتم مادر کلان چقدر بی رحم و ظالم است، و چطور می‌توانید با من این قدر خشن و زشت رفتار کند در حال که توریالی اشتباه به دست پدرم کشته شده بود،نه قصداً!

روی حویلی بر آمدم که نهار ظهر را آماده کنم، دیدم مادر کلان با یک خریطه دوا و سیرم به دست شوهرم آمدن او را به اطاق خوابش رهنمایی کردم. شوهرم با عذر و زاری به مادرش می‌گفت:”مورجانێ د ډاکټر خبره جدي ونیسۍ نور له چلم څخه ډه ډه وکړٸ ځکه چې لوگۍ ټول شریانونه بندوي او سږی ته مو زیان رسوي او دا د نفس‌تنگۍ سبب کیږي”

 مادرش گفت” سمه ده لږ بهیې کم کړم، ته ورشه زرغونه هغه زما چلم راوړه چې سر مې له درده چوي” با شنیدن نام چلم چشمان شوهرم از حدیقه بیرون برآمد. مادر کلان چلم را سر کرد. چشمانش لحظه به لحظه سرخ شدن گرفت و زیاد سرفه میکرد.

بلآخره دود چلم بعداز چندین ماه کارش را کرده بود، و مادر کلان هم داشت نفس های آخرش را می‌کشید. او نه تنها در وقت مرگ از من عذر خواهی نکرد بلکه می‌گفت “آرمان مې وو چې له ما نه مخکې ستا جنازه لدې کوره یوړل شي خو دا نفس تنگي مې نه پریږدي” مادر کلان با نفرت که از من داشت چشم از جهان پوشید.

هفده ساله بودم که اولین طفل، یعنی دخترم را به دنیا آوردم ، و شوهرم تازه پنجاه و چهار ساله شده بود، شوهرم خیلی دلش میخواست که نام مادرش بالایم طفل ام بگذارد.

اما تنفر که مادر کلان بین من و خود ایجاد کرده بود نگذاشتم چنین شود. و نام طفل ام را گذاشتم “اوستا”

بعد از در گذشت مادر کلان و به دنیا آمدن اوستا جان تازه لذت زنده گی را دانسته بودم.

اوستا روز به روز قد می‌کشید و مثل عسل برایم شیرین شده بود.

اما پدرش مرد قد خمیده و تمام سر و صورتش سپید شده بود.

وی تا هنوز سه سال اش را سپری نکرده بود دانستم که از هوش و ذکاوتی خاص برخوردار است. رویا های که در زنده گی خود ترسیم نموده بودم حالا می‌خواستم آن رویا ها را اوستا به حقیقت مبدل کند.

با خود تعهد کردم حتی هزار بار بمیرم. اما به هیچ کسی اجازه نخواهم داد تا اوستا به سرنوشت من دچار شده و او را مثل من به(بد)دهند.حتی پدرش!!

پایان داستان.

د دعوت رسنیز مرکز ملاتړ وکړئ
له موږ سره د مرستې همدا وخت دی. هره مرسته، که لږه وي یا ډیره، زموږ رسنیز کارونه او هڅې پیاوړی کوي، زموږ راتلونکی ساتي او زموږ د لا ښه خدمت زمینه برابروي. د دعوت رسنیز مرکز سره د لږ تر لږه $/10 ډالر یا په ډیرې مرستې کولو ملاتړ وکړئ. دا ستاسو یوازې یوه دقیقه وخت نیسي. او هم کولی شئ هره میاشت له موږ سره منظمه مرسته وکړئ. مننه

د دعوت بانکي پتهDNB Bank AC # 0530 2294668 :
له ناروې بهر د نړیوالو تادیاتو حساب: NO15 0530 2294 668
د ویپس شمېره Vipps: #557320 :

Support Dawat Media Center

If there were ever a time to join us, it is now. Every contribution, however big or small, powers our journalism and sustains our future. Support the Dawat Media Center from as little as $/€10 – it only takes a minute. If you can, please consider supporting us with a regular amount each month. Thank you
DNB Bank AC # 0530 2294668
Account for international payments: NO15 0530 2294 668
Vipps: #557320

Comments are closed.