تمنا

احمد شاه بشارت

577

نا وقت‌های شب بود، عایشه هشت ساله با چشم‌های اشک آلود اش دوان دوان از دهلیز شفاخانه برآمده و با صدای کودکانه اش چیغ زده پدر می‌گفت و می گریست، تعدادی پایواز های مریضان روی زمین در صحن شفاخانه خوابیده بودن، همه از صدای گریه‌ی عایشه بیدار شدند.
فیض محمد که سگرت دود می‌کرد با پتکه گفت چه می‌گی؟
عایشه بیش‌تر می‌گریست و می‌گفت،مادرم! فیض محمد بی‌درنگ گفت مرده؟
نی! پدر جان داکتر ها میگه وضعیت مادرت خیلی وخیم است ممکن عملیات شود، در همین گفتگو بودن که نرس شتاب زده صدا می کرد پایواز سهیلا کیست؟
عایشه گفت، پدر جان داکتر نام مادرم را می‌گیرد بیا پیش داکتر برویم. فیض محمد که اصلن خم ابرو نیاورده و چند دود سگرت را کشیده آهسته آهسته نزد نرس رفت. نرس با دیدن فیض محمد گفت: چقدر بی احساس استی در حال که مریض تان با مرگ دست و پنجه نرم می‌کند. و تو اصلن مسئولیت را احساس نمی‌کنی.
برو خون بیاور ورنه مریض تان از بین خواهد رفت؟
فیض محمد زیر لب می‌گفت کاش بمیرد بی غم شوم! وی بجای اینکه خون بیاورد با نرس دعوا و سر و صدا ها می‌کرد و می‌گفت شما دائم سر مردم خون می‌خرید و اصلن خون را ده مریض تطبیق نمی‌کنید مه خون مون نمیگریم بگذار که مریض ما بمیرد.
پایواز های مریض ها اطراف فیض محمد را گرفته بودن، هریکی وی را تحقیر و توهین میکردن که چگونه پدر بی احساس است. فیض محمد سکوت را اختیار کرده بود.
حمید از همه جلو آمده دست فیض محمد را گرفته وی را به گوشه‌یی برد، با بسیار خون سردی پرسید. برادر چه مشکل داری؟
پول می‌خواهی من برایت می‌دهم، خون میخواهی من آماده استم برای خانم ات خون مجانی بدهم. پس چرا ناراحت استی؟ فیض محمد گفت: برادر خانمم باری پنجم است که “دختر”بدنیا میآورد و من اصلن دختر را خوش ندارم……
حمید با شنیدن چنین سخن مزخرف اشک در چشمانش حلقه زده گفت: برادر جان خدا را شکر بکش که طفل داری و مثل منی بدبخت بی طفلی نیستی.
من زنده گی قشنگی دارم، خانه‌ی سه طبقه، موتر، شرکت این ها مرا نتوانست خوشبخت بسازد جز این‌که صاحب طفلی باشم.
و من مدت هفت سال است که ازواج کردم و در امیدی داشتن یک طفل استم فرق ندارد که پسر باشد یا دختر…
فیض محمد گفت: پس این وقت شب اینجا چه میکنی؟
حمید با گریه گفت.برادر من هرشب شفاخانه میآیم تا یک طفل بیابم، و کسی طفل اش را بفروشد بخرم..!!
وقتی که فیض محمد نام خانه، موتر و شرکت را شنید دهن اش باز ماند و گفت اگر من دخترم را برایت بدهم چقدر پول می‌دهی؟
حمید با شنیدن چنین سخن گفت هر قدر می‌خواهی برایت پول می‌دهم کافی ست به قول ات ایستاده باشی.
حمید داوطلب شده برای خانم فیض محمد خون داد و ولادت هم به صورت نارمل صورت گرفت، نرس دویده دویده آمده مژده‌یی یک دختر را به فیض محمد داد و طلب شیرینی کرد.
فیض محمد رو به حمید کرده گفت: دخترت به دنیا آمده هله شیرینی بده. حمید با شنیدن نام دختر دگه لباس به تن اش تنگی میکرد، هر که را پول می داد..
فیض محمد وقتی دید که حمید شخصی پول دار است و تنها او آرزو هایش را برآورده میتواند. حمید را گوشه کرده گفت برادر حالا وقت اش رسیده به قولم وفا کنم.
بیا دخترت را ببر پیش از این‌که کسی خبر شود و آنچه که تو قول داده بودی وفا کن. حمید از جیب اش کاغذ و قلم گرفت و فوراً یک خط نوشت و طفل کوچک را به بهایی گزاف خرید. وقتی که فیض محمد پول فراوان را دید و عقل سرش رفت. حمید کار های شفاخانه را به اسم خود تمام نموده دختر را به خانه اش برد و فردای آن روز مراسمی عظیمی برپا نموده نامش را تمنا گذاشت..!!
تمنا با گذشت هر روز شیرین‌تر به حمید و خانواده اش شده می رفت. سرانجام تمنا بزرگ شد و رویایی که داشت به حقیقت مبدل شد. او بزرگ ترین داکتر جراح قلب در شفا خانه تعیین و آغاز به کار کرد.
از قضا روزی فیض محمد دچار حمله‌ی قلبی شده و او را نزد داکتر آوردن، تمنا که در دفترش با حمید پدرش بخاطر تکمل نمودن معاینات اش آمده بود با بقیه داکتران نشسته و نظر آن ها را می‌گرفت که نرس با عجله به دفتر آمده گفت: داکتر صاحب مریض عاجل داریم زودتر بیاید.
تمنا فوراً آنجا رسید و کار های لازم را انجام داد و خوشبختانه مریض نجات یافت. داکتر تمنا نسخه های مریض را گرفت به دفترش رفت. پدرش پرسید دخترم چطور است حالی مریض ات؟ تمنا با تبسم گفت خدا بار بار معجزه می‌کنند در حق این مرد. حالا نجات یافت! کمترین مریض ها مثل فیض محمد خوش چانس بوده و گرنه از بین میرفت..
حمید با شنیدن نام فیض محمد مو های جانش ایستاده شد و عرق از جبین اش می ریخت. داکتر تمنا با دستمالی کاغذ عرق را از جبین پدرش را پاک میکرد.
پدرش گفت تمنا جان ممکن است مریض ات را ببینم..
تمنا خندیده گفت پدر جان وی یک شخص غریبه است هیچ نیاز نیست از وی دلجویی کنی، پدرش خیلی اصرار کرد تا مریض را ببیند.
داکتر تمنا در مقابل خواست پدرش چیزی گفته نتوانست و او را همراهی میکرد، همین که داخل اتاق شدن چشم حمید به چشم فیض خورد.
حمید فیض محمد را شناخت، اما فیض محمد او را به جا نیاورد.
حمید گفت چطور استی فیض محمد خان! فیض محمد از شنیدن نامش تعجب کرده گفت، ببخشید برادر من ترا نشناختم؟
حمید خندیده گفت حق داری مرا نشناسی. فیض محمد خان ای داکتر را می شناسی؟ فیض محمد گفت بلی داکتر صاحب یک دختر مهربان و خیلی فهمیده است، مرا بار بار معالجه کرده و شفا یاب شدم.
حمید گفت ای داکتر دخترت است، که بیست و پنج سال پیش در همین شفاخانه به من داده بودی…
فرجام.

د دعوت رسنیز مرکز ملاتړ وکړئ
له موږ سره د مرستې همدا وخت دی. هره مرسته، که لږه وي یا ډیره، زموږ رسنیز کارونه او هڅې پیاوړی کوي، زموږ راتلونکی ساتي او زموږ د لا ښه خدمت زمینه برابروي. د دعوت رسنیز مرکز سره د لږ تر لږه $/10 ډالر یا په ډیرې مرستې کولو ملاتړ وکړئ. دا ستاسو یوازې یوه دقیقه وخت نیسي. او هم کولی شئ هره میاشت له موږ سره منظمه مرسته وکړئ. مننه

د دعوت بانکي پتهDNB Bank AC # 0530 2294668 :
له ناروې بهر د نړیوالو تادیاتو حساب: NO15 0530 2294 668
د ویپس شمېره Vipps: #557320 :

Support Dawat Media Center

If there were ever a time to join us, it is now. Every contribution, however big or small, powers our journalism and sustains our future. Support the Dawat Media Center from as little as $/€10 – it only takes a minute. If you can, please consider supporting us with a regular amount each month. Thank you
DNB Bank AC # 0530 2294668
Account for international payments: NO15 0530 2294 668
Vipps: #557320

Comments are closed.