گذشت روزگار (داستان کوتاه)
پدرم بعد از مدتی زیادی چپن ره دار سبز و کلاه قرقلی اش را پوشیده بود که در زیر چراغهای رنگه منطقه ی جشن و چمن حضوری به او شکو و جلال خاص داده بود. پدر ندرتاً این لباسش را میپوشید، آن هم یا در ایام جشن استقلال، یا در ایام مراسم عید و یا در…