قمرگل، گلی به طراوت یک باغ

یما ناشر یک‌منش

734
نگاشته‌یی از :
یما ناشر یک‌منش
قمرگل به جاودانه‌ها پیوست.
این نوشته را یازده سال پیش در مورد او نوشته بودم:

قمرگل، گلی به طراوت یک باغ

ده یازده سالی می‌شد که بوی خاک تازۀ کابل به مشامش نرسیده بود. شب‌ها ولی آن بوی عزیز به خوابش می‌آمد. خلوت خواب‌های او عطر آن خاک را دوست داشت. سکوت شب‌ها مهربان‌ترین مهماندار خاطره‌هایش بود، آن‌های که هیچ‌گاهی تنهایش نمی‌گذارند
خاطره‌های دامان شیردروازه و آسمایی؛ یادهای سرزمین گل‌های نارنج.
لحظۀ دیدار بود.
چادر خود را با هر دو دست محکم می‌گیرد، باید استوار بود. سال‌ها از خود پرسیده بود: باشد که باز بینم، دیدار آشنا را؟
می‌خواهد داخل محوطه شود. سربازان اجازه نمی‌دهند. می‌گوید، اینجا سی سال تمام، هر وقت که می‌آمده، کس ممانعت نمی‌کرده. می‌پرسند: مادر جان! چی می‌خواهی؟ این‌جا رادیو است.
عجیب است. کسی می‌خواهد خانه‌ات را برایت معرفی کند. سربازان وقتی می‌بینند همچنان ایستاده است، می‌گویند: این راه بسته است، از راه دیگر برو. می‌گوید: بچیم! همیشه از همین راه رفته‌ام، راه دیگر را بلد نیستم. به فرماندۀ خود زنگ می‌زنند: زنی می‌خواهد از راه قدیمی داخل رادیو شود، هر چه می‌گوییم از راه دیگر برود گوش نمی‌کند. می‌گوید: نامش را بپرسید. سربازان می‌پرسند: مادر نامت چیست؟
ـ قمرگل
فرمانده: … قمرگل؟ …قمرگل! … زه سپینه کوتره یم اوچته پروازونه کرم… بگذارید از همین راه بیاید. اینجا خانۀ اوست.
آهسته قدم به داخل می‌گذارد. بسیار چی‌ها تغییر کرده، اما خاک، این آشنای پاک، هنوز بوی آشنایی می‌دهد. در دهلیز، چشمان مشتاقش در جستجوی چهره‌های آشنا است. عکس‌هایی از عزیزان موسیقی بر دیوار آویزان است. آنجا… آه… سرآهنگ. استاذه!
چشمان استاد گویی می‌خواهد به یاد بیاورد:
قندهار برای اجرای کنسرت رفته بودند. گروه بزرگی از هنرمندان موسیقی که آن روزگار ساز و آوازشان شنونده و پذیرنده داشت، در آن سفر کاروان شوق را همراهی می‌کرد.
برنامه بود که از پی برنامه اجرا می‌شد. شب‌ها که پس از برنامه‌ها اهل موسیقی می‌خواستند برای دمی خستگی را از تن بزدایند، گِرد هم می‌نشستند و با گفتن و شنیدن و قطعه‌بازی مجلس خاص خود را گرم می‌کردند.
سکوت شب که بلند‌تر می‌شد، استاد سرآهنگ می‌آمد و مقابل او می‌نشست و می‌گفت: قمرگل! بخوان. برای من بخوان.
او که می‌دانست برای چه شنونده‌یی می‌خواند، تمام توانایی، هنر، احساس و تجربۀ زندگی خود را در آن کنسرت کوچک برای آن استاد بزرگ می‌سرود. طراوت نارنج‌زاران جلال آباد در گلوی او حلاوت یک باغستان پر از میلودی می‌آفرید. همان‌گونه می خواند که در محضر استاد باید خواند. مروارید‌های اشک بر رخسار استاد می‌لغزیدند و می‌گفت: قمرگل! تو آواز خدایی داری.
کبوتر سفیدی از ننگرهار
در قریۀ بازارک در ولسوالی شیگی ولایت ننگرهار “شکریه” به حیث یگانه دختر خانواده در سال 1326 خورشیدی متولد شد.
پدرش “گلشیرین” با “بابو”، آواز خوانی که همانوقت در جلال آباد مشهور بود طبله می‌نواخت. وقتی موسیقی اوج می‌گرفت گلشیرین زنگ نقره‌ای را به دست می‌بست و باز با هیجان خاص خودش با طبله هنرنمایی می‌کرد. او در جوانی بیمار شد و نفس‌تنگی دیگر مجالش نداد که به نوازندگی ادامه دهد؛ بیشتر از پنجاه سال نداشت که مرگ به سراغش آمد. شکریه صاحب شش برادر بود. برادر بزرگش “خان شیرین” هم نوازنده بود و هم آوازخوانی می‌کرد. مادرش نوریه در جوانی مصاب به بیماری چیچک شد و چون در آن روزگار علاج این بیماری ممکن نبود، بینایی خود را از دست داد. تا زنده بود هر بار که دلتنگ می‌شد، می‌گفت: “من بدبخت ترین مادر جهان هستم که هیچگاهی نعمت دیدار فرزندانم نصیبم نشد”.
شکریه یگانه دختر و هم نازدانۀ خانواده بود. پس از مدتی مادرکلان پدری نام “حسین بی‌بی” را بر او گذاشت. چون او متولد ماه محرم بود، حسین بی بی را به احترام امام حسین به عنوان یک نام نذری برای اوانتخاب کرد.
حسین بی‌بی کودکی بیش نبود که می‌دیدند در مقابل نوای خوش حساس می‌شود. هنوز موسیقی را نمی‌شناخت. وقتی پرندۀ خوشخوانی به نوا می‌آمد، حسین بی‌بی کوچک فوراً حس می‌کرد که دلش شنیدن می‌خواهد. موسیقی آن روز‌های او خلاصه می‌شد به چهچۀ پرندگان و خوشخوانی بلبلان.
بعد‌تر وقتی متوجه شد که پدر و برادرش دستی در ساز و گلویی در آواز دارند، به سوی کهکشانی کشانده شد که نام کوچک آن موسیقی بود. با خود چیزهای که به ذهن کوچکش می‌آمدند را، زمزمه می‌کرد. دلش که تنگ می‌شد، صدایش بلند‌تر می‌شد.
اطرافیانش دیدند آنچه را که او زمزمه می‌کند، خوش‌آیند است. می‌خواستند بیشتر زمزمه کند. بیشتر زمزمه می‌کرد. همسایه‌ها نیز دانستند که کودکی خوش آوازی در همسایگی شان به سر می‌برد.
آن روزها خانوادۀ او از دهکدۀ بازارک به شهر جلال آباد کوچیده بود. آوازۀ آوازخوانی او در میان زنان محل زندگی شان پیچید. برای آوازخوانی در محافل زنانه دعوتش می‌کردند. شهرتش از محافل زنانه پا به بیرون نهاد. بدخواهان به پدرش گفتند که دختر او خواننده شده و هنگام خواندن زنگ بر پا‌ها می‌بندد و می‌رقصد. یک روز که در یک محفل در نزدیکی خانۀ شان با رحیم غمزده می‌خواند، پدرش پتو بر سر انداخت و به صورت ناشناس به آن محفل رفت و خواست حقیقت گفته‌های مردم را معلوم کند. فردای آن روز بر سر دسترخوان چای صبح متوجه شد که نگاه‌های پدر با هرروز دیگر فرق دارد. از پدر پرسید آیا غمگین است . پدر قصۀ دیشبی را گفت و اضافه کرد: “دیشب بسیار گریستم . یکی از خوشی اینکه خداوند چه آوازی زیبای به تو داده است و دیگر به این خاطر که ترسیدم ، خویشاوندان ترا نکشند که چرا زنی در محضرعام آوازخوانی می‌کند”. پدر فشار و تهدید اقارب را باید تحمل می‌کرد. کاکاهای او با پدرش رابطۀ خویش را قطع کردند. جواب پدر ساده بود: اگر برادری می‌کنید، بسم الله ؛ اگر نم‌ کنید، خداحافظ تان . اقارب پدری مادر تهدید کردند هر گاه ببینند که در برنامۀ می‌خواند، او را خواهند کشت. علیرغم این تهدید‌ها ایستادگی کرد و پدر و خانواده مانع آوازخوانی او نشدند. مدتی که گذشت در جشن‌های ولایت ننگرهار دعوتش کردند. رفت و خواند. سیزده ساله بود. مردم این چهرۀ جدید را شناختند و تحسینش کردند. در همان جشن بود که حفیظ الله ، شاروال آنوقت جلال آباد برایش نام هنری قمرگل را انتخاب کرد. در یکی از جشن های استقلال بود که یک دسته از هنرمندان رادیو از کابل برای هنرنمایی به جلال آباد آمد. وقتی حفیظ الله خیال خواندنی از قمرگل راشنید، دانست که آوازی در راه است. زبان به تشویق او گشود و برای همکاری با رادیو افغانستان دعوتش کرد که به کابل بیاید. سال 1347 خورشیدی به دعوت رسمی ریاست کلتور با خانواده به کابل کوچید و در سیاه سنگ کابل رحل اقامت افکند و همکاری خود را به عنوان آوازخوان با رادیو افغانستان آغاز نمود.
نخستن آهنگی که از او در رادیو افغانستان ثبت شده این است: په ما میینه سترگی دی سری دی/ نن دی دیر ژرلی دینه.
ولی آهنگی که در همان سال اول آمدن او به رادیو دروازه های شهرت را به روی او گشود، همانی است که تا امروز خوانده و شنیده می شود: زه انتظار کووم ستا دسترگو/ ولی فنا شوی ته زما دسترگو. این آهنگ را بار اول خوانندۀ پاکستانی گلنار بیگم خوانده بود که قمرگل آن را باشیوۀ خاص خود اجرا کرد.
قمرگل که تشویق‌های برادر به موسیقی دلگرمش کرده بود، احساس کرد که رهنمایی‌های ابتدایی که از او در قسمت آموزش موسیقی به دست آورده، دیگر کافی نیست. خواست که نزد حفیظ الله خیال موسیقی بیاموزد. خیال قبول نکرد و مشکل مفاهمه را دلیل آورد و گفت: زبان طوطی را طوطی بهتر می‌داند.
او که هنوز فارسی نمی‌فهمید، به قصد شاگرد شدن نزد استاد نبی گل مراجعه کرد. تا آن وقت کم‌تر دیده و شنیده شده بود که زنی در افغانستان مقابل استادی زانوی شاگردی موسیقی بزند. استاد شاید از نتایج غیرقابل پیش بینی این بدعت هراس داشت یا هم اینکه در آن سالیان آخر عمر خویش حال و حوصلۀ آموختاندن را نداشت.
با آنکه خود از محضر اساتیدی چون استاد قاسم و استاد غلام حسین موسیقی کلاسیک هندی را فراگرفته بود و هم گنجینۀ بزرگی از آهنگ‌های فولکلوریک پشتو را در سینه داشت، مصلحت دید تا قمرگل دست شاگردی به سوی محمد دین زاخیل دراز کند.
آن سال زاخیل برای تحصیل موسیقی در هندوستان به سر می‌برد. وقتی برگشت در سال 1348 خورشیدی محفل گُرمانی قمرگل که اینک دیگر صدایش در گوشه‌های دور و نزدیک افغانستان شنیده می‌شد، بر پا شد.
استادان پر آوازه‌ی موسیقی در خانۀ شاعر زبان پشتو نصرالله حافظ گرد آمدند و محمد دین زاخیل قمرگل را به شاگردی پذیرفت. اولین آهنگی که زاخیل برایش ساخت، اینگونه آغاز میشد:
” زه چه په تورو سترگو تور رنجه کوومه پوری موری”.
مدتی که گذشت زاخیل به او پیشنهاد ازدواج کرد و گفت چون بیشتر وقت‌ها به خاطر کارهای موسیقی یکجا هستند و با هم دیده می‌شوند، مردم تبصره‌های بد خواهند کرد، بهتر است مشترکاً با هم زندگی کنند. وقتی قمرگل با برادران خود مشورت کرد، گفتند: زاخیل فقیر است، از یک هارمونیه چگونه زندگی خواهد ساخت؟
او اما تصمیم اش را گرفته بود. در سال 1349 خورشیدی با محمد دین زاخیل ازدواج کرد و تا 28 میزان 1368خورشیدی که او در اثر عارضه ی قلبی درگذشت، با هم شریک خوشی‌ها و غم‌های زندگی بودند. هم برای قمرگل و هم زاخیل این دومین ازدواج شان بود. قمرگل از ازدواج اول که با پسر کاکایش بود، صاحب یک کودک شد. از زندگی مشترک با زاخیل، چهار پسر و سه دختر به جهان آورد. یک پسرش که نامش را به افتخار اولین رییس جمهور افغانستان، داوود گذاشته بودند، در اثر اصابت راکت به خانه‌ی شان در بیست و دوسالگی کشته شد. پسر دیگرش به نام میرویس نُزده ساله بود که لادرک شد و تا امروز خانواده از سرنوشت او اطلاعی ندارد.
از فرزندان، ایمل زاخیل و خیبر زاخیل به جهان ساز و آواز پیوسته اند و از جمع نواسه ها نیز یکی دو نفرشان شوق آوازخوانی دارند.
قمرگل در1997 میلای به پاکستان و سال بعد با دو پسر و یک دخترش به کانادا رفت و تا امروز در شهر تورنتو با آنها یکجا زندگی می‌کند.
از شرنگ شرنگ پای زیب تا پروازهای بلند
” من از همان کودکی‌ها و نوجوانی‌ها پای‌زیب را خوش داشتم. در جلال آباد بین دختران و زنان بستن پای‌زیب بسیار رواج دارد. یکی از روزها پای‌زیبی را که تازه خریده بودم بستم و مشغول انجام کاری بودم که دیدم زاخیل مرحوم به پاهایم نگاه می‌کند و لبخند می زند. پس از چند لحظه گفت، آهنگی برایت ساختم و خواند‌‌:
ورو ورو کیژده قدمونه آشنا / شرنگ د پایزیب د عالمونه خبروینه، آشنا…
بعد از نشر این خواندن از رادیو وقتی که از خانه بیرون می‌شدم، بچه‌ها پشتم می‌دویدند ومی‌خواندند: ورو ورو کیژده قدمونه. در همان آغاز نشر آن در یک فلم پاکستانی هم آن را کاپی کردند. در فلم “رنج های مسیح” که میل گیبسون در سال 2004 میلادی آن را ساخته نیز از این آهنگ من بدون اجازه استفاده شده است. ما تهیه کنندۀ فلم را به محکمه کشیده‌ایم و دعوای ما هنوز ادامه دارد. نمی‌گذارم در حق آهنگی که با آنهمه محبت ساخته شده در یک کشور با‌قانون، بی‌قانونی شود… “
” با یک گروه خواننده‌ها ونوازنده‌ها در قفقاز بودیم. در باغ محل اقامت ما، پهلوی فواره‌یی آب نشسته بودم و با دستم آهسته آهسته گل‌ها را نوازش می‌دادم. زاخیل که با استاد محمدعمراز دور مرا دیده بودند وقتی نزدیک آمد خواندنی را که هماندم از دیدن آن حالت برایش الهام شده بود برایم خواند:
زه په گلونوکی لوبیگم د لالی سره / نشکوه باغوانه گلان نشکوه
استاد محمد عمر که شنید خوشش آمد و گفت که موزیک آن را خودش خواهد ساخت و بسیار زیبا هم ساخت.
از میان هفتصد و سی آهنگی که من خوانده‌ام، همین را بیشتر از همه خوش دارم”.
“سال 1368 خورشیدی بود. زاخیل در بستر بیماری افتاده بود که این شعر و آهنگ را برایم ساخت: سنگه مینه زما و ستا وه، سنگه هیرشو دیو بل نه
او همچنان بیمار بود که من این آهنگ را ثبت کردم. این آخرین شعر و آهنگ محمد دین زاخیل بود. چند روز بعد او جان به جان آفرین تسلیم کرد”.
“احمدظاهر مرحوم می‌خواست یک کست دوگانه ثبت کنیم. زاخیل گفته بود که کامپوزها را تهیه می‌کند و استاد سرمست ساختن موسیقی آن را به دوش گرفته بود. ما یک کامپوز گلزمان را که احمدظاهر قبلاً هم آن را خوانده بود تمرین کردیم: اوبه درته راورم، سابه درته پاخم…
همان هفته که قرار بود آن خواندن را ثبت کنیم، احمدظاهر کشته شد. او مرا “مادرجان” خطاب می‌کرد”.
یک فهرست ناتمام از آهنگ‌های به یادماندنی قمرگل می‌تواند چنین باشد:
آهنگ آهنگساز شعر/تصنیف
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
په لویو غرو باندی راتاو شوه توفانونه زاخیل عبدالله غمخور
ورو ورو کیژده قدمونه، آشنا زاخیل زاخیل
زه سپینه کوتره یم اوچته پروازونه کرم زاخیل بینا
زه په جارو کرم زیارتونه، شینکی بابا زاخیل زاخیل
زه انتظار کوم دستا دسترگو ـــ صدیقی
چه می مینه خدای می په تا باندی پیدا کره زاخیل رحمان بابا
ای ملنگه یاره، کیژده قدم رو زاخیل زاخیل
نیمه پخه یم نیمه زیره زرغونه یمه فلکلور زاخیل/ فلکلور
سنگه مینه زما و ستا وه، سنگه هیر شو دیو بل نه زاخیل زاخیل
زه چه په تورو سترگو تور رنجه کوم پوری موری زاخیل زاخیل
رازه چه یوه جوره کرو جونگره په جنگل کی زاخیل حمزه شینواری
رازه چه لارشه درته رابولوم پیزوان گلی زاخیل قاری برکت الله سلیم
وگوره ته ماته، تا نظر کی سنگه شکارو زاخیل شاهین
ای ریباره راته وایه چه دلدار می وو که نه وو زاخیل نصرالله حافظ
آغاز دوباره
در میان بانوانی که به زبان پشتو می‌خوانند، قمرگل یک آغاز دوباره است. قبل از او پروین، رخشانه و آزاده و شاید هم یکی دو آوازخوان دیگر، در ضمن خواندن‌های خود چند آهنگی هم به زبان پشتو در رادیو خوانده بودند. آن آهنگ‌ها ولی در حاشیۀ کارهایشان قرار داشت. با قمر گل اما موسیقی بانوانی که به زبان پشتو می‌خوانند جان گرفت و با جدیت آغاز شد. او تمام عمر هنری خود را به همین زبان خواند و جز هشت نُه آهنگی که به زبان فارسی سروده، دیگر یا آهنگ های فلکلوریک پشتو را خوانده و یا هم آهنگ‌های تازۀ پشتو را.
پیمودن راهی که او پشت سر گذاشته به هیچ وجهی ساده و آسان نبود. با اینکه خانواده او با آواز خوان شدن یک زن مشکلی نداشت ولی خویشاوندان و محیط او به هیچ رو طرفدار این انتخاب از نظر آنان ناپسند او نبوده اند. رسیدن به یک آرزو در یک محیط ناسازگار و پر از تعصب، سخت جانی، جرأت و از خودگذری بسیار می‌خواهد مخصوصاً که رهرو زن باشد. او با این‌ها، جمع ذوق و استعداد و تلاش، در مصاف با همۀ تعصبات و تنگ نظری‌ها پیروز بدر شد و راه را برای بانوانی باز کرد که پس از او قصد پیوستن به این قافلۀ یک نفری را داشتند.
شهرت قمرگل امروز منحصر به افغانستان نیست بلکه فراتر از سرحدات آن در تمام مناطق پشتون نشین پاکستان نیز موسیقی او شنیده و بازخوانی می‌شود. او با هنرمندان آن دیار نیز کارهای مشترک انجام داده از جمله با خیال محمد پنج آلبوم ثبت کرده است.
اگر از او در مورد موسیقی امروز بپرسی، همانگونه که من پرسیدم، جوابش از تورنتوی کانادا کوتاه و طنزآمیز است: ” بسیاری از خواندن‌های امروزی چیزی نیستند جز شرَنگه شرَنگه، درَزه درَزه!”
او مکتب نخوانده و مثل بسیاری از ما سال دقیق تولد خود را هم نمی‌داند. اما او قادر به انجام کاری شده که بسیاری‌ها که بسیار چیزها را می‌دانند، از انجام دادنش عاجز هستند. او اگر از عشق گفته یا از صلح، با محبت گفته و صادقانه گفته. این را در بسیار خواندن های او می‌شنویم و حس می‌کنیم.

 

—————————————————————————————————–

د دعوت رسنیز مرکز ملاتړ وکړئ
له موږ سره د مرستې همدا وخت دی. هره مرسته، که لږه وي یا ډیره، زموږ رسنیز کارونه او هڅې پیاوړی کوي، زموږ راتلونکی ساتي او زموږ د لا ښه خدمت زمینه برابروي. د دعوت رسنیز مرکز سره د لږ تر لږه $/10 ډالر یا په ډیرې مرستې کولو ملاتړ وکړئ. دا ستاسو یوازې یوه دقیقه وخت نیسي. او هم کولی شئ هره میاشت له موږ سره منظمه مرسته وکړئ. مننه

د دعوت بانکي پتهDNB Bank AC # 0530 2294668 :
له ناروې بهر د نړیوالو تادیاتو حساب: NO15 0530 2294 668
د ویپس شمېره Vipps: #557320 :

Support Dawat Media Center

If there were ever a time to join us, it is now. Every contribution, however big or small, powers our journalism and sustains our future. Support the Dawat Media Center from as little as $/€10 – it only takes a minute. If you can, please consider supporting us with a regular amount each month. Thank you
DNB Bank AC # 0530 2294668
Account for international payments: NO15 0530 2294 668
Vipps: #557320

Comments are closed.