ققنوس‌ها

سخی راسخ

493

«تقدیم به دانش‌آموزان که آرزوهای بلند داشتند!»

چشمانم به سقف دوخته‌شده، چراغانِ آویزان از روی سقف را می‌بینم که می‌درخشند. خیلی روشن و نوران‌اند، چنان‌که چشمانم از دیدنشان عاجزی می‌کشند. طرف راستم یک میله آهنی قرار دارد که کیسه‌ی پلاستیکی به رنگ سرخ رویش آویزان است. قطره‌های سرخ‌رنگ، چکان‌چکان از لین باریکی که به دستم منتهی می‌شود، می‌چکند. صدای چکیدنشان با صدای تیک‌تاک ساعتِ روی‌دیوار آمیخته‌شده؛ تیک‌تاک، تیک‌تاک، تیک‌تاک … تیک‌تاک. آری، کیسه‌ی خون است. فضای اتاق را بوی تهوع‌آورِ احاطه کرده، بوی دارو و خون، بوی گوشت و استخوان. گاهی صداهای آه و ناله از اطرافم می‌شنوم، صداهای که آمیخته با درد و زجرند، صداهای که با فغان و فریاد دیگران گاهی خاموش می‌شوند. آهسته و آهسته نفس می‌کشم. نفس‌های آمیخته با درد. کنارم دستگاهی را می‌بینم که روی صفحه‌اش خطوط سرخ‌رنگ در گردش است. ارقام و اشکال که ضربان قلبم را به تصویر می‌کشند، دیده می‌شوند. از پهلوی چپ‌ام دردی را حس می‌کنم، دردی‌که با تیک‌تاک ساعت گاهی به فراموشی سپرده می‌شود. از راهرو صدای گشت‌وگذار را می‌شنوم، صدای قدم‌ها، صدای پای آدم‌ها. دیری نگذشته که مردی با دوتا خانم وارد اتاق شده‌. مرد جوان که شلوار سیاه و بالاپوش سفید به تن دارد و دوتا خانم که همراهش است، شلوار و بلوزهای آبی و بالاپوش‌های سفید به تن دارند. هر سه ماسک به دهان‌ بسته‌اند. با چشمان نیم‌باز به صورت‌هایشان می‌بینم، بدون توجه به من، باهم حرف می‌زنند. گویا نمی‌بینند که نگاهشان می‌کنم. مرد جوان با اشاره دست‌هایش دارد چیزی را به آن‌ها می‌فهماند. آن دوتا خانم هم‌ قلم و کاغذی به دست دارند و به‌دقت یادداشت می‌کنند. می‌خواهم دستم را تکان بدهم تا با آ‌ن‌ها حرفی بزنم ولی نمی‌توانم. دستانم توان حرکت ندارند و لبانم توان سخن گفتن. می‌خواهم بگویم که من را چه شده و در کجا هستم. هنوز چیزی را به یاد نمی‌آورم. دیری نپایید که آن سه تا سفیدپوش از اتاق بیرون‌ شدند. در بیرون با چند نفر دیگر که موهای بلند و اندام درشت دارند حرف می‌زنند. دقیق شنیده نمی‌توانم که آن آدم‌ها با فغان و فریاد چه چیزی به هم می‌گویند. بین ما را دیوار شیشه‌ای احاطه کرده. چندی گذشت که آن‌ها از هم دور شدند. حالا کسی را بیرون از اتاق هم نمی‌بینم. چشمانم را می‌بندم و کوشش می‌کنم چیزی به یاد بیاورم. هرچه می‌کوشم چیزی به یادم نمی‌آید. درد خفیفِ را از ناحیه سر هم حس می‌کنم. چندی است که چشمانم را بستیم تا از نشانه‌های آزاردهنده در امان باشم. گاهی فکر می‌کنم که شاید خواب باشم. شاید این‌همه حقیقت نداشته باشد. این‌همه یک کابوس باشد. بعد، چشمانم را باز می‌کنم، ولی می‌بینم بازهم همان سناریوها و همان صحنه‌ها در پیش چشمانم نقش می‌بندند. با خودم در کلنجارم، می‌کوشم که چیزی به خاطر بیاورم. دوباره چشمانم را می‌بندم ولی این‌بار دیگر به خواب می‌روم.
چند لحظه‌ای گذشته که دوباره چشمانم را باز کردیم. به ساعت روی دیوار نگاه می‌کنم، عقربه‌هایش دوازده بجه را نشان می‌دهند. نمی‌دانم دوازده بجه روز است یا شب. مهم هم نیست که روز باشد یا شب. دیگر همه‌چیز سیاه و تاریک است. فکر می‌کنم که آیا از این بعد هم تاریک خواهد بود. نمی‌دانم چه شده. ذهنم به همه‌چیز کار می‌دهد، دقایق ساعت را تشخیص می‌دهم، آدم‌ها را تشخیص می‌دهم، اشیای دوروبرم را تشخیص می‌دهم، ولی چرا چیزی از گذشته به خاطر نمی‌آورم. متوجه شدم که کنارم کسی هست، آن‌طرف‌تر، کنار دیوار. سرم را کمی طرف راست می‌چرخانم. آری، یک خانم هست. دارد گریه می‌کند. از خودم می‌پرسم او کیست. کی به حالم گریه می‌کند. نمی‌دانم شاید به حال خودش گریه می‌کند. قصد می‌کنم که چشمانم را بمالم ولی دستانم حرکت نمی‌کنند. به صورتش دقیق می‌بینم، یک خانم میان‌سال است که صورتش چروکیده و موهایش غبارآلود شده. دستانش را به روی پیشانی‌اش گرفته و قطره‌های اشک، چکان چکان از چشمانش روی کف اتاق می‌ریزد. به چشمانش دقیق می‌نگرم، خیلی آشناست. چشمانش بی‌خواب و ترسیده معلوم می‌شود. گویا یک‌عمر رنجیده. نمی‌دانم حال من بد است یا حال او. از روی صندلی بلند می‌شود. هنوز متوجه نشده که من چشمانم را باز کردیم. می‌خواهد بیرون برود. چند قدمی نرفته، صورتش را می‌چرخاند. بنظر متوجه‌ام شده. پاورچین‌پاورچین نزدیکم می‌شود. خیلی آشناست. می‌خواهد چیزی بگوید، ولی گریه امانش نمی‌دهد. هی می‌گرید و می‌گرید. گونه‌های اشکش روی صورتم می‌ریزد. با پشت دستش، اشک‌هایش را پاک‌کردن گرفته. حالا لبخند می‌زند. لبخندی آغشته با گریه. بعد می‌گوید: «دخترم، خدا را شکر که زنده‌ای!» او مادرم است. آری، فکر می‌کردم که کسی جز او بوده نمی‌تواند. بعد، باعجله از اتاق بیرون می‌شود.
چندی گذشته که با چند نفر دیگر دوباره برگشته. همان آدم‌های قبلی هستند. نزدیکم شدند و وسیله‌ای که روی دهانم قرار داشت را برداشتند. پشت‌سری‌هم سرفه می‌کنم. می‌خواهم حرف بزنم ولی نمی‌توانم. گویا گلویم را چیزی احاطه کرده. مثل یک بغض سنگین. حرف‌زده نمی‌توانم ولی حرف‌های آن‌ها را می‌شنوم. مادرم از خوش‌حالی صورتش برق می‌زند. صورت غبارآلود و غمگینش. دکتر با اشاره به من می‌گوید: «بالایت فشار نیار، روزها و شب‌های سختی را پشت سر گذاشته.» می‌خواهم بگویم که چه شده و چه بر سرم آمده. دکتر که گویا پرسش‌هایم را فهمیده، می‌گوید: «کاج‌تان را انفجار دادند و شما یکی از آخرین بازماندگان راه‌دانایی هستید!» با شنیدن جمله‌اش حالت سنگین به من دست داده. گویا نفسم بند آمده. دکتر باعجله دستگاه تنفسی را به دهانم وصل می‌کند. به نظر دیر شده. دیگر همه‌چیز را سیاه می‌بینم. صورتم را می‌چرخانم و به‌صورت مادرم می‌نگرم. دیگر صورتش برق نمی‌زند. می‌خواهم لبخند بزنم تا آخرین گریه‌هایش را نبینم. می‌خواهم لبخند بزنم تا بداند ققنوسِ دیگری از راه می‌رسد و اوست که باید این ققنوس را به کمال برساند. دارد پیش چشمانم تاریک و تاریک‌تر می‌شود. رفت‌وآمد آدم‌ها در اتاق بیش‌تر شده‌. دوتایشان با خشونت تمام دارند مادرم را از اتاق بیرون می‌کنند. بعد، دروازه اتاق بسته و این سیاهی سیاه‌تر شده می‌رود.

«پایان»
۲۲ میزان، ۱۴۰۱

د دعوت رسنیز مرکز ملاتړ وکړئ
له موږ سره د مرستې همدا وخت دی. هره مرسته، که لږه وي یا ډیره، زموږ رسنیز کارونه او هڅې پیاوړی کوي، زموږ راتلونکی ساتي او زموږ د لا ښه خدمت زمینه برابروي. د دعوت رسنیز مرکز سره د لږ تر لږه $/10 ډالر یا په ډیرې مرستې کولو ملاتړ وکړئ. دا ستاسو یوازې یوه دقیقه وخت نیسي. او هم کولی شئ هره میاشت له موږ سره منظمه مرسته وکړئ. مننه

د دعوت بانکي پتهDNB Bank AC # 0530 2294668 :
له ناروې بهر د نړیوالو تادیاتو حساب: NO15 0530 2294 668
د ویپس شمېره Vipps: #557320 :

Support Dawat Media Center

If there were ever a time to join us, it is now. Every contribution, however big or small, powers our journalism and sustains our future. Support the Dawat Media Center from as little as $/€10 – it only takes a minute. If you can, please consider supporting us with a regular amount each month. Thank you
DNB Bank AC # 0530 2294668
Account for international payments: NO15 0530 2294 668
Vipps: #557320

Comments are closed.