صلح سرابى بیش نبود/ صالحه محک یادگار

0 570

فواد و فرهاد دو برادر و همصفى بودند يك سال تفاوت سنى داشتند . بگفته مادر شيرزد بودند . هنوز كودك بيش نبودند پدررا كه مامور در وزرات معارف بود در سال ١٣٧٢ هـ.ش بدست اشخاص مسلح كه تازه بر قدرت رسيده و زمام كابل را در دست داشتند، به قتل رسيده بود . تفنگداران سياه دل ، در يك شب سرد و طوفانى بر خانه شان در منطقه يكه توت حمله كرده و بعد از تلاشی و نيافتن امول مناسب او را به جرم، كارمند دولت بعد از لت و كوب يك شاجور مرمى تفنگچه تى تى را به بدن زجر كشيده نبى خالى كردند و به شهادت رساندند. تمام امول كار آمدش را با خود بردند . خوشبختانه همان شب گلجان با هردو كودك خود به خانه خاله گل خود رفته بودند كه فردا روانه كشور همسايه بودند. ورنه همان شب آنها را نیز بعد از فجايع زياد به قتل مى رساندند. ساعت سه بجه بعد از ظهر بود كه گلجان با فرهاد و فواد به منزل برگشت .

از باز بودن دروازه كوچه آن هم در چنين شرايط اختناق ، لرزه بر اندم لاغر و ضعيف گل جان مور مور كنان چون تار هاى عنكبوت تنيده شد، پا هايش سستى ميكرد. فاصله حويلى تا اطاق نشيمن را به زحمت پيمود . از ديدن جسد نبى بدنش سست شد . آن دم ضعف كرد ، وقتى چشم گشود همه جا غرق در تاريكى بود، چيزى بياد نداشت به زحمت برخاست ،دست و پايش دم نداشت چهارغوك كرده پيش رفت و دست پالك كرد، به اطرافش دست دستك زد ، لحظاتى درنك كرد بر مخيله خود فشار آورد مگر چيزى بيادش نيامد . در جيب پيراهن دست زد قطعى گوگرد را بيرون كشيد ، دست هايش چون درخت بيد ميلرزيد. به زحمت يك چوب كبرت را روشن كرد و خواست به اطرافش نگاه كند مگر باد خفيف از درز و چاك هاى كلكين ها كه در اثر فير و انفجار راكت هاى كور جنگجويان كه بيش از يك دهه از عقب كوها بر خانه هاى اهالى كابل فير كرده بود ، ترك بر داشته وزيدن گرفت وشعله اى لرزان كبرت را خاموش ساخت. گلجان كه مرگ شوهر را فراموش كرده بود. زير لب گفت : ده قهر و غضب خدا گرفتار شوند . اين نامردان بى غيرت هروقت و نا وقت راكت فير كرده، خانه هاى ما مردم رابه خاك يكسان ميكنند . بيچاره راست ميگفت ؛ از سالهاى ١٣٦٠ شهريان كابل شاهد از دست دادند عزيزان خود در اثر فير راكت هاى كه از عقب كوهاى ؛ صافى ، از ولسوالى هاى موسهى و چكرى از عقب سرخ كوه و شاخ برنتى از عقب كوهاى شكر دره ، كوهاى پغمان، از منطقه بگرامى و … گاه و بيگاه فير مى شد .

شهريان شهر كابل را به خاك و خون ميكشاندند و مردم مظلوم كابل سوگوار بودند . خانواده ها به سوگ عزيزان خود شب و روز اشك ميريختند . زمانيكه مشتى تفنگسالار وحشيانه كابل را اشغال كردند، باز هم فير راكت قطع نشد. اين بار از نزديكترين كوهها خانه و آشيانه اهالى كابل را زير ضربه گرفتند. ازعقب كوه زنبورك شاه ، كوه آسمايى ، پغمان و قرغه باغ بالا راكت فير كردند . بدين هم بسنده نكردند ، در هر كوچه و سرك ، جاده و خيابان با سلاح هاى سنگين و ثقيل، مردم و خانه هاى شانرا به خاك يكسان ساختند. خانه هاى كه ظاهرآ استوار و ايستاده بودند اما در و ديوار ها همه ترك برداشته بودند و بار ها ترميم شده بودند . گلجان ؛ چراغك تيلى را كه هميشه در تاق روبروى كلكين ميگذاشت يافت و با أخرين دانه كبرت آن را روشن كرد. فضاى تاريك اتاق را نور كمرنگ روشن کرد. از ديدن جسد نبى يك قد پريد مثل كه گوشه اى از ياداشت و حافظه فراموش شده را دوباره را بدست آورد. در جستجوى فرزندان خود شد، هردو را غرق در خواب يافت و خدا را شكر كرد كه هر دو خواب اند. بالاى سر نبى رفت زار زار گريست بر چشم هاى نيمه بازش دست كشيد خواست آنرا بسته نمايد مگر نشد، تا سحر آ رام و بى صدا گريست و با جسد بی جان صبحت کرد.

صبحدم كه هنوز خورشيد از عقب كوها سر نزده بود. چادری بر سر كرد و در نزديك ترين مسجد محل رفت، مردان تك تك به سوى مسجد روان بودند او هم با قدم هاى مملو از اندوه و غم از قفاى شان به فاصله معين روان بود. درب مسجد را به صدا در آورد و جريان كشته شدن شوهر ش را به اطلاع نماز گذران رساند، مؤذن جواب داد همشيره تو برو بخانه بعد از ختم نماز با مردم محل براى تكفين و تدفين ميت می آيم . گلجان ؛ هر دو پسرك خود را بيدار كرد و گفت: بيايد آغايت را سير ببينيد كه او را بزودى مى برند ، فواد چهار ساله زار زار می گريست ؛ مادر! پدرم چرا بيدار نميشه و براى من قصه تام جرى گرگ و خر گوش را نميگه و فرهاد سه ساله مى گريست مادر مه خيلى گرسنه شديم پدرم را بگو بوله (بوره ) بياره كه من ديگه چاى تلخ نميخورم. مادر آرام و بى صدا مى گريست. ملا با چند تن مردم محل آمد و با چهره پريشان و اندوهگين جنازه را بردند. گلجان از سايه خود مى ترسيد جنگ هاى تنظيمى شهر كابل را به يك ماتم سرا تبديل كرده بود همه مهاجر و در بدر شده بودند .

كسانيكه كرايه راه و سفر داشتند به كشور هاى همسايه مهاجر شدند واكثريت شهريان كابل از خانه هاى نيمه ويران خويش فرار كرده در مكاتب شهر كابل پناه برده بودند، در يك اتاق درسى چند فاميل با آويزان كردن يك روى جايى و تكه كه ساحه شانرا از هم جدا ميساخت زندگى ميكردند . گلجان هم با هردو طفلك خود در مكتب يكه توت در عقب بلاك ٢١ مكروريان سوم با صد ها خانواده مهاجر زندگى ميكرد . گلجان بدون سرپرست به اصطلاح بدون سر و سر پوش، با فقر و تنگدستی شب و روز می گذراند . سالهاى دراز با هزار زحمت با عالمى از اندو و غم از نوك سوزن و خامكدوزى فرزندان خود را بزرگ كرد ، بعد از دوران تحجر تنفنگسالاران و طالبان مردم خشنود بودند كه ديگر دوران ظلم و ستم به پايان رسيد و نوبت دوره خوشبختى براى مردم زجر كشيده افغان زمين فرا رسيده . هريك به آرزو و آرمان، زندگى كردن در آرامش و صلح دو باره به وطن عودت كردند. زندگى در فضاى امن و صلح رويا هاى شيرينى بود كه تا الحال تعقق نيافت . مردم افغان زمين به اميد صلح و آرامش از كشور هاى همسايه كه بعد از سپرى نمودن هزاران زجر و رنج زندگى شان سر

زندگى شان سر و سامان يافته بود، همه را گذاشتند و روانه وطن شدند، هركدام ميخواست به چشمان خويش ناظر پرواز كبوتران صلح در فضاى ميهن عزیز ما باشند. در دل از هواى صلح احساس شعف و خوشى ميكردند. مگر چنين نشد از سال های 1381 تا امروزكه ماه دلو سال 1397است. مردم مظلوم بغير از كشتن ، قتل ، غارت ،اختطاف ، انتحار و دها مصیبت ديگر دست آوردی نداشتند. ميلونها انسان اين سرزمين درآرمان آمدن صلح از این جهان رفتند. انتحار و انفجار و موتر بم هزاران تن از شهریان کابل و دیگر ولایات میهن عزیز ما را شهید و معلول کرده ند. دهها موتر بم در شهر کابل منفجر گردیده و صد ها تن را شهید و مجروح نموده مردم زجر ديده افغان زمين هر روز بنام هاى مختلف به قتل ميرسند . گلجان هم يكى از آنها بود، رنج بيشمار كشيد و به زحمت توانست هردو فرزند خود را بزرگ بسازد و منتظر روزى بود كه فواد و فرهاد هردو با زحمات شبانه روزى درس خواندند و بعد از زحمات فراوان دوره تحصيل شان به پايان رسيد. هردو انجنير شدند . گلجان آن روز را هرگز فراموش نخواهد كرد كه هر دو پسر ديپلوم بدست آمدند و دستان مادر را بوسيدند و اظهار سپاس كردند كه در اثر فداكارى مادر درس خواندند ، هردو با لبان پُرخنده و چهره بشاش مادر را بغل زدند و گفتند؛ بهترين مادر دنيا هستى. از همين لحظه ديگرخودت بالا سر بنشين، ما كار ميكنيم. از خدا توفيق مى طلبيم كه بتوانم خدمت مادر مهربان خود را به وجه حسن انجام دهیم.

آن شب خوش ديگر در زندگى بر باد رفته مادر رنجور تكرار نشد ، چون آمدن كبوتران صلح در وطن در قيد يك آرزو باقى ماند . فرداى أن هر دو برادر دفتر به دفتر رفتند كار و وظيفه نيافتند ، تقریبآ يك سال سرگردان بودند . تا اينكه در يكى از انجو هاى سرك سازى در زير دست ، يكنفر كه خود تحصيلات مسلكى نداشت با اسناد ساختگى خود را ديپلوم انجنير می نامید و یک انجو ساختمانی ساخته بود. يك نفر دیگر را كه نه تحصیلات عالی و مسلکی داشت و نه تجارب كارى در پروژه هاى انجنيرى. به حيث سرانجنير مقرر کرده بود. فواد و فرهاد،هر دوجوان كه با نمرات عالى ديپلوم دفاع كرده بودند. مجبورآ درهمین انجو به حيث كار گر مقرر شدند. فرهاد و فواد صادقانه كار و خدمت ميكردند و بارها جلو اشتباهات سرانجنير را ميگرفتند و او را متوجه ميساختند كه تركيب ناقص مواد تعمراتى باعث خسارات هنگفت و بد نامى پروژه ميشود .

مگر سرانجنير ساختگى، به گفته هاى فواد و فرهاد اعتنا نميكرد. گاه و بيگاه از آن دو به رئيس خود شكايت ميكرد. رئيس كه مجبوريت خود را به اشخاص مسلكى درك كرده بود، صداى خود را پخچ كرده ميگفت : آغا صاحب چاره نيست. سری من و تو در اين كار ها خلاص نميشه خوبه از همين دواستفاده كرده ميلونها دالر به جيب ميزنيم . اين دو بيچاره فقط يك عیب دارند. درساختن سرك، پل و پلچك زیاد توجه میکنند. در تهیه مواد و ترکیب آن نهایت دقت به خرچ ميدهند. مگر آغا صاحب كه حتى سواد كافى نداشت بنام سر انجينر در هر كوچه و پس كوچه با ديده درايى فخر فروشی ميكرد ، اسم انجنير را در كارت نوشته بالاى چپ كرتى خود نصب كرده بود. به تأثر فروان گفت : رئيس صاحب ؛ اين كار شان باعث ميشود كه هشتاد فيصد مفاد ما رو به تقليل برود و با تاسف سر خود را شور داد و در زير لب غُ غُم كرد. والله اين كمك ها هم يك روز قطع ميشه همين وقتش است كه صاحب پول و ثروت شده سرمايدار شويم. خود را صاحب چند بلند منزل بسازيم و باقى عمر خود را در دبى به عيش و عشرت بگذرانيم. رئيس با شوراندن سر حرف هاى سر انجنير را تأئيد كرد. همان بود كه فرداى آنروز فرهاد و فواد را از كار اخراج كردند. هردو با دل خونين و پريشان به خانه رفتند. براى مادر چيزى نگفتند. ميدانستند كه نه تنها قصر آرزو هاى مادر بلكه خودش نيز فرو ميريزد . فرداى أنروز مجبور شدند چون هزاران جوان تحصيل كرده در روى جاده ها بدست فروشى آغاز كنند . چند روزى نگذشته بود كه در اثر انفجار موتر بم هر دو شهيد شدند و مادر سر سفيد و هردم شهيد با آه و ناله از خوبى ها و شايستگى هر دو دلبند خود می گويد و می گريد… .

د دعوت رسنیز مرکز ملاتړ وکړئ
له موږ سره د مرستې همدا وخت دی. هره مرسته، که لږه وي یا ډیره، زموږ رسنیز کارونه او هڅې پیاوړی کوي، زموږ راتلونکی ساتي او زموږ د لا ښه خدمت زمینه برابروي. د دعوت رسنیز مرکز سره د لږ تر لږه $/10 ډالر یا په ډیرې مرستې کولو ملاتړ وکړئ. دا ستاسو یوازې یوه دقیقه وخت نیسي. او هم کولی شئ هره میاشت له موږ سره منظمه مرسته وکړئ. مننه

د دعوت بانکي پتهDNB Bank AC # 0530 2294668 :
له ناروې بهر د نړیوالو تادیاتو حساب: NO15 0530 2294 668
د ویپس شمېره Vipps: #557320 :

Support Dawat Media Center

If there were ever a time to join us, it is now. Every contribution, however big or small, powers our journalism and sustains our future. Support the Dawat Media Center from as little as $/€10 – it only takes a minute. If you can, please consider supporting us with a regular amount each month. Thank you
DNB Bank AC # 0530 2294668
Account for international payments: NO15 0530 2294 668
Vipps: #557320

Leave A Reply