نگاهي ديگر به انديشه شعري فروغ فرخزاد

حميد نصيري

395

«شايد زندگي، فشار محيط و فشار زنجيرهايي كه به دست و پايم بسته بود و من با همة نيرويم براي ايستادگي در مقابل آن تلاش مي‌كردم خسته و پريشانم كرده بود. من مي‌خواستم يك «زن» يعني يك «بشر» باشم. من مي‌خواستم بگويم كه من هم حق نفس كشيدن و حق فرياد زدن دارم و ديگران مي‌خواستند فريادهاي مرا بر لبانم و نفسم را در سينه‌ام خفه و خاموش كنند». (فروغ فرخزاد: از خاطرات سفر به ايتاليا)
در مورد فروغ فرخزاد و جايگاه شعرش در ادبيات معاصر، بسيار گفته‌اند و البته كم هم گفته‌اند. اما قصد اين نوشته پركردن اين خلاء نيست. جستاريست كوچك در انديشه فروغ. با استناد و برداشتي از گفته‌ها، نوشته‌ها و شعرهاي خودش. آري، در مورد فروغ زياد گفته‌اند، اما در همين گفته‌هاي زياد، به‌عمد يا به‌سهو حتي يك فصل در مورد آنچه كه فروغ خود «فرياد»ش مي‌نامد نگفته‌اند. در عوض تا بخواهيم كوشيدند او و شعر او را به دليل «بي‌پروايي» در ارائه تصويرهاي اوروتيك و عاشقانه در شعرهاي اوليه‌اش، در محدوده و حصار «زنانگي» «عشقي» و … بسته‌بندي كنند. هم در حياتش و هم بعد از مرگش، راجع به همه چيز او گفته‌اند. از شكل ظاهري و لباس‌پوشيدنش تا خصوصي‌ترين مسايل زندگيش. در بي‌غرض‌ترين حالت، وقتي كوشيده‌اند از سادگي و بي‌آلايشي او بگويند، چنان است كه گويي بي‌اعتنايي به ظواهري كه جهان‌بيني خود گويندگان را بازتاب مي‌دهد، براي «زن»ي مثل فروغ پسنديده نيست. چون او از دنياي انديشة آنها نفرت داشت و از آن دوري مي‌جوييد. «بوي ادرار» كوچه پس كوچه‌هاي فقير را به «عطرهاي» شيك‌پوشان فلان كافه نشينان ترجيح مي‌داد. بيزاري و نفرت از چنين انديشه و پنداشتي بود كه او را دوست جذامي، مسلول و آنهايي‌كه در فقر و فساد مي‌لوليدند كرده بود. در درون بي‌آلايش، در بيرون بي‌آرايش ساخته بود. خودش بود. صميمي، بي‌ريا، و صريح. همانقدر كه در شعرهايش صراحت داشت و صادق بود، در رفتارش هم. اما اين خصوصيتهاي فروغ، زير چتر خصوصيت برتري رشد و نمود پيدا كرده بود. چيزي‌كه هيچ گفته نشده يا اگر گفته شده تنها در حاشيه و به اشاره گذشته‌اند. اين خصوصيت، روحيه طغيانگري و عاصي او بود. همان روحيه‌يي كه از دوران نوجواني و بلوغ سني كه «اسير» سنت يا به تعبير خودش خانواده بود، سربر مي‌آورد، در دوران زندگي مشتركش سر به «عصيان» مي‌زند و در «تولدي ديگر» اوج مي‌گيرد. اين طغيان‌گري كه به‌باور من «همه هستي» فروغ را در برگرفته بود، در همين عبارت بالا كه در بخشي از خاطراتش از سفر به اروپا نوشته، فشرده شده است. راستي اين «ديگران» چه كس يا كساني بودند كه «زنجير» به دست و پايش بسته بودند و «حق فرياد زدن» را هم از او سلب كرده بودند و «خسته و پريشان»ش ساخته بودند؟ پدر و خانواده، همسر، دوستان و هم‌انديشانش؟ يا همه؟ گيرم كه هر يك از اين‌ها در برشي از زمان با فروغ درافتادند، با او رفتاري ناشايست و نا عادلانه داشتند كه داشتند، ولي آيا اينها از آن قدرتي برخوردار بودند كه تهديدي براي دوختن لبهايش و خفه كردن صدايش باشند؟ بله همه بودند، ولي همه اينها آن همه‌يي نبود كه فروغ بابتش طغيان كند. براي كسي كه شعر صدايش بود، خفه كردن صدايش، يعني پايان زندگي و هستيش. پس نگراني اصلي از آن ترسي‌است كه وسعتش به اندازه تمام جامعه است:
همه مي‌ترسند
همه مي‌ترسند
اما من و تو
به چراغ و آب و آينه پيوستيم
فروغ هم در دوران بلوغ و نوجوانيش در خانه، از بي‌عدالتي مردان كه در قامت پدرش تجسم يافته بود، رنج مي‌برد و هم در دوران زندگي مشترك، در هيأت مردي كه به ازدواج با او تن داده بود. برخي واكنشهاي ناسازگارش به‌خصوص با جامعه سنتي‌تر آن‌روز، در برابر فشارها، نبايد روي انديشه طغيانگري و بي آلايش او سايه بيندازد. اگر غير از اين بود، چرا با وجود آن همه داستان‌سراييها كه در مورد «عشق» از قضا يك‌طرفه فروغ به اين مرد گفته‌اند، اما زندگي مشترك آنها، بيشتر از سه سال دوام نياورد و فروغ طغيانگر راه خود پيش گرفت؟ و چرا بعد از آن، فروغ به مرد ديگري نياويخت؟ تحمل پرخاش‌ها و الفاظ ركيك پدرش، آن‌هم در سنين جواني لازمه‌اش برخورداري از شعور و ظرفيت بالا، و مهمتر اعتماد به‌نفس و اعتقاد به انديشه‌يي بود كه در ذهنش شكل گرفته بود و به سرعت رو به تكامل بود.
همين روحيه بود كه اجازه نمي‌داد جامعه استبداد زده او را در پيله‌اش مهار كند. از قيد و بند بيزار بود. حتي قيدي كه خانواده و پدر برايش ايجاد مي‌كرد. در نامه‌يي به‌تاريخ 12 دي ماه 1334 كه از اهواز محل اقامتش نوشته است، مي‌گويد: «آرزوي من آزادي زنان ايران و تساوي حقوق آنها با مردان است. من به رنجهايي كه خواهرانم در اين مملكت در اثر بي‌عدالتي‌هاي مردان مي‌برند كاملا واقف هستم و نيمي از هنرم را براي تجسم دردها و آلام آن به كار مي‌برم». راستي چرا تا بحال كسي به اين «آروزهاي» فروغ كه به‌نظرم در بيشترين اشعارش موج مي‌زند نپرداخته و از نگاه خود دور مي‌سازند؟ كسي كه در سنين 17، 18 سالگي آنهم در فضاي سنگين و ياس‌آلود پس از كودتاي 28 مرداد، آن هم در هيأت يك زن جوان، همه آرزوي خود را در «آزادي زنان» خلاصه مي‌كند به‌نظرم از افق انديشه بسيار بالابلندي برخوردار بوده است. فروغ در مصاحبه راديويي در پاسخ به‌سوال مجري كه در مورد وجه «زنانه» بودن شعرش پرسيد، گفت: «من خوشبختانه يك زن هستم». و همواره از زن بودن خود «افتخار» مي‌كرد. يكي از همكلاسيهايش در باره او مي‌گويد: «فروغ هميشه مي‌گفت من زنم. زن بودن برايش مسئله‌يي نبود. شايد براي اينكه توانسته بود، خودش را از محدوديتهايي كه زنها براي خودشان درست كرده‌اند، يا ديگران براي زنها، بالاتر ببرد».
من با اين نظر زنده ياد نادرپور در مورد فروغ بيشتر موافقم كه «اشتهار فروغ» را نه به مضامين «عشقي» شعرهايش بلكه به فضاي اجتماعي تشنة اعتراض از يك‌سو و مضمون عصياني و شورشي شعر فروغ از سوي ديگر ربط مي‌دهد و در مورد آن زمانه و «صدا»ي فروغ مي‌گويد: «اين صدا هنگامي برخاست که فضاي‌ اجتماعي‌ ايران براثر حادثه سياسي‌ مرداد ۱۳۳۲ به سکوت و خفقان دچار شده بود و هيچ سخن صريح و رسايى‌ از هيچ حنجره بي‌پروايي به گوش نمي‌رسيد».
نگاهي به زندگي كوتاه او نشان مي‌دهد كه از همان هنگام كه جوانه‌هاي شعري در ذهن او شكوفه مي‌زد، طغيان و سركشي نيز در انديشة‌اش گُر مي‌گرفت. البته نبايد پنهان كرد كه او از احساس دوگانه‌يي رنج مي‌برد. شورش و عصيانگري دروني از يكسو، فشار خفقان، تبعيض و تحقير بيروني، از سوي ديگر. همين فضا تا آخر عمر با او بود. فضايي كه در شعر به «ايمان بياوريم به آغاز فصلي سرد» راه برد و در رفتار به گوشه‌گيري و انزوا كشيده مي‌شد. در چنين كشاكشي گاه احساس مي‌كرد «بالها»يش خسته شده‌اند. وقتي نمي‌توانست نقبي به بيرون از تاريكي بزند، از خستگي و سرخوردگي، خود را از چشمها پنهان مي‌كرد. مي‌گفت «تنها افتاده‌ام و دارم از تنهايي مي‌ميرم». «اگر مي‌توانستم خودم را در يك ثانيه از قيد اين زندگي آزاد مي‌كردم». «فقط دوست داشتن است كه حفظم مي‌كند». اما هرگاه كه حس درونيش اوج مي‌گرفت، مي‌گفت «به پرواز مي‌انديشيدم» كه بتوانم «پيوسته بال» بزنم و «به طرف چشمه روشنايي و نور پرواز كنم». با اين‌كه مي‌دانست در اين راه به‌قول خودش «با اسلحه‌هاي برنده» در مقابلش خواهند ايستاد. اما او بي‌اعتنا به اين موانع به «آزادي واقعي» اميد داشت: «مي‌دانم كه باز هم در راه من بارانها و بادها و ابرها به انتظار نشسته‌اند و من با بالهايي كه از درد و خستگي تهي است و با قلبي كه از اميد سرشار است بازهم حيران آن خورشيدي هستم كه در دوردست افقها مي‌درخشد و در جاده‌هاي نوراني‌اش آرامش، سعادت و آزادي واقعي وجود دارد». (قسمتي از خاطرات سفر به ايتاليا)
همين رويكرد فروغ بود كه به شعر طور ديگري نگاه مي‌كرد. شعر براي او نه تفريح بود و نه سرگرمي و نه حتي براي اشتهار و اسم ‌دركردن. وسيله‌يي بود براي رسيدن به همان هدف. هم‌چنانكه خود مي گفت «مسئوليتي است كه در مقابل وجود خودم احساس مي‌كنم». او شاعر بودن را مساوي «انسان بودن» مي‌دانست و مي گفت « بايد در تمام لحظه‌ها شاعر بود. نه فقط موقع شعر گفتن». ولي عميقا معقتد بودكه اين شاعر «اول بايد خودش را بسازد و كامل كند. از خودش بيايد بيرون و به‌خودش مثل يك واحد از هستي و وجود نگاه كند». آگاهي را تعريف ديگر شعر و شاعر را تعريف ديگر «آگاه» مي‌دانست: «وقتي شاعر، شاعر باشد- و در عين حال شاعر يعني آگاه- آن وقت مي‌دانيد فكرهايش به چه صورتي وارد شعرش مي‌شود؟».
فروغ، كل جامعه استبدادي بعد از كودتاي شاه را زندان مي‌ديد. ترتيب انتخاب نام مجموعه اشعارش نيز گواه همين تفكر و نگاه به جامعه است. هم نام و هم مضمون اشعار، بازتاب شرايطي است كه او در آن قرار دارد. «اسير»، «ديوار»، «عصيان». عناويني كه به‌خوبي بار معنايي جامعه استبدادي بعد از كودتا را با خود حمل مي‌كنند.
آه اي صداي زنداني
آيا شكوه ياس تو هرگز
از هيچ سوي اين شب منفور
نقبي به سوي نور نخواهد زد؟
آه، اي صداي زنداني
اي آخرين صداي صداها..
فروغ آنقدر از اين وضعيت برآشفته و طغيان‌زده است كه گاهي‌اوقات حتي مردم عادي را نيز به‌خاطر اين‌كه در برابر چنين وضعيتي تن به‌سكون و يأس داده‌اند به باد انتقاد مي‌گيرد. اما، اين عصبانيت و پرخاش، نه از سر بدبيني به مردم بلكه، از سر درد و دوست داشتن آنهاست. آنها را زندانياني مي‌بيند كه دست و پايشان را «با دستمال تيرة قانون مي‌بستند» و «در ساية نقاب غم‌انگيز زندگي» و «در ايستگاههاي وقت‌هاي معين» و «در زمينة مشكوك نورهاي موقت» رهايشان مي‌كردند. به همين دليل «گاهي به اين حقيقت ياس‌آور» مي‌رسيد «كه زنده‌هاي امروزي/ چيزي به‌جز تفالة يك زنده نيستند».
آيا شما كه صورتتان را
در سايه نقاب غم انگيز زندگي
مخفي نموده‌ايد
گاهي به اين حقيقت يأس‌آور
انديشه مي‌كنيد
كه زنده‌هاي امروزي
چيزي به‌جز تفالة يك زنده نيستند؟
فروغ اما، به همين مردم عشق مي‌ورزد: «آن غروبهاي سنگين و آن كوچه‌هاي خاكي و آن مردم بدبخت مفلوك بدجنس فاسد را دوست دارم». فرق او با ديگران اين بود كه مي‌گفت: «من پناه بردن به اتاق دربسته و نگاه كردن به درون را در چنين شرايطي قبول ندارم. من نمي توانم وقتي مي خواهم از كوچه‌يي حرف بزنم كه پر از بوي ادرار است، ليست عطرها را جلويم بگذارم و معطرترينشان را براي توصيف اين بو انتخاب كنم. اين يك حقه بازي است».
اين همان نگرشي نو از عشق عرفاني است كه فروغ به آن دست‌يافته بود كه هم در رفتارش در جامعه و به‌خصوص با مردم عادي و هم در اشعارش ديده مي‌شد. همان عشقي كه در مثنوي عاشقانه‌اش مي‌گويد:
آه اگر راهي به درياييم بود از فرو رفتن چه پرواييم بود
اي مرا با شور شعر آميخته اين همه آتش به شعرم ريخته
چون تب عشقم چنين افروختي لاجرم، شعرم به آتش سوختي

نامه‌هاي عميقا انساني، محبت آميز و فروتنانه او به «نورمحمد»، بيمار جذامي كه فرزندش «حسين» را به فرزندخواندگي پذيرفته بود و از او تا پايان عمر هم‌چون فرزند خود نگهداري مي‌كرد، بازتاب سيماي انساني و مردم‌دوستي اوست.
«آقاي نورمحمد عزيز، متأسفم كه مدت درازي نتوانستم براي شما نامه بنويسم، اميدوارم كه ناراحت نشده باشيد….او آنقدر حالش خوب است كه من گاهي اوقات به او حسودي مي‌كنم. همين الان كه دارم اين نامه را مي‌نويسم او در حياط مشغول بازي است….كلاس سوم را تمام كرده با كارنامه خيلي خوب. مدتي كه من در سفر بودم حسين پيش مادرم بود و با برادرهايم آنقدر خوش گذرانده كه حالا ديگر خيال برگشتن را هم ندارد و دلش مي‌خواهد همانجا پيش مادرم بماند. مادرم هم خيلي او را دوست دارد، حتي بيشتر از اندازه‌اي كه مرا دوست دارد…انشاالله وقتي بزرگتر شد و تحمل بيشتري پيدا كرد همه‌چيز را به او خواهم گفت و آن‌وقت اگرخواست مي‌تواند برگردد به نزد شما». (از نامه‌اي به نورمحمد)
شايد همين عواطف عميق و مردم دوستي باعث شده بود كه در شعرش به زبان زنده، يعني زبان مردم دست يابد. نه اينكه خيلي ساده به معناي عاميانه باشد. ابداً اينطور نيست.. شعر فروغ مملو از كلماتي است كه خودش خلق مي‌كند. جزيي از هستي اوست. به همين دليل قابل كپي برداري و تكرار شدني نيست. نگاه فروغ به جهان به روشني و سادگي آب، ولي به عمق درياست. از يك نامه او به اقوام و خويشاوندانش گرفته تا صحبتهايش در مورد شعر و شاعري، تا خود اشعارش. همه اينها از يك جنس و در يك مدار از صميمت قرار دارند.
به‌باورم هم دستيابي و تسلط فروغ به زبان و هم شورشگري او، اتفاقا از خاستگاه «زن» بودن فروغ تغذيه مي‌شد. و بي‌تعارف، به همين دليل، رشك و حسادت خيلي از مدعيان آن‌دوره را برانگيخته بود. آنقدر كه متأسفانه برخوردهايشان با فروغ همواره با كينه‌جويي و تمسخر و تحقير همراه بود. اما فروغ با سعه‌صدر و خويشتن‌داري به راهش ادامه مي‌داد. اين، آن چيزي بود كه جامعه روشنفكر مردسالار آن‌را برنمي‌تافت. متأسفانه از اين بابت به فروغ ظلم غير قابل جبراني شد. اطرافياني كه او با طعنه تلخ و جانكاه از آنها به‌نام «فاضل» و «منتقد ادبي» مي‌ناميد كه در «مردابهاي الكل» غرق هستند. گاه اين تحقير چنان ظالمانه و غير انساني بود كه جان به‌لبش مي‌رساند و باعث مي‌شد مدتها خود را از چشم ديگران دور نگهدارد و در تنهايي بماند. در كمتر نامه‌يي‌است كه فروغ از اين نامرديها لب به شكايت نگشايد. در نامه‌يي به يكي از دوستان شاعرش مي‌نويسد: ««اوضاع ادبيات همان شكل است كه بود، مقدار زيادي وراجي و حرف مزخرف زدن و مقدار كمي كار….من كه دلم به‌هم مي‌خورد و تا آنجا كه بتوانم سعي مي كنم خودم را از شعاع اين مقياس‌ها و هدفهاي احمقانه و مبتذل كنار نگه دارم. من به‌دنيا فكر مي‌كنم، هرچند اميد دنيايي شدن خيلي كم و تقريبا صفر است، اما خوبيش اين است كه آدم را از محدوديت اين محيط 2*4 و اين حوض كرمها نجات مي‌دهد…خيلي خوشحالم كه رفته‌يي به جايي كه نشاني از اين زندگي قلابي روشنفكري تهران ندارد… براي تو ….يك دوره زندگي مستقل و دور از اين جريانهاي مصنوعي و كم عمق، بهترين زمينه و پشتوانة تكامل مي‌تواند باشد…چه اهميت دارد كه ساكنان «ريويرا» يا «كافه نادري» در مجلس ختم آدم، براي آدم دلسوزي كنند». ترديد ندارم، اگر فرصتي بود و زودهنگام نمي‌رفت، طغيان انديشه‌هاي شعري فروغ بستر ديگري را در زمان ديگري مي‌يافت و با اوج ديگري نمايان مي‌شد.

فروغ، طغياني در انديشه شعري

د دعوت رسنیز مرکز ملاتړ وکړئ
له موږ سره د مرستې همدا وخت دی. هره مرسته، که لږه وي یا ډیره، زموږ رسنیز کارونه او هڅې پیاوړی کوي، زموږ راتلونکی ساتي او زموږ د لا ښه خدمت زمینه برابروي. د دعوت رسنیز مرکز سره د لږ تر لږه $/10 ډالر یا په ډیرې مرستې کولو ملاتړ وکړئ. دا ستاسو یوازې یوه دقیقه وخت نیسي. او هم کولی شئ هره میاشت له موږ سره منظمه مرسته وکړئ. مننه

د دعوت بانکي پتهDNB Bank AC # 0530 2294668 :
له ناروې بهر د نړیوالو تادیاتو حساب: NO15 0530 2294 668
د ویپس شمېره Vipps: #557320 :

Support Dawat Media Center

If there were ever a time to join us, it is now. Every contribution, however big or small, powers our journalism and sustains our future. Support the Dawat Media Center from as little as $/€10 – it only takes a minute. If you can, please consider supporting us with a regular amount each month. Thank you
DNB Bank AC # 0530 2294668
Account for international payments: NO15 0530 2294 668
Vipps: #557320

Comments are closed.