یک روزگدایی

مهدی وفایی

608

از فقر مینویسم با دستان خالی
[یکروز زندگی تلخ در دنیای سرد و تاریک گدایان]
همیشه درد و رنج ناشی از فقر و تنگدستی مرا رنجور ساخته است، از اینرو خواستم یکروز را به عنوان یکی از گدایان زندگی کنم و دنیای پر غم و غصه آنها را از نزدیک ببینم و درد شان را حس کنم.
در یکی از روزهای سرد زمستان، تصمیم گرفتم آنروز را تا شب در کنار گدایان خیابانی به عنوان یک گدا سپری کنم؛ لباسهای خشن و فرسوده‌ای را به تن کردم و رفتم در مکانی که همیشه از آنجا عبور می‌کردم، و چند کودک در کنار خیابان به گدایی نشسته بودند. رفتم و طبق رسم کاری آنها؛ دستمالی را روی جاده پهن کردم و خودم در کنار کودکان نشستم، کودکان به من سلام کردند و گفتند؛ کاکا جان! شما طفل خورد ندارید خودتان به گدایی آمده اید؟
– نه فرزندم، من هیچ‌کس را ندارم و تنها زندگی میکنم
– چرا کار نمیکنید؟
– کار نیست و از بیکاری مجبور به گدایی شده ام
– اینجا هم به سختی پول یکی دو تا قرص نان به دست می آید
گفتم خدا بزرگ است شاید کدام انسان خییر پیدا شد تا کمکی بکند. همانطور که نشسته بودم خیلی برایم سخت بود به مردم نگاه کنم، و چشم در چشم شان بدوزم، نگاه هایم را به زمین گره زده بودم و خجالت می‌کشیدم از اینکه مردم چی خواهند گفت، احساس میکردم همه نگاه های شان را به من میخکوب کردن اند و انگشت نشان همه شده ام، احساس می‌کردم حال مردم به دید تحقیر نگاهم می‌کنند، و مرا پست بی ارزش می‌خوانند، و در نظر شان من انگل و بار دوش جامعه هستم.
ساعت ها می‌گذشت، سختی و سفتی زمین و سردی هوا مرا به شدت می‌آزرد، دیگر داشت برایم غیر قابل تحمل میشد، این همه مشقت و سختی را تحمل کرده بودم و ساعت ها گذشته بود، اما هنوز از کمک خبری نبود، و برخلاف نظر من؛ مردم اصلا به من نگاه نمیکردند و طوری از کنارم می‌گذشتند که انگار اصلا آدمی آنجا برای گدایی ننشسته است.
هوا به شدت سرد بود، کودکانی که همجوار من نشسته بودند، از شدت سرما حرارت دهن را برای گردم کردن دستان شان به کمک میگرفتند.
من که باخود چیزی برای خوردن نبرده بودم و می‌پنداشتم که پول یک قرص نان را حتما تا وعده ناهار جمع خواهم نمود، اما نصف روز گذشت و بجز چند سکه‌ای «یک افغانی و دو افغانی» چیز دیگری روی دستمال گدایی ام دیده نمی‌شد، آفتاب بالای سر مان قرار گرفت و موعد غذای ظهر شد، کودکان هم مسلک من نان های نسبتاً نامناسب را از کیف های شان درآوردند و مشغول صرف ناهار شدند، یکی شان که دقیقا در کنار من نشسته بود برایم نان تعارف کرد و گفت؛ کاکا جان ناراحت نباشید رسم این مردم همین است، یقین دارم همین حالا بر سر سفره های خانه خانه اینها چندین نوع خوردنی وجود دارد اما دل این را ندارند ده افغانی به ما کمک کنند تا ما هم نان خشکی برای خوردن داشته باشیم. من دست کودک را پس نزده و از نان اش مقداری برداشتم، نان را زیر دندان قرار دادم خیلی سفت و سخت بود و معلوم بود که از چندین روز قبل این نان برای شان باقی مانده است؛ به سختی با فشار دندان ها میشد نان را لقمه لقمه جدا نمود، جوید و فرو برد. با خود میگفتم «ما گاها در خانه بر سر غذاخوردن مان قیل و قال میکنیم و از خوردن غذاهای که مورد علاقه مان نیست اجتناب میکنیم به جای اینکه شکر نعمت کنیم» اما این بیچاره ها نان خشک و نامناسبی که به سختی میشود جوید و بلعید را با اشتهای تمام و از ته دل نوش جان میکنند و خدا را برای همان لقمه نان خاضعانه شکر میکنند.
روز داشت کم کم به پایان می‌رسید و خورشید نور و گرمایش را از فراز آسمان شهر جمع میکرد و با خود می‌برد و شب را با سردی و ظلمت اش به دنبال خود می‌کشاند. با رفتن خورشید، شب دامن سیاه و تاریک اش را بالای شهر گسترانده بود و فضای شهر را هوای سرد و سوزناکی پر کرده بود، شدت و سوزِ سرما چنان بالا بود که در مغز مغز استخوان اثر میکرد، از شدت سرما نوک بینی و گوشهایم قرمز رنگ شده بود و انگشتان دست و پاهایم بی‌حس گشته بود، دیگر تحمل اش برایم ممکن نبود، آنجا بود اندکی درک کردم که یکروز زندگی گدایان چقدر طاقت فرسا است، و من که آینده ام معلوم و فقط خواسته بودم یکروز به عنوان گدا زندگی کنم تا ببینم زندگی یک گدا در سرمای زمستان و گرمای تابستان چگونه سپری می‌شود آنگونه در عذاب بودم، آنها که زندگی شان همین است چگونه تحمل می‌کنند؟ آن هم کودکانی که بدنهای های نحیف تر و ضعیف تری در برابر گرما و سرما دارند.
از اوضاع بد و نامناسبی که به عنوان یک گدا تجربه کرده بودم دلم خیلی برای گدایان سوخت و حالم منقلب شد و نتوانستم خودم را کنترل کنم و قطرات اشک از چشمانم بر روی گونه افتاد؛ کودکی که در کنارم نشسته بود گفت: کاکا جان چرا گریه می‌کنی؟ برای اینکه پول کافی جمع نتوانستی گریه میکنی؟ خودت را ناراحت نکن اینجا کسی به اشک های یک گدا توجه نمی‌کند و قلب شکسته یک گدا برای مردم این شهر به اندازه یک تیکه گوشت خوردنی هم ارزش ندارد، ما هم خیلی از روزها دست خالی به خانه برمیگردیم و شب با تمام اعضای فامیل با شکم گرسنه می‌خوابیم.
با صحبت های کودک کنارم، دیگر کودکان نیز خبردار شدند و نزدیک آمدند، پرسیدند چی شده است، کودکی که کنارم نشسته بود گفت: کاکا جان بخاطر دستهای خالی اش گریه میکند و از اینکه امروز نتوانسته نان شب اش را به دست بیاورد ناراحت است، کودکان هرکدام ده افغانی دادند که جمعا پنجاه افغانی میشد به من تقدیم نمودند، گفتند کاکا امشب شکم ات را با این سیر کن ما هم پول نان خشک مان را کار کرده ایم، خدا دوست ندارد که ما بیشتر از نیاز مان داریم و تو به اندازه نیاز ات نداری، و ما نداری تو را نادیده بگیریم و تنهایی بیشتر از نیاز مان بخوریم! تو هم امشب با شکم سیر بخواب فردا روز از نو و روزی از نو است، خدا بزرگ است و روزی فردای مان را هم کم و بیش می‌رساند.

د دعوت رسنیز مرکز ملاتړ وکړئ
له موږ سره د مرستې همدا وخت دی. هره مرسته، که لږه وي یا ډیره، زموږ رسنیز کارونه او هڅې پیاوړی کوي، زموږ راتلونکی ساتي او زموږ د لا ښه خدمت زمینه برابروي. د دعوت رسنیز مرکز سره د لږ تر لږه $/10 ډالر یا په ډیرې مرستې کولو ملاتړ وکړئ. دا ستاسو یوازې یوه دقیقه وخت نیسي. او هم کولی شئ هره میاشت له موږ سره منظمه مرسته وکړئ. مننه

د دعوت بانکي پتهDNB Bank AC # 0530 2294668 :
له ناروې بهر د نړیوالو تادیاتو حساب: NO15 0530 2294 668
د ویپس شمېره Vipps: #557320 :

Support Dawat Media Center

If there were ever a time to join us, it is now. Every contribution, however big or small, powers our journalism and sustains our future. Support the Dawat Media Center from as little as $/€10 – it only takes a minute. If you can, please consider supporting us with a regular amount each month. Thank you
DNB Bank AC # 0530 2294668
Account for international payments: NO15 0530 2294 668
Vipps: #557320

Comments are closed.