دقیقا آخرین روز کاری را یادم است؛ ساعت دقیقا ۱۱:۳۰ قبل از ظهر بود، مدیر با سراسیمگی در بخش ثبت آمد و نفس زنان گفت به گارد گفته ام درب ورودی را ببندد، شما نیز هرچه عاجلتر میتوانید جمع کنید و وسایل مهم اداری از جمله لبتاپ ها را باید با خود ببریم ( دفاتر قندهار، مزار شریف و جلالآباد چندروز پیش بسته شده بود)، ترس و اظطراب همه را دربر گرفت و رنگ از رخها پریده بود.
مدیر مالی با عجله مبالغی را برای کارمندان توزیع نموده و گفت معلوم نیست مرکز دوباره کی باز میشود، تا آنوقت در تنگنا قرار نگیرید.
اتاق ما در کوتهسنگی بود، آنچه که مدیر گفت ط…ن به کوتهسنگی رسیده بود، بارها با هماتاقی ها تماس گرفتم اما شماره تمام شان خارج از دسترس بود، نگرانی ام چندبرابر شد، آشپز آمد و گفت غذا آماده است و به شوخی گفت(آخرین دستپخت مرا خورده بروید) به آشپزخانه رفتیم و غذا را آورد، اما در آن وضعیت میلی به غذا نبود، بعد از اینکه از تمام همکاران خداحافظی کردم، بایسکلم را برداشتم و از اداره خارج شدم، دم درب ورودی اولین صحنهای را از وضعیت مردم دیدم که قلبم را به درد آورد ( همه پاسپورت ها و مدارک سفر شان را در دست داشتند و پشت دروازه تجمع کرده بودند، و آخرین امید شان همینجا بود که بتوانند از جهنم فرار کنند).
وقتی به مرکز شهر رسیدم، همهمه و سرآسیمگی شهر کاملاً در چهره شهروندان پیدا بود و مردم همه سردرگم بودند، جادههای شهر قفل شده بود و ماشین ها در هم گره خورده بودند، دوطرف خیابان، پیاده روی ها پر بود از آدمهای نگران و ترسیده ای که همه عجله داشتند زودتر به عزیزان شان برسند، همه با چشمهای از حدقه بیرون به هم به طور عجیب و غریبی نگاه میکردند، انگار آخرین نگاه مردم این شهر به همدیگر باشد.
صدای بوق ماشین ها و عابرین پیاده روها در آسمان شهر طنین انداز شده بود.
به سختی توانستم از آنجا عبور کنم و خودم را به قسمت روانتر جاده برسانم، فاصله ای که (شهرنو تا دهمزنگ) دیگر روزها ۳۰ دقیقه با بایسکل طی مینمودم، آنروز بیشتر از یک ساعت و سی دقیقه طول کشید تا خودم را به دهمزنگ برسانم (از آنجا تا کوتهسنگی جاده ها روانتر بود)، وقتی رسیدم در نزدیکیهای اتاق، تمام دکان ها و مراکز کوتهسنگی بسته شده بود هرکس به طرفی روان بود.
وقتی وارد تعمیر شدم ساکنین ساختمان در گوشه و کناری باهم پچپچ میکردند. تا ساعت چهار منتظر ماندم تا هماتاقی ها برگردند (آنها گچکار بودند و در ساختمانی در نزدیکی های آنجا کار میکردند) همینکه وارد اتاق شدند رضا ( یکی از آن دونفر) گفت آماده شوید برویم خانه کاکا احمد (یکی از خویشاوندان که در دارلامان زندگی میکند)، چون اینجا امن نیست، خیلی ها شاید از این موقعیت استفاده نموده بخواهند دست به غارت بزنند.
تا آماده شدیم و از ساختمان زدیم بیرون ساعت پنج عصر شده بود؛ اینبار کاملا رویه ای دیگری از شهر را میدیدم، سکوت عجیبی حکمفرما بود،آسمان سایه اش را بالای شهر گسترانیده بود و باد سردی میوزید، تعداد انگشت شماری مردم در جای جای دیده میشد که مانند فراری ها در حرکت بودند، صحنه ای که دلم را لرزاند، دیدن زن تنهایی بود که به سرعت در امتداد جاده میدوید، از ظاهرش طوری برداشت کردم که مادری است دارای چند یتیم، و تازه از کار برگشته است و دلنگران بچههایش است.
از آنجاییکه تا چوک بابه مزاری باید پیاده قدم میزدیم؛ در مسیر مان باید از بالای پلسوخته ( مرکز تجمع معتادین) میگذشتیم، آنجا نیز برخلاف روزهای دیگر خیلی خلوت و بیکس بود، تمام معتادین به زیر پل پناه برده بودند.
تا به چوک بابه مزاری رسیدیم گزمه های موتورسیکلت ط…ن نیز بطور رسمی وارد شهر شدند، با موتورسیکلت ها دونفری و یک نفری در جاده ها با غرور میراندند و به نشان تسلط و اعلام حضور به شلیک هوایی میپرداختند، اگرچند مردم ما با صدای تیر و تفنگ بیگانه نبود، اما این صدا و این تفنگ کاملا برای شان غریب و ناآشنا و بیشتر ترسناک مینمود.
وقتی سوار ماشین راهی دارلامان شدیم، در مسیر مان صحنه های غمانگیزی را دیدم؛
ط…ن فقط تا کوتهسنگی پیش آمده بودند، در مسیر دارالامان مراکزی دولتی نظامی و غیر نظامی زیادی بود، وسایط نظامی در جاده ها به حال خود رها شده بودند و مردانی هم دم دروازههای مراکز دولتی هجوم آورده بودند برای غارت، سربازانی که یونیفرمهای نظامی شانرا تبدیل نموده بودند و با لباس محلی افغانی آماده ترک مراکز بودند، از همه بدتر کلاه سربازی بود که بی صاحب و مظلومانه در وسط جاده افتاده بود و ماشین ها از روی آن عبور میکردند، با دیدن آن کلاه حالت تأسف مدغم با غم برایم دست داد و از سقوط غمگین و ننگین کشورم حالم بهم ریخت، باخود میگفتم صاحبان همین کلاه ها و لباسها اگر توسط رهبران خائن به این ذلت و خاری مجبور نمیشدند، تا آخرین قطرهای خون در بدنشان میجنگیدند، یا پیروز میشدند یا شهید!.
شب را با ترس و چشمان باز و صداهای تفنگ صبح کردیم، صبح برادرم زنگ زد که خودت را زود به میدان هوایی برسان (هرکس آنجا باشد خارجیها از افغانستان خارج شان میکنند) وقتی از خانه خارج شدیم و در ماشین راهی میدان هوایی شدیم، سومین چهره ای بیگانه از شهر را دیدم؛ همهجا پر بود از موتورسیکلت سوارانِ اسلحه به دوشِ پیچیده در پتو که گرد و خاکِ نشسته بر سروصورت شان تصویر واضحی از جنگ را نشان میداد.
هر طور بود، با صحنه های غریب و غمانگیز شهر خودمان را رساندیم به میدان هوایی؛ قیامتی بود!
از شدت تراکم جمعیت نفس کشیدن در انبوهی از ترسیدهگان دشوار بود، باور کردنش سخت بود صحنه ها واقعی به نظر نمیرسیدند و بیشتر شباهت به سکانس های فیلمی داشت.
مردمان ترسیده از جنگ به امید نجات در اطراف میدان هوایی گیرد آمده بودند و به دروازه های آن هجوم آورده بودند، صحنه کاملا صحنهای از فیلم(جنگ جهانی زامبی) را تداعی میکرد.
هواپیماهای نظامی یکی پشت دیگری از میدان بلند میشد و کسانیکه را که تمام داشته و کسان شانرا در جای خود جا گذاشته بود انتقال میداد. تمام روز را زیر گرمای آفتاب و فشار تراکم جمعیت گزراندیم و چند متری بیشتر نتوانستیم پیش برویم.
خبر پخش شد که این آخرین پرواز امروز است و روند انتقال را فردا از سر خواهند گرفت.
آخرین هواپیما نیز به پرواز درآمد و مردمانی که حتی موفق نشده بودند خودشان به دروازه های میدان هوایی نزدیک کنند؛ با یأس و ناامیدی به هواپیمای مینگریستند که داشت افغانستان را ترک میکرد و آروزی هریک شان این بود خودشان را داخل آن هواپیما میدیدند.
بیشتر از یک دقیقه از آخرین پرواز نگذشته بود و چشمان همه به آخرین پرواز دوخته شده بود که اتفاق ناگواری رخ داد! کسی از هواپیما سقوط کرد و نفس ها در سینه حبس شد، چند ثانیه ای بعد شخص دیگری از هواپیما افتاد و بی اختیار صدای ترس و تعجب ( وااای) یکصدا از جمعیت برخاست که سومین فرد نیز از هواپیمای که به امید نجات از مرگ پناهنده آن شده بود به کام مرگ سقوط کرد!!.
و این ننگین ترین و غمگینترین صفحه تاریخ افغانستان بود که جهان شاهد آن است!.
چکیده ای از دریای غمی که ملت افغانستان در آن غرق است.
د دعوت رسنیز مرکز ملاتړ وکړئ
له موږ سره د مرستې همدا وخت دی. هره مرسته، که لږه وي یا ډیره، زموږ رسنیز کارونه او هڅې پیاوړی کوي، زموږ راتلونکی ساتي او زموږ د لا ښه خدمت زمینه برابروي. د دعوت رسنیز مرکز سره د لږ تر لږه $/10 ډالر یا په ډیرې مرستې کولو ملاتړ وکړئ. دا ستاسو یوازې یوه دقیقه وخت نیسي. او هم کولی شئ هره میاشت له موږ سره منظمه مرسته وکړئ. مننه
د دعوت بانکي پتهDNB Bank AC # 0530 2294668 :
له ناروې بهر د نړیوالو تادیاتو حساب: NO15 0530 2294 668
د ویپس شمېره Vipps: #557320 :
Support Dawat Media Center
If there were ever a time to join us, it is now. Every contribution, however big or small, powers our journalism and sustains our future. Support the Dawat Media Center from as little as $/€10 – it only takes a minute. If you can, please consider supporting us with a regular amount each month. Thank you
DNB Bank AC # 0530 2294668
Account for international payments: NO15 0530 2294 668
Vipps: #557320
Comments are closed.