بود نبود، زیر آسمان کبود، غیر از خدای مهربان، هیچ کس نبود.
در یکی از دهکدههای دور از شهر، خانوادهی زندگی میکردند که یک پسر و یک دختر داشتند، پسرشان سرور و دخترشان صنوبر نام داشت. سرور در صنف ششم و صنوبر در صنف چهارم درس میخواند.
مکتب دهکده خیلی دور بود، آنها مجبور بودند پای پیاده به مکتب بروند، چون شوق زیاد به درس خواندن داشتند و در راه بازیکنان و شوخیکنان میرفتند، هیچ احساس خستگی نمیکردند.
سرور پسرک درسخوان، اما خیلی شوخ بود، یک روز وقتی از مکتب به طرف خانه میرفت، با چند رفیقاش به سوی درخت سیب راهی شد.
آغاز بهار بود و درختهای شگوفهبار دهکده، خیلی زیبا مینمودند، او بکس خود را به زمین گذاشت، دست هایش را به دور تنهیی درخت حلقه کرد و به درخت بالا شد. خود را به یکی از شاخههای آن آویزان کرد. شگوفههای سفید درخت سیب را که کمی مایل به گلابی بودند،کنده و به زیر انداخت.
صنوبر که همراه او بود، برایش گفت:
” این کار را نکن، گلهای سیب حیف میشوند”، اما سرور به حرفهای او گوش نداد.
پس از آن شروع به گاز خوردن در یکی از شاخههای آن کرد که ناگهان شاخه شکست و او پایین افتاد و
دستاش زخمی کوچکی برداشت. صنوبر با دیدن این حالت برادرش ناراحت شده گفت:
” تو را آزار شاخه ها و شگوفههای درخت سیب گرفت و این طور زخمی شدی.”
پس از سپری کردن یک روز پر از شوخی و مستی، شب فرارسید و سرور را زودتر از شبهای ديگر خواب برد.
او خواب دید که با صنوبر از مکتب رخصت میشوند و به سوی خانه میروند، چاشت روز میباشد و آفتاب بالای سر شان. هردو خیلی گرمی میکنند و از شدت گرمای آفتاب خسته و سردرد میشوند، صنوبر به سرور میگوید:” بیا که در سایه درخت سیب کمی دم بگیرم تا ماندگی ما براید.”
سرور هم که از نهایت گرمی خسته و تشنه شده، گپ خواهرش را میپذیرد.
زمانیکه نزدیک درخت سیب میرسند، هردو با تعجب میبینند که شاخههای درخت سیب خشک شده اند.
ناگهان درخت سیب به حرف میآید :”سرور، میبینی که چه بر سر من آوردهای؟”
سرور که از شنیدن صدای درخت حیران شده با وارخطایی میگوید:” مگر من چه کردهام درخت؟”
درخت آهی عمیقی میکشد و با صدای غمناکی میگوید:” چرا؟ مگر من بار بار برایت نگفتم که پسرک خوب ! این کار را نکن، شگوفههایم را نکن و شاخه هایم را نشکن،آخر من هم مانند دیگر زنده جانها، جان دارم.
اگر شاخه هایم را بشکنی خشک میشوم و از بین میروم.”
سرور با پشیمانی گفت:” امم یادم آمد تو با مهربانی شاخهیی پر از شگوفه ات را بالای سر من پایین آورد و گفتی: بچه خوب! میدانی اگرشاخه هایم را نشکنی، من در تابستان بر سرت سایه میکنم تا از شر گرمی در امان باشی.”
درخت با نالهیی گفت: “به تو گفتم که در مکتب بیولوژی میخوانی؟”
سرور گفت یادم است، جواب دادم که بلی و تو پرسیدی که شما انسان ها چی را تنفس میکنید؟
گفتم آکسیجن.
درخت ادامه داد: “من گفتم که برای شما آکسیجن تولید میکنیم. میبینی که گنجشکها در بین شاخه های من لانه میسازند و چه خوب ترانه میخوانند. اگر شاخههایم خشک شوند، این پرندههای زیبا در کجا لانه بسازند؟ ببین که من این محله را چقدر زیبا ساختهام.”
سرور با شرمندگی سوی شاخههای درخت بالای سرش دید، همه خشک بودند و هیچ پرندهیی در آنجا آشیانه نداشت و بیت نمیخواند.
صدای گریهیی به گوشش رسید، دید که پرندهیی در حال کوچ کردن است و با ملامتی به سرور میگوید:”تو خانهی ما را خراب کردی، ما را بی آشیانه ساختی، حالا ما حیران هستیم کجا برویم؟”
سرور با پشیمانی فریاد زد که دیگر این کار را نمیکنم.
ناگهان صدای صنوبر او را از خواب بیدار کرد:
“زود باش تنبل، چقدر میخوابی؟ سر ما مکتب ناوقت شد.”
سرور با عجله لحاف را کنار زد و بلند شد تا برود و دست و روی خود را بشوید. او وقتی سر دسترخوان برای خوردن صبحانه نشست، خوابش را و تمام اتفاقات چند روز پیش را در مورد درخت سیب برای مادرش قصه کرد. مادرش تمام گپ های درخت سیب را تایید کرده گفت:” درخت سیب راست گفته.”
چند روز از این اتفاق گذشت. در یکی از روزهای هفته استاد دری گفت:” بچه های خوب! برای فردا در باره بهار و زیبایی های آن یک مقاله بنویسید، هرکدام شما که مقاله خوب نوشته کرده بود، آن را ا سر فیل پیش مدیر صاحب، تمام استادان و شاگردان خواهد خواند.
زنگ زده شد، شاگردان رخصت شدند. سرور و صنوبر به طرف خانه رفتند. وقتی به خانه رسیدند بعد از خوردن نان چاشت و کمی استراحت هر دو به طرف زمین شان روان شدند. در دهکده آنها تعداد درختان کم بود همه اهالی دهکده زمین های خود را گندم و سبزیجات کاشته بودند. سرور یک توته فرش را سر پلوان انداخت و به نوشتن مقاله اش شروع کرد. کمی دورتر صنوبر با خرگوشک سیاه وسفید اش مصروف بازی بود که ناگهان گفت:”لالا جان، یادت نرود گپهای درخت سیب را هم در مقاله ات نوشته کنی، چقدر گپک های خوب آن شب به تو گفت بود نی؟”
سرور گفت:” راست میگویی خوب شد به یادم آوردی.”
سرور و صنوبر فردا صبح به مکتب رفتند. سرور ساعت اول دری داشت. همین که استاد داخل صنف شد بعد از احوالپرسی با شاگردان، گفت:”بچه ها آیا مقاله های خود را نوشته اید؟”
همه با یک صدا گفتند: بلی! استاد مقالهها را جمع کرد.
دل سرور دوک دوک میکرد و با خودش میگفت:” کاشکی مقاله مه انتخاب شوه و مه آن را سرفیل بخوانم. ”
آن شب خواب به چشمان سرور نمیآمد و خواب از چشمهایش فرار کرده بود، از جایش بلند شد رفت یک گیلاس آب نوشید و دو باره به جایش آمد تا این که آهسته آهسته پلکهایش سنگین شد و به خواب رفت.
صبح در راه مکتب با استاد دری یکجا شدند. استاد دری با لبخند زیبا به سرور گفت:” هله زود شو مقاله ات را بگیر و برو آماده شو که سر فیل آن را بخوانی.”
چشمان سرور با شنیدن این خبر برق زدند و کومههایش سرخ شدند، با خوشحالی به طرف صنوبر دوید و فریاد زد:” خواهر جان، مقاله من انتخاب شد! مقاله من انتخاب شد.”
در صحن مکتب همه استادان، شاگردان، مدیر و معاون مکتب جمع شدند. درآغاز مدیر مکتب در مورد بهار و زیبایی های آن برای شاگردان صحبت کرد. پس از آن نوبت سرور رسید. او در حالی که دست و پایش می لرزید، پیش روی همه ایستاد شد و به خواندن مقاله اش شروع کرد:
بهار فصل گل و زندگی دوباره طبیعت است، پرندههای مهاجر که در زمستان کوچ کرده اند، دسته دسته دوباره به لانه های شان می آیند و در شاخههای سبزهای درختان آشیانه میسازند و برای ما ترانههای شیرین میخوانند. درختان برای ما میوههای خوشمزه و شیرین میدهند و هوا را پاک و صفا میسازند، برای ما آکسیجن تولید میکنند.
پس از شنیدن مقاله سرور، همه شاگردان به شور و شوق آمده بودند. هرکدام میخواستند برای خود باغچه گک داشته باشند و در صحن مکتب و سرِ زمین های خود درخت بشانند.
از آن روز به بعد شاگردان خود شان همیشه از درختان وارسی میکردند و آنها را آبیاری می نمودند.
در پایان همان سال درختان زیادی در صحن مکتب و دهکده دیده میشدند و از هر کناره، صدای خوش پرندهها به گوش میرسید.
د دعوت رسنیز مرکز ملاتړ وکړئ
له موږ سره د مرستې همدا وخت دی. هره مرسته، که لږه وي یا ډیره، زموږ رسنیز کارونه او هڅې پیاوړی کوي، زموږ راتلونکی ساتي او زموږ د لا ښه خدمت زمینه برابروي. د دعوت رسنیز مرکز سره د لږ تر لږه $/10 ډالر یا په ډیرې مرستې کولو ملاتړ وکړئ. دا ستاسو یوازې یوه دقیقه وخت نیسي. او هم کولی شئ هره میاشت له موږ سره منظمه مرسته وکړئ. مننه
د دعوت بانکي پتهDNB Bank AC # 0530 2294668 :
له ناروې بهر د نړیوالو تادیاتو حساب: NO15 0530 2294 668
د ویپس شمېره Vipps: #557320 :
Support Dawat Media Center
If there were ever a time to join us, it is now. Every contribution, however big or small, powers our journalism and sustains our future. Support the Dawat Media Center from as little as $/€10 – it only takes a minute. If you can, please consider supporting us with a regular amount each month. Thank you
DNB Bank AC # 0530 2294668
Account for international payments: NO15 0530 2294 668
Vipps: #557320
Comments are closed.