سفر نا تمام

یسنا رحمتی

796

نام من زینب است. در خانواده هفت نفری در یکی از مخروبه های کابل زندگی داشتم،
پدرم دست فروش روی جاده بود و مادرم هم برای پاک کاری در خانه های مردم میرفت تا شب و روز ما سپری شود و از گرسنگی نمیریم. مدتی سه ماه یک بیماری سراغ پدرم را گرفت بعضی روزها چنان ضعیف و ناتوانش میساخت که نمی توانیست. به کار برود. مادرم خوراک یک هفته ما را نان قاق ساخت تا اندکی پول برای تداوی پدرم پس انداز شود. بعد از مراجعه به داکتر و معاینات فهمیدیم پدرم سرطان دارد. توان تداوی اش نبود، تن به تقدیر دادیم. مشاهده میکردیم که روز به روز حال پدرم خراب میشد، تا اینکه صبح روز شنبه از خواب بیدار شدم دیدم حال پدرم خوب نبود، از چشمان پر دردش فهمیدم که پدرم رخت سفر میبندد و به خانه ابدی اش میرود. آه چقدر درناک است درد خداحافظی از عزیزان.
بله حدس من درست بود پدرم با دنیایی فقر و گرسنگی و با درد و نا امیدی بیشمار با ما خداحافظی کرد و برای همیش چشمهانش را بست. مادرم با چهره افسرده و پرشیان در کنار دیوار نشسته بود و اشک چون سیل از چشمانش سرازیر میشد. آنطرف مادربزرگم به سر و صورت خود می کوبید، فضای خانه ی مخروبه یی مرا وحشت گرفته بود، دست و پای من و برادر کوچکم “نثار” از ترس خشکیده بود، حتی توان اشک ریختن و صدا بلند کردن نداشتیم.
6 ماه از مرگ پدرم گذشت روز به روز شدت گرسنگی ما را بیش تر تهدید میمنود. هر شب که میگذشت سهم نان ما کمتر میشد و گرسنه تر از پیش میخوابیدیم. با شروع فصل زمستان و باریدن برفهای سفید روزگار ما سیاه تر میشد تا سر انجام پدر بزرگم تصمیم گرفت برای گرمای خانه و چوب زمستان، عشق و امید مادرم را که خواهر کوچکم اسمای چهار ساله بود در بدل سی هزار افغانی بفروش برساند. نبود پدرم برای ما خیلی سخت بود، اما دوری خواهر کوچکم که یگانه مایه دلخوشی ما بود سنگین تر تمام میشد. مادرم شب ها نمیخوابید و اسما اسما صدا میزد.
من با وجود سختی های روزگار میخواستم سفر زندگی ام را ادامه بدهم. آرزو داشتم مانند دختر های دیگر به مکتب بروم، درس بخوانم و برای خود آینده بسازم اما آینده ام را پدر بزرگم طوری دیگری رقم زد، مرا مجبور میکرد با برادرم نثار روی جاده کار کنم و پول پیدا کنم.
همین طور روز و روزگار ما سپری میشد تا اینکه من سیزده ساله شدم و پدر بزرگم تصمیم گرفت در بدل پول مرا به نکاح یک مرد کهن سال بیاورد.
بله مرد کهن سال که به سن پدر پدرم بود همسرم شد و من از دنیایی کودکی ام خداحافظی کردم و بعد از یکسال مادر شدم.

(این است سر نوشت و سفر نا تمام یک دختر افغان‌)

د دعوت رسنیز مرکز ملاتړ وکړئ
له موږ سره د مرستې همدا وخت دی. هره مرسته، که لږه وي یا ډیره، زموږ رسنیز کارونه او هڅې پیاوړی کوي، زموږ راتلونکی ساتي او زموږ د لا ښه خدمت زمینه برابروي. د دعوت رسنیز مرکز سره د لږ تر لږه $/10 ډالر یا په ډیرې مرستې کولو ملاتړ وکړئ. دا ستاسو یوازې یوه دقیقه وخت نیسي. او هم کولی شئ هره میاشت له موږ سره منظمه مرسته وکړئ. مننه

د دعوت بانکي پتهDNB Bank AC # 0530 2294668 :
له ناروې بهر د نړیوالو تادیاتو حساب: NO15 0530 2294 668
د ویپس شمېره Vipps: #557320 :

Support Dawat Media Center

If there were ever a time to join us, it is now. Every contribution, however big or small, powers our journalism and sustains our future. Support the Dawat Media Center from as little as $/€10 – it only takes a minute. If you can, please consider supporting us with a regular amount each month. Thank you
DNB Bank AC # 0530 2294668
Account for international payments: NO15 0530 2294 668
Vipps: #557320

Comments are closed.