د نادري خاندان ماهیت د زماني د مظلومې کورنئ سره په دغه چلند کښې

0 967

محمد ایاز نوري آزادي

۱۹ جولای ۲۰۱۸ز کال

درنو افغانانو، پس له سلام او درنښت څخه، دغه لیکنهد مرحوم محمد هاشم (زمانيچي شاغلي معراجامیری صاحب په دری ژبه ترجمه کړې ده، د «گفتمان» دویب پاڼې څخه ستاسو د معلوماتو او آزاد قضاوتلپاره تقدیم کیږي. تاسو دلته درک کوی، چي نادری بیرحمه خاندان ( نادر شاه، هاشم شاه، شاه محمود شاه، شاه ولی شاه، داود شاه نعیم شاه او ظاهرشاهڅهرنګ شخصیتونه ول او دغه ملت سره دوی کوم چلندکاوه. جالبه ده، چې په ذکر شوي نېټه ۲۷ د اسد ۱۳۲۴ ل کال حاکم ظالم او مکار شاهي حکومت د زماني دمجاهدې او وطن پاله اماني کورنی مهم غړي په درواغوویلو هغوی ته، چې ګویا تاسو د استقلال د جشن لپارهباید پلازمینې کابل ته ولاړ شئ…! په عسکري لاریو کېسپروي او د مشرقي د زون د نایب الحکومه ټولاختیاره فرقه مشر سردار داود خان تر سرپرستی لاندې، کابل ته او بیا د دهمزنګ زندان ته اچول کیږي. په دیلیکنه کی خصوصاً د سردار داود خان شخصیت تهتاسو شه متوجه شی، چی دا کس واقعاً د خپلخونخور تره صدراعظم کبیر هاشم خان څخه بد تر یوظالم او بی رحمه انسان وه. دا واقعي ټکان ورکوونکیداستان په غور سره ولولئاو بیا فکر وکړئ، چې موږد افغانستان ولس ولې د دغه خاندان د ۴۹ کالو حکومتڅخه پس د ثور ۱۳۵۷ل د کودتاچیانو په منګولو کېتباه شولو.

٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭

ن در فیسبوک
سایت پیشین گفتمان
آرشیو
رسانه ها
خاطرات زندان 1
معراج امیری   22 سرطان 1397
خاطرات زندانییاداشتهای دوران 13 سال زندانروانشاد محمد هاشم زمانی، شاعر، نویسنده و مبارزآزادی خواه است که در سال 1379 هجری شمسی(2000 ع) بزبان پشتو، به دست نشر سپرده شد و اکنونمتن کتاب در چندین بخش بزبان دری خدمت علاقمندانتقدیم میگردد.

خاطرات زندان
نویسنده: محمد هاشم زمانی
بازگردان به دری: معراج امیری
کلن جولای 2018


کاروان مظلومان
تاریخ 27 اسد سال 1324  هجری شمی بود که ظالمبزرگ زمان هاشم خان صدراعظم جاه طلب و مستبد بهداود که در آن زمان نایب الحکومه ملکی و نظامی جلالآباد بود، امر کرد تا تمام خانواده میرزمان خان رازندانی و به کابل بفرستد.
تمام مردان زنان و اطفال به نه موتر لاری انداخته شدندو سه لاری عسکر مسلح، یکی در آغاز یکی در وسط ویکی در آخر قطار مارا همراهی میکردند. وقتی مردان، زنان و اطفال را به لاری ها انداختند، صدای گریه و نالهو قالمقال بلند بود. محافظین و افسران  به ما گفتند کهشما به جشن میروید. تمام بزرگان شما همه به کابلهستند و در این جا خطر جانی متوجه شماست. ازهمین سبب حکومت تصمیم گرفت تا ما شما را صحیحو سلامت به کابل برسانیم. از آنجائیکه در راه خطراشرار و دزدان موجود است، این سه موتر افراد مسلحهم بخاطر حفاظت از جان شما، شما را همراهیمیکنند. تا اشرار به شما حمله نکنند. بما گفته شدهاست که شما مواد خوراکه خود را هم با خود گرفته و بهلاری ها بار کنید. شما میتوانید در منطقه بینی حصارکابل که خانه و قلعه شما هست، زندگی کنید و بعد ازسپری شدن جشن دوباره برگردید. مردم قریه چنان گریهوناله و نا آرامی میکردند که افسران را ترس گرفت و بهلاری ها امر حرکت را دادند. ده تن از نوکران ما که اقاربنزدیک ما هم بودند، وقتی از رفتن به جشن شنیدند  بهلاری ها سوار شدند. طرفهای شام کاروان ما به منطقهڅوکیرسید. در منطقهڅوکیدر قشله عسکریدر آغاز درهډیوه گلیک فرقه عسکر جابجا شده بود. قوماندانی فرقه را، فرقه مشر سید صالح خان پادشاهبه عهده داشت که خودش باشنده قریهپشدکنر ونواسه سید محمود پادشاه بود. سید صالح خان بهلاری های حامل ما نزدیک شده و به افسران هدایت دادتا لاری ها را دوباره حرکت بدهند.
در جریان راه ما چنان غرق ګرد و خاک شده بودیم کهحتی قادر به شناخت همدیگر خود نبودیم و هیچصحبتی با همدیگر نداشتیم. نیمه های شب به پلدرونته رسیدیم . قطار لاری ها توقف کرد، چهار اطرافما عسکرها  برچپک (آماده باش) ایستاده بودند. دراینجا عبدالکریم مستغنی یاور سردار ظالم و دیوانهمحمد داود نایب الحکومه ملکی و عسکری جلال آباد درپیشاپیش آنها ایستاده بود. او لست تعداد افراد ما رااز محافظ ما برهان الدین گرفته و بعد شخص یاورمستغنی سوار لاری شد او از درونته لست  تعداد ورسیدن اعضای خانواده ای ما را به اطلاع سردار داودمستبد و جاه طلب که در ننگرهار بود، رسانید. سرداردیوانه لست باقی اعضای خانواده ما را که همه بزرگانخانواده ما بودند و از سالها به اینطرف خانوادهیحیی آنها را بحیث گروگان در منازل شان در کابل، خانه نشین ساخته بود، به کاکای ظالم خود هاشم خانصدراعظم اطلاع داد. این منافق زمان، دزد و تگماربیمانند تاریخ، در همان شب به خواجه نعیم و محمد شاهخان رئیس ضبط احوالات امر کرد که بزودی و در همینشب تمام اعضای فامیل میر زمان خان را که در قلعهبینی حصار سکونت دارند، دستگیر نمایند.

حمله وحشیانه در یک شب تاریک
به امر این ظالم در شب تاریک محمد شاه رئیس ضبطاحوالات و خواجه نعیم قوماندان امنیه کابل با یکصد وپنجاه عسکر مسلح ساعت دوازده شب به قلعه بینیحصار برای گرفتاری  خان محمد خان، شیر محمد خانو عصمت الله خان اعزام شده و قلعه را محاصرهنمودند. دروازه قلعه را کوبیدند، لالو مشهور به لالوندینوکر خان محمد خان از عقب دروازه پرسید:                      کیستی،ازخود هستی یا بیگانه؟                                                                                                                                             یکی از افسران به شدت و با لحن غضبآلود صد اکرد:                                                                                                                                     ادم بیوقوف هر چه زود دروازه را باز کو که رئیس صاحب وقوماندان صاحب آمده و انتظار هستن. این شیوهصحبت به کله لالوند چرسی بسیار بد خورد، او به قهرو غضب جواب داد:
ده ای وقت شب که مرغام پر نمیزنه، سر های خوده بهشاخچه مانده  و ده خواب شرین غرق استن، قوماندانصاخب و رئیس صاحب اینجا چه میکنه؟  چرا در خانهخود نمی نشینین که مردم ره در نیم شب به ناحق ازخواب شیرین بیدار می کنین!
باز هم همان منصبدار به شدت بیشتر بدر کوبید وصدا کرد:
احمق بی شعور دروازه را باز کو!
اوقات لالوندی تلخ شد و با صدای غور خود به آنهاگفت:
صبر کنید که قفل باز نمیشه، چه عجله دارین که که ایتووارخطا استین و بجای یک صدا دو صدا می کشین!
او دروازه را باز کرد، گفت بیائین! با باز شدن دروازهعسکر ها به طرف دروازه هجوم آوردند و همه داخلشدند. لالوندی که این وضع را دید، وارخطا پرسید: چهگپ اس ؟
و بعد با هر عسکر قول داد و می گفت:
رئیس صاحب مانده نباشی، خوش آمدی، بخیر آمدی، قوماندان صاحب همیشه بیایین، قدمها سر چشم، چهامر و چه خدمت؟
در میان عسکر ها، رئیس ضبط احوالات به لالوندیگفت: زود برو خان محمد خان، شیر محمد خانوعصمت الله خان را بگو  که هر سه نفر هرچه زودتراینجا بیاین.
لالوندی به سراچه بالایی رفته و قصه نو را به شاه مرد(ملیا) اطلاع داد که رئیس و قوماندان با عسکرها آمدهاند!
شاه مرد ملیا از سراچه نزد آنها رفت و لالوندی داخلقلعه شد.  خان محمد خان وپسرش عبدالقادر خان هردوبیرون شده و با رئیس ضبط احوالات و قومانداناحوالپرسی کردند. رئیس ضبط احوالات به خان محمدخان گفت: ما و شما خو وعده کرده بودیم که هفته بعدهمه یک جایی میله میکنیم، خیر باشه! اما قسمیکههمین حالا خبر رسیده ده کنر اوضاع بسیار خراب وگدووت اس، از ای خاطر صدراعظم صاحب کبیر محمدهاشم خان مه و قوماندان صاحب را پیش شما فرستادکه یکدفعه همه ای ما و شما بخاطر صلاح و مشورهپیش صدراعظم صاحب کبیر برویم! خان محمد خان بهاو گفت:
به بچه مرغوی پندک نشان نتی (یعنی ما را فریب نده) اگر صدراعظم صاحب کبیر ماره برای مشوره خاسته بهاین همه عسکر و بگیرونمان چه ضرورت اس؟
قوماندان در حالیکه تفگچه اش را قایم بدست گرفتهبود، با لبخند به خان محمد خان فهماند: شما باید بهای شک نداشته باشین، مگر رئیس صاحب همرا شمابسیار گپ میزنه و بعد اضافه کرد: شیر محمد خان وعصمت الله خان کجا استن، انها را هم خبر کنین! خانمحمد خان به آنها کفت که شیر محمد خان و بچه اشعبدالرحمن خان در قلعه دیگر استن و عصمت الله خانبه خانه خسر خود ده چهلستون است. لالوندی بروشیر محمد خان و عبدالرحمن خان را از آمدن رئیس وقوماندان خبر بده. آن دونفر هم آمدند. وقتی آنها اینهم عسکر را دیدند پرسیدند: قوماندان صاحب چه گپاس؟ خیریت اس؟
خواجه نعیم قوماندان به آنها گفت: خیر و خیریت استاماده شوین که صدارت میرویم. وقتی آنها نام صدارترا شنیدند، فهمیدند که کدام مسئله خطرناک است.
بعد از آن آن چهار نفر با قوماندان و رئیس در یک موترنشستند، در این وقت شاهمرد ملیا بطرف موتر آمده بهرئیس ضبط احوالات و قوماندان گفت: مه خان محمدخان را پدر گفتیم و من فرزند اوستم. اگر او به زحمت وتکلیفی گرفتار شوه مه هم افتخار میکنم که با او یکجاباشم.
رئیس رو به ملیا  کرد و به او گفت  : این ارمان به زودیاز دلت خواهد رفت که رفیق راه او شوی. وقتی موتربطرف صدارت حرکت کرد، او به  یک ضابط و عسکر هارا موظف ساخت تا عصمت الله خان را از خانه خسرشاز چهلستون با خود بیاورند، برعلاوه هدایت هایدیگری هم به ضابط داد.
در این وقت از هردو قلعه صدای گریه و فغان بلند شد واین شور وفغان پرده آرامش شب را درهم درید. پنجاهعسکر برای محافظت از هردو قلعه آنجا موظفشدند.لالوندی و شاه مرد ملیا با عسکرها در آنجاماندند  و عسکر های دیگر با قوماندان، محل را ترکگفتند. وقتیکه موتر قوماندان به صدارت رسید، رئیسصبط احوالات به صدراعظم کبیر هاشم خان این انسانخونخور و دغلباز تلفون کرد که: امر شما بجای شددیگه چه امر است که تعمیل شود. رئیس ضبط احوالاتدوباره برگشت و به خان محمد خان گفت: خفه نشینصدراعظم صاحب کبیر حال بسیار مصروف است ووقت ملافات با شما را نداره بعد در یک وقت مساعد باشما ملاقات میکنه، شما امشب مهمان قوماندانصاحب استین! قوماندان مهمانان را به موتر خودسوار کرد وعسکر های مسلح برچپک درموتر عقب آنهاروان شدند. موتر داخل زندان دهمزنگ شد. قوماندانمهمانهای خود را به مدیر زندان معرفی کرده به او گفتمهمانانم را خوش و آرام اینجا نگهدار. به مدیر زندانپیش از پیش هدایت های لازم داده شده بود، او به رسماطاعت تعظیم نمود و قوماندان آنجا را ترک کرد. مدیرزندان امر کرد که مهمانای معزز قوماندان را به جائیکهبرای شان تعیین شده، ببرید. سر مبصر زندان و چندعسکر مهمانان معزز قوماندان را در یک فضای آرام بهیک تعمیر کوچک که مخصوص زندانیان سیاسی بودبرده و هر چهار نفر را در یک اطاق نمناک انداخته ودروازه را بستند. در اطاق صدای قالمقال بلند شد کهمهمانی قوماندان صاحب همین است؟ این چگونهمهمانیست این یک سیاه چاه تاریک است؟ مردمانچلباز و دروغگو که بزبان یک چیز میگویند اما در دلشان چیز دیگریست! سر مبصر صداکرد: او مهمانهایمعزز قوماندان صاحب آرام بخوابید، غالمغال فایدهنداره، در این جا مانند شما مهمانان معزز نیم شببسیار زنده آمدند و مرده بیرون شدند.

از بستر بیماری به سلول زندان
بیست نفر عسکری که برای گرفتاری عصمت الله خانرفته بودند، منزل خسرش را در چهلستون پیدا کرده ودروازه را کوبیدند. فاتو که خدمتگار خسر عصمت اللهخان بود از عقب دروازه صدا کرد:
کیستی، چه میکنی کی ره کار داری؟ یک صدای بلندجواب داد:
زود شو دروازه را واز کو که عصمت الله خان راصدراعظم صاحب کبیر خواسته! از عقب در فاتو باصدای نازک خود گفت:
او مریض اس به بستر افتاده و حرکت کده نمیتانه، فلجشده و هردو پایش شل اس! دروازه به قوت فشار دادهشد و زنجیر از جایش برآمد، وقتی دروازه باز شدعسکرها بزور داخل خانه شدند.
فاتو را از دیدن این حالت ترس برداشته و از وارخطاییچیغ بلندی کشید، از چیغ فاتو خسر عصمت الله خان وهمه اعضای فامیل بیدار شده و همه به منصبدارانوعسکرها گفتند که عصمت الله خان بسیار مریض استکه از جایش حرکت کرده نمیتواند، اما صاحبمنصب بهحرفهای آنها اهمیتی نداده گفت: ناممکن است مهخودم باید عصمت الله خان را ببینم! آنها صاحبمنصبرا به اطاق عصمت الله خان رهنمایی کردند . عصمت اللهخان تا این لحظه هیچ اطلاعی نداشت که چه واقع شدهو چه گپ است، اما وقتی صاحبمنصب به او گفت: زودشو که بریم! او با صدای بسیار دردناک به آرامی برایشگفت : ببین که من در چه حالم و تو چه میگویی مه ازجایم حرکت کرده نمیتانم. اما این گپها که برایصاحبمنصب بی معنی بود، به کله اش بد خورد و مثلیک سگ دیوانه به مریض حمله برده از یک پایش گرفتهاورا بزمین انداخت. اما مریض دم و حرکتی نداشت. منصبدار به دو عسکر امر کرد. آنها از دست ها وپاهایش گرفته و اورا راست و چپ حرکت دادند وهمانطور او را بموتر انداختند. آه سردی با فریاددردناک از گلویش بیرون شد و بعد از آن ازهوش رفت. اعضای خانواده که تماشاگر این صحنه ظالمانه بودنددر داخل خانه  ناله و فریاد و گریه را سر داده وخانه بهغمخانه تبدیل شد. همسایگان چهار طرف از صدایهیبتناک وبلند، همه از خواب بیدار شده و تصور کردندکه یا دزدان بخانه کسی هجوم برده و یا اینکه کسی، کسی را کشته؟
موتر دم دروازه زندان توقف کرد، منصبدار از موترپایان شده به پهره دار دم دروازه زندان گفت تا به مدیرانضباطی زندان اطلاع دهد باید هرچه زودتر آمده، زندانی مریض را تسلیم شود. شاید چند دقیقه پیشبرای مدیر زندان از صدارت  تلفون شده بود که بندیخطرناکی را می آورند، اورا با رفقایش یک جا زندانیکنید.
مدیر انضباطی هر قدر به عصمت الله خان گفت: بلندشو بلند شو این وخت استراحت نیست اما او به اشارهسر به او فهماند که توان حرکت را ندارد.
در ین وقت مدیر زندان به احمد شیرسرباشی دروازهبزرگ زندان  که او هم یک زندانی بود گفت:  این زندانیمریض را نزد رفقای دیگرش ببر. وقتی عصمت الله خاناحمد شیر را دید متوجه شد که با او از دیر زمانیآشنایی دارد، احمد شیر از منطقهپشدکنر بود و ازگذشته باهم دوستی بسیار قایم داشتند. سرباشیزندان مریض را به شانه انداخته، نزد رفیق هایش برده،  دروازه را باز کرد و او را در حالیکه ناله و فریاد میکردبه اطاق نزد دیگران انداخت و دروازه را دوباره قفل کرد.
مریض از کاکایش خان محمد خان و برادرش شیرمحمد خان سوال کرد که ما مرتکب چه گناهی شده ایم که مارا به چنین زندان سختی انداخته اند؟ آنها به اوگفتند: تو این سوال را چرا از ما میکنی؟ این سوال را ازکسی کن که مارا در این جا زندانی کرده.

خبر زندانی شدن در لته بند
در پل درونته بعد از چند دقیقه توقف دوباره به راهافتاده طرف کابل روان شدیم، در تاریکی شب موتر هابسیاربه سرعت حرکت میکردند و از تایر های موتر هاتوفانی ازگرد و خاک بلند بود و در عقب آن سرنوشتتباه کننده انتظار مارا میکشید.
ازگریه اطفال و صدای غروغر موتر ها سرود غم انگیز وتراژیکی ایجادشده بود که هیچ کسی مفهوم این سرودپر از درد را نمیدانست بجز داود جاه طلب و دیوانه.
گذشته از نماز پیشین موتر های ما در نزدیکی لته بنددر یک قطار توقف نمودند. ما بخاطر رفع ضرورتهایانسانی از موتر پایان شده و نان چاشت را صرف کردهبودیم که یک موتر سبز از کنار موتر های ما گذشته وچند قدم دورتر توقف کرد. شخصی از این موتر پائینشده و بدست بطرف ما اشاره کرد. عبدالکریم مستغنیو منصبدار محافظ ما متوجه اشاره شده در حالیکهلقمه های نان در دهان داشتند جانب موتر شروع بهدویدن کردند. وقتی نزدیک موتر شدند با سلام عسکریدر مقابل آن شخص در حال آماده باش ایستادند. ماهمه از آن بالا شاهد صحنه بودیم که عبدالکریممستغنی چند ورق کاغذ را بدست او داد. او نظری بهکاغذ ها انداخته آنرا دوباره به مستغنی مسترد کرد. موتر دوباره به حرکت آمد. این موتر حامل شخصیتجاه طلب و دیوانه ای مستبد داود بود. مستغنی وبرهان الدین لحظه ای در آنجا انتظار کشیدند، وقتیموتر از نظر های ما ناپدید شد، هر دوی آنها دوبارهجانب ما روان شدند. وقتی آنها به ما نزدیک شدند، برهان الدین دستمتلش را به چشمانش گرفته بود وهیچ حرف نمیزد. ما از دیدن این صحنه نفهمیدیم کهچه واقعه ای رخ داده. صاحبمنصب محافظ ما برهانالدین از لغمان و انسان با درد و با ایمانی  بود. اوبزرگ ما گل محمد خان را از ما جدا کرده، در حالیکهاشکهایش را با دستمال پاک میکرد و عبدالکریممستغنی را زیر نظر داشت، چیز هایی به او گفت. اوگفت: این ادم جاه طلب ودیوانه داود به پارچه کاغذیچنین امر کرده که زن مرد و اطفال را با شرایط سختزندانی کنید.
برهان الدین مخفیانه از مستغنی به گل محمد خان گفتکه من حاضر هستم شما را کمک کنم تا فرار کنید وخودم هم فرار میکنم. این برای من شرم بزرگ و بیننگیست که این همه اطفال بیگناه و معصوم را منخودم به زندان ببرم. اما گل محمد خان این پیشنهاد راقبول نکرده به اوگفت: تمام بزرگان ما در کابل هستند. برهان الدین حتی گفته بود که از لته بند آنطرفتر درعقب آن تپه یک راه بطرف خانه ما میرود ومن آنرا بلدم وراه بسیار نزدیک است. یک انسان با ضمیر پاک وصاحب وجدان هیچگاهی نمیخواهد که مظلومانبیگناهی را در آتش نمرود بسوزاند. بعد ما همه از اینامریه محمد داود دیوانه و مستبد اطلاع حاصل کردیم. لاری های ما با سرعت بیشتر به حرکت خود ادامه داد، طنین گریه و ناله و چیغ طفلها و زنان در هر بلندی وهر تپه کوتل لته پیچیده و بیانگر صحنه اسفناکی وبی مانند بود.
در طول راه  صدا های گوناگون ناله و گریه چون سرودغم انگیزی و بی پایانی، مارا بدرقه میکرد. این لاری هادر حقیقت حامل جنازه های جمعی ما بود که تپه ها وبلندی های لته بند هم به حال  ما گریه میکرد.

از راه جشن بسوی زندان
دیگر بود و آفتاب در بلندای کوه در حال غروب، نیمرخدر پشت کوه و نیمرخ دیگربطرف ما، حال زار و غمناکمارا به تماشا نشسته بود که به بازار چمن بکابلرسیدیم. اینجا برای جشن استقلال آمادگی گرفته شدهبود مردم مانند زنبورها، سرسام بدور انبار هایخربوزه و بدور تبنگ والا ها ،با تبنگ ها روی زانو هایشان، تجمع کرده بودند. وقتی مردم گریه و ناله طفلهای ما را از لاری ها میشنیدند، از دیدن چنین حالتیمتاثر میشدند.
لاری ها به زندان دهمزنگ رسیدند و یکی بعد دیگر داخلزندان شدند. اطراف زندان عساکر سواره در حال آمادهباش بودند و انسان چنان فکر میکرد که آنها آماده برای قتل، گوش به آواز ایستاده اند. انگه و بنگه نبود، بهسر لاری های ما ترپال انداخته شد، شب سیاه و پردهای از ترس بر ما مستولی شد. ما از زیر ترپالها دیدیمکه عبدالکریم مستغنی و یک فرد قد بلند بداخل اطاق دمدروازه زندان برای تیلفون کردن، داخل شدند و به وارثفرعون صدراعظم کبیرمحمد هاشم خان ایزک خبررسیدن ما را دادند. از طرف این انسان منافق و دروغگوهدایت داده شد که : داود خان که حبس شدید زنان واطفال  را صادر کرده باید همانطور عملی شود! یعنیپسران تاهشت ساله با دختران همرای زنان به کوتهقفلی های زندان زنانه ولایت  فرستاده شوند و پسرانبالاتر از هشت سال با مراقبت بسیار جدی در زنداندهمزنگ کوته قلفی شوند.


کودکان تشنه و گرمی زده
ترپالها را از روی لاری ها برداشتند، طفل ها همه گرمیزده و سخت تشنه بودند، هر قدر صدا زدیم آب! آب! صدای های آب گفتن ما به گوش کسی نرسید، چنانتصور میشد که در اینجا یا کسی با نام آب آشناییندارد و یا آب را نمیشناسند. یک آدم قدبلند سرخ رویبطرف ما آمد، او مدیر عمومی انضباطی زندان دهمزنگو مدیر عمومی صنایع زندان بود. او عبدالخالق خاننام داشت. وقتیکه مدیر عمومی لست نامهای مارا از ازمستغنی بدست آورد، امر کرد : مردانی که عمر شانبالاتر از هشت سال است از لاری ها پایان شوند! اینصحنه بسیار تراژیک و غم انگیز بود، مادران فرزندانخود را به آغوش کرفته سخت به آنها چسپیده بودند وسیل اشک بار بار صورتهای شان را چنان پاک شستشوکرد که از گرد و خاک راه دیگراثری روی صورت شاندیده نمیشد. یک دست طفلهای 9 ساله و 10 ساله بدستمادران شان ودست دیگر شان بدست سپاهیان. سپاهیان  بشکل بسیار بیرحمانه آنها را از لاری هامیکشیدند. بسیاری مادران خود را بداخل لاری هاانداخته و  فرزندان خود را چنان قایم گرفته بودند کهممکن نبود آنها را برضای خاطر از همدیگر جدا کنند. بخاطریکه عاطفه و علاقه مادری مانند حلقهمستحکمی، آنها را محاصره کرده بود و باران اشکهایآنها  فرزندان  شان را چنان غرقاب کرده بود مثلیکهمرغکان دستخوش یک باران توفانی شده باشند. بچهها چنان دامن مادران را قایم گرفته بودند که فقط بزورامکان جداکردن آنها از همدیگر بزور وجود داشت. مادران از یخن یک تعداد افسران گرفته  و با سپاهیانشروع به زدوخورد کردند. شاهد این صحنه دردناک وغمانگیز در میدانی داخل محوطه زندان نزدیک دروازهعمومی  بجز لاری ها کس دیگری نبود.
نزدیکی های شام بود که کسی بستره ها را از موتر هاپائین انداخت، کسی هم برنج،آرد و روغن و بوره، آفتابهلگند، پتنوس، کاسه، بکس ها و سایر مواد موردضرورت را.

سلول های کهنه قلعه ای جدید
ای ما 32 نفر از طرف عبدالخالق مدیر انضباطی زندانبه سر مبصر بخش اختصاصی بنام محمد امین کهرتبه تورن داشت تسلیم داده شدیم وبعد از بیرون شدناز دروازه دوم زندان به آن بخش قلعه جدید رهنماییشدیم که قبل از قبل برای ما در نظر گرفته شده بود. مارادر یک دراز خانه انداختند. وقتی ما 32 نفر به سرمبصر بخش تسلیم داده شدیم از جمله ما 10 نفرکسانی بودند که برای تماشای جشن با ما همراه شدهبودند، هر قدر آنها گفتند که برای تماشای جشن آمدهایم و ماهم گفتیم که این ده نفر برای کمک با ما آمده اندو نامهای شان قرار ذیل است: 1- حبیب ماما، 2-دواجانماما،3-غلام،4-اکبر خان،5-احمد شاه،6-قاضی فضلاحمد ماما،7-سلیم،8-شاه پسند،9- عبدالقیوم،10- طالبمشهور به دبلیو دی.
مدیر انضباطی به ما گفت اینها همه شامل لست به منتسلیم داده شده اند، حالا همینجا باشند بعد در موردشان غور میکنیم   او اضافه کرد مانند آنها بسیار کساندیگر هم به حساب بیست اینجا آمده اند. ما در نصفدراز خانه بستر های خود را هموار کردیم و باقیاشیای مورد ضرورت را که با خود آورده بودیم به ترتیبدر یک گوشه جابجا نمودیم و نیم اطاق را اطاق جاینشیمن ساختیم. عسکر ها و ده باشی ها که در آوردنوسایل مارا همراهی کردند، نیم از وسایل مارا به اطاقسر مبصر بردند و نیم دیگر را به اطاق  ما انداخته و ازآنجا رفتند. یک آدم سرسفید با قد بلند، شانه های پهنو بردار، پیشانی پرچین و لبهای بزرگ، داخل دراز خانهما شد. مارا از بالا تا پایان ورانداز کرده و بزودی بیرونرفت. دهن دروازه سرش ر امثل چلپاسه  بالا و پائینکرده بعد دروازه را بسته و قفل کرد. سکندر خان کهجوان با جرئت و چالاک بود، نزدیک دروازه رفته صداکرد:
دروازه را باز کو چرا ای کاره کردی؟ در اول شام چرادروازه را قفل کردی، دروازه را باز کو، زور آور تو یک ادمکلان هستی طفل خونیستی. هیچ کس جواب این جوانرا نداد. بعد چند لغت قایم بدروازه زد، مرد ریش سفیدپشت دروازه آمده صدا کرد:
مه دروازه را برایتان باز کده نمیتانم تا که امر سرمبصرمخصوص نباشه، مه یک داباشی آدم هستم و شماکوته قلفی هستین، قرار آرام بشینین، غالمغال شما برایمه فایده نداره و مه شماره هیچ کمک کرده نمیتانم.
این مرد سرسفید از لوگر و به حاجی ده باشی مشهوربود. او 15 سال حبس سیاسی را گذشتانده بود. اینحرفهای ده باشی برای ما خبر تازه بود که گفت شماکوته قلفی ها هستید. ما نام کوته قلفی را در زندگینشنیده بودیم و نه تصور میکردیم که کسی پشت کسیدروازه را قفل کند! ما در وطن خود دیده بودیم که اگرخری به خرمن کسی داخل میشد، صاحب خرمن خر راتا زمانی قید میکرد که صاحبش معلوم شود و خسارهفصل را تادیه کند.
در دراز خانه تاریکی حکمفرما بود. زندانیان باکراوی(چپلک) های چوبی، در میان اطاق ها و دهلیز دررفت و آمد بودند  و باهم صحبت میکردند. در این دهلیزهمرای ما یک تعداد زندانیان سیاسی بودند که هرکدامشان از چهارده تا پانزده سال در زندان را پشت سرداشتند. دو برادر زاده غلام نبی خان چرخی، فرزندانغلام صدیق خان، غلام دستگیر و خالد، ابراهیم صفا، بسمل، میته سنگ ، مولوی یارگل. یک تعداد زیاد دیگرزندانیان شامل کسانی میشد که قبل از جنگ جهانیدوم از مناطق پار دریا ( از آنطرف دریای آمو) و بخارابه افغانستان آمده وخواستار پناهندگی سیاسی شدهبودند.  بعضی از آنها از جنگ فرار کرده بودند. تمامآنها بنام زندانیانمخصوصدر همین دهلیز سکونتداشتند. آنها متحمل بدترین شکنجه ها مانند تیل داغ، سوختاندن با سکرت و زدن با قمچین وشده و آنقدرضعیف بودند که هیچ توانی در آنها وجود نداشت. سرو ریش و ناخن های شان رسیده و به پا ها، دستان وگردن های شان، زنجیر و زولانه های ده سیره انداختهشده بود و از راه رفتن نیز محروم بودند.  دراز خانه  ماسه کلکینچه بطرف بیرون داشت. در عقب کلکینچه هایک حویلی کوچک به نظر میخورد. در این حویلی یکدکان و یک سماوار بود که هردو  به محمد امین سرمبصر تعلق داشت. در همین روز ها در عقب کلکینچههای ما میته سنگ که دوکاندار بود، سکرت، شمع، جاروها،گوگرد و میوه خشک را انبار کرده بود.
ما چند دانه شمع را روشن کردیم، اما حاجی ده باشی وآشپز سر مبصر آمدند، دروازه را بازکرده و دوگروپ رابه هولدر های دراز خانه انداخته و با زدن سوچ، اطاقما روشن شد. آشپز سر مبصر به ما گفت که سرمبصرمرا فرستاده تا خوراکه های خود را بمن تسلیم کنید تابه آشپز خانه ببرم. روغن، برنج، چای و بوره وبعضیخوراکه های دیگر را جمع کرده به او دادیم، او از اطاقخارج شد و دروازه را عقب خود قفل کرد.

سیل شبش ها
ما هم بسیار مانده و خسته و هم بسیار متحسر بودیم، بستر های خواب خود را آماده ساخته وبه بستر رفتیم، هنوز چشمان ما بسته نشده بود که هر کدام به خاریدنجانهای خود شروع کرده و از همدیگر می پرسیدیم کهاین چیست؟ ماما قاضی فضل احمد صدا کرد: مه ازریش خود یک جوره شبش کلان گرفتم. حبیبالله خان بهاوگفت : ریشت آشیانه شبش هاست صبا آنرا درمیدهم. دو صدای دیگر نیز بلند شد: به روی و پیشانیام  سیل شبش روان است، هر کدام ما به لباس هایخود نگاه کردیم، یکی از روی خود شبش میگرفت ودیگری از گوشهای خود. همه روی بستر های خودنشسته بودیم، چراغ را روشن کرده یکی بدیگری  نظرانداختیم ، لباسهای ما پر از شبش های بزرگ سیاهرنگ .حشرات پنجال دار و خسک های کلان بود که هرطرف حرکت میکردند ما از دیدن آنها بی نهایت وارخطاشدیم. درتمام اطاق شبش ها و خسک ها گزمه میرفتند.  در بالا و پائین و دیوار های دراز خانه چنان لشکری ازخزندگان مثل سیل در حرکت بودند که در عمر خود نهدیده و نه شنیده بودیم.
سلیم صدا کرد: که ما در برابر این همه شبش و حشراتنمیتوانیم ارام بشینیم تا صبا همه ای مارا میکشد، بخیزیم جارو ها است تمام شبش ها و پنجال داران راجارو میکنیم. با سه جارو بالا و پائین و دیوار ها راجارو کرده و  آنها را چند جای جمع کرده جارو ها راروی شان گذاشتیم. باز شروع به زدن دروازه برایحاجی ده باشی کردیم تا دروازه را باز کند و ما شبشها و حشرات را از اطاق بیرون بیاندازیم. حاجی دهباشی با دل جمعی صدا کرد:
آرام خو کنین این شبش ها خلاصی نداره ، آستا آستابا آنها بلد می شین، شماره از همی خاطر اینجه آوردنکه شبش ها و پنجال دار ها شما ره بخوره. ای شبشها و پنجال دار ها بسیار انتظار آمدن تان بودن. شماجگر خون هستین اما بر اینا روز عید و خوشیس.
این حرفهای ده باشی برای ما خبر تازه بود، هر چندعذر و زاری کردیم، دروازه را باز نکرد و ماتمام شبمصروف جارو کردن شبش ها و خسک ها و حشراتدیگر بودیم. هیچ یک ما چشم پیش نکردیم، کسی بیدارنشسته بود و کسی هم افتاده بود. تا اینکه ملا آذان دهباشی دروازه را باز کرده به صدای بلند گفت:
هله زود شوین تشناب برین، ضرورت هایتان ره رفع ووضو کنین که تشناب ها بسته میشه.
شبش ها و حشراتی را که  آنجا بودند با جارو بیرونانداختیم. و هر کدام از اطاق خارج شدیم حاجی دهباشی و دیگر باشی ها مارا به تشنابها رهنماییکردند. وقتی از تشناب دوباره جانب اطاق خود روانبودیم، در دهلیز با زندانیان بسیار شریف سیاسیروبرو شدیم که گفته های شان بیانگر غمشریکی وانسان دوستی واقعی آنها بود. همنوایی و تسلی آنهاترجمان احساس عاطفه و ترحم  آنها نسبت به ما ومرحمی بود به روی  دلهای زخمی ما . چهارده روز را بههمین حال در دراز خانه گذشتاندیم. با آذان خروس بهتشناب میرفتیم. زندانیان شریف و با شهامت سیاسیهمه روزه جویای احوال ما میشدند و با ما اظهارهمدردی میکردند که بیانگر برخورد نیک آنها با ما بود.

دعای آزادی
یک روز حاجی سردار باشی به اطاق ما آمد و گفت:
مه شماره یک دعا یاد میتم که شو دسته جمعی از خدابخایین که آزاد شوین. گل محمد خان لالا که آدم شیخ وپرهیزگار بود، به حاجی باشی گفت: دعا را بما یاد بده! او گفت : بسیار خوب  دعا  تیار ده کاغذ نوشتس، ایکاغذ بگیرین و دعا را از روی او نوشته کنین. دعا چنینبود
                                یا خالص یا مخلص یا خلاص         بحق یا مهتر خضر یا مهتر الیاس
                                                     خدایا مارا کن از اینبند خلاص
بعد از ادای نماز دیگر هرکدام ما از یک سر دراز خانه بهسر دیگر آن قدم میزدیم و دعا را با خود میخواندیم. سکندر خان دعا را میخواند که گل محمد خان لالا به قهرشد: دعا را غلط نخوان : که مرا کن از این بند خلاص بگو: که ما را کن از این بند خلاص
او برایش گفت: بگفته حاجی دا باشی که ای دعاقسمیست که انسان پس از چند روز از زندان آزاد میشه، خودش که پانزده سال اس ده زندان هس، چرا خلاصنمیشه، میگویه هر روز ای دعا ره میخانم.
لالا به قهر برایش گفت: تو با حاجی داباشی چه کارداری، خودت دعا ره صحیح بخان.


کوته قفلی ما و همدردی زندانیان
وقتی ده باشی ها برخورد خوب و همدردی سایرزندانیان را با ما دیدند به محمد امین سر مبصرشیطنت کرده و  روابط  نیک زندانیان سیاسی را با مابه او اطلاع دادند، اما زندانیان سیاسی نه از کسیترس داشتند و نه به این شیطنت ها اهمیتی قایلبودند و تماس شان با ما روز بروز بیشتر و دامن لطفو دلسوزی آنها گشاده تر شد ومارا بدلهای های خودجا دادند. تا اینکه محمد امین خان سر مبصر امر کردکه هیچکس حق حرف زدن و تماس گرفتن با مارا ندارد. در یکی از شبها محمد امین سر مبصر آشپز خود را نزدما فرستاد:
دونفر بیایه که حسابهایتان را فیصله کنیم.
محمد ارسلا خان و محمد نادر رفتند، محمد امین خانبه آنها گفت: مدیر انضباطی زندان خبر شده کهزندانیان سیاسی با شما صحبت میکنند، از این سببشدیداٌ امر شده که هیچکس نمیتواند با شما تماسبگیرد و من نمیتوانم شمارا اینجا نگهداری کنم. فرداصبح ده نفراز آن اقارب و نوکران مارا که برای دیدنجشن با ما به لاری ها سوار شده بودند، از ما جدا کردهو به زندان عمومی دهمزنگ انتقال دادند و مارا با سایرزندانیان سیاسی به بخشمخصوصفرستاده وکوته قفلی نمودند.

زندانیان مشهور سیاسی
ما به دو اطاق تقسیم  شده بودیم و دم دروازه هر اطاقدوپهره دار از ما مراقبت کرده و صبحها هر روز ما را بهتشناب میبردند. به پاهای ما  زولانه های سنگین بستهبودند و شکنجه های گرسنگی  و روانی همه روزه بر ماتحمیل میشد.  چند نفر ما که تازه جوان بودیم و هنوزموهای صورت ما درست نمو نکرده بود، در دهلیززندانیان دیگرما را شیر بچه ها می نامیدند و نان خودرا با ما نصف نموده و با لطف و مهربانی مار تسلیتمیدادند. عده ای از این زندانیان سیاسی کسانی بودندکه سه سال پیش، آنها را از زندان ارگ اینجا منتقل شدهبودند اما یک تعداد رفقای شان هنوز هم در زندان ارگبه سر میبردند. این زندانیان به جرم قتل نایب سفیرانگلیس در کابل محکوم و باید قید با مشقت رامیگذشتاند. به امر نادر خان ، شخص محمد هاشم خانصدراعظم و احمد شاه خان رئیس ضبط احوالات بایداز تحقیق آنها نظارت می نموند. اینها همه عناصر باوجدان، ووطنپرست، ملی و دشمنان آشتی ناپذیرسیاستهای انگلیس بودند. این آزادی خواهانوطنپرست شامل این افراد میشدند: بابا عبدالعزیزالکوزی قندهاری که یک مرد 71 ساله بود، عمر خان کهاصلش از هرات بود و در جرمنی در رشته رنگ آمیزینساجی تحصیل کرده بود، سرور جویا، فرقه مشرغلامنبی خان هزاره مشهور به چپه شاخ، کاکا علی خان، کاکا امین جان، ترک افندی، وکیل سعدالدین، عبدالغفارمشهور به سرحددار، عبدالغفور، آقای حقیقی کهسلمانی امان الله خان غازی بود و یک تعداد زندانیاندیگر.
بابا عبدالعزیز یک متفکر بزرگ، شخصیت ملی و یکوطنپرست واقعی و پروانه شمع آزادی بود. او استادپخته وتوانای سیاست ملی  و یکی از دشمنانسرسخت و آشتی ناپذیر کسانی بود که از سیاستانگلیس طرفداری میکردند. او یک مبلغ  خودگذر راهآزادی و سیاست ملی بود.
استاد سرور جویا یک مبارز پخته  و شکست نا پذیرانقلابی و طرفدار آزادی وطن، شخصیت عالم وفاضل،صاحب کرکترملی و فرزند جمهوری خواه.
فرقه مشرغلام نبی خان هزاره آدم قد بلند و تنومند باشانه های فراخ، دارای بروتها کج و ترسناک، پیشانیفراخ، بینی بردار و روی گرد مانند یک پلنگ و سینهکشیده، یک افغان واقعاٌ ملی بود.
بابا عبدالعزیز شکنجه ها، رنجها و عذابهای بسیار رامتحمل شده بود، بعضی اوقات که کرم سرش تورمیخورد، در داخل دهلیز ایستاده شده در حالیکه بندهای زولانه های هر دو پای خود را به یک دست میگرفتو اشکهایش روی ریش پاک و سفیدش جریان داشت، بادست دیگر مانند یک سخنور خوب و وطنخواه اشارهمیکرد، با آواز رسا، قهرآمیز و اظهار جملات کوتاهمیگفت:
ای جیره خوران انگریز، اولاده هندوان، نادر، هاشم، شاه ولی و شاه محمود و پادشاه بی اختیار ظاهر، سردار داود مستبد و نعیم، گوش کنید. به شما میگویمبه شما ظالمان میگویم که شما ازفرزندان مجاهد آنافغانانی انتقام گیری میکنید که باداران انگلیسی شمارا شکست داده بودند.
ای خانواده غدار و شیطان های لعنت شده، شما تاجائیکه در توان دارید خون این ملت بدبخت افغان رابنوشید اما من از طرف خود اعلان میکنم که بزودیروزی میرسد که ببینیم، فرزندان آن مجاهدین خون شماسگ های دیوانه را بزمین خواهد ریخت.
بعد اشکهای خود را پاک کرده، لحظه خاموش میشد وبعد ازآن با خواندن چند آیه و حدیث دوباره به سخنآغاز میکرد: در کلام خدا دروغ نیست، همچنان در حدیثو گفتار پیامبر صلی الله علیه و سلم . این حرف مننیست، این همه ظلمی که بدیگران روا داشته اید شماخود به آن گرفتار میشوید.
بابا که یک عالم بزرگ اسلام و یک نویسنده بود، باصدای غضبناک ادامه میداد:
ای نادر بچه مکاریوسف! تو به امان الله خان غازیخیانت بزرگی کردی. تو در هندوستان به همه مردمگفتی که من پادشاهی را برای امان الله خان میگیرم. توبا دهن باز گفتی : من پادشاهی نمیکنم ، پادشاهی رابرای امان الله خان میگیرم، همه مردم بخاطر او با توهمکاری کردند، تو ادم بی حیا، مکار و دروغگو، چهتعداد از قهرمانان ملی و فرزندان آنها را با غرابهایسنگین در سیاهچال های ارگ زندانی کردی که گوشت واستخوان آنها در سیاهچال های ظلم تو با خاکهای غمآلود یکجا شد. فرزندان شان روزی حساب مرگ آنها رااز شما خواهد گرفت و استخوانهای تو انسان مکار ودروغگو را از زیر خاکهای تپه مرنجان، همرا با آن همهخیانت های بی شمار شما خواهند کشید. منافقتها،  ظلم ها و چهره هندویی شما در صفحات تاریخ واقعیملت افغانستان درج خواهد شد. تو هیچگاهی نجاتنخواهی یافت امروز نوبت توست اما فردا نوبت ما ! شما بخاطر خوشحال ساختن  باداران انگلیس خود چهظلمهای ناروا که بر فرزندان این ملت نکرده اید، درظلمت جهالت آنها را نگهداشتید، هیچ کس ناجی شمانخواهد بود. ای غلام بن غلام قصر بکنگهم….نادر ! وطن مادر ماست و تو دامن مادرت را بلند کردی، از اینسبب ترا حرامی خطاب میکنم.

ای هاشم خصی ،مکار، ریاکار و دروغگو
ای فراشباشی استعمار و دشمن وطن شاولی!
ای قاتل قتل عام مردم بیچاره شمالی، جلاد خونخوارشاه محمود!
ای گدی کاغذی بیروح و بنام پادشاه بی مسئولیتظاهرک! تو عیش میکنی و از رنج و حال ملت خبرنداری که حاکمان چگونه بر آنها ظلم و تعدی روامیدارند، لعنت خدا بر تو، تو از نگاه اسلاممسئولیتهای زیادی داری.
ای احمق بی شعور، ای دیواده ای (سروپ) مستبدونواسه خرده جال  بزرگ، داود!
شما همه از این گفته های من آگاه شوید که آنچه را بهمردم این وطن روا داشته اید، گریبان شما را خواهدگرفت.
تاریخ دنیا شاهد است، تاریخ انقلاب کبیر فرانسه زندهاست و عملاٌ مردم را بیدار ساخته، با کشتار خلق نجاتپیدا نمیکنی، مردم دنیا بی شمارانند. هر آنچه را کهخدا در این دنیا برای مردم پیدا کرده ، همیشه به زور وقوت مردم می افزاید. شما مغلوب و ناکام هستین ومردم پیروز!
بلی! همینطور است، خبر باشید و خوب خبر باشید! بازهم اشکهایش را پاک کرده و کمی تفریح میکرد وبازهم در دهلیز با صدای بلند به زندانیان میگفت: شماشاهد این کفتار من باشید که فراموش نکنیم، بعد بهدروازه اطاق ما کوبیده و صدا میزد: ای شیر بچه ها! بدلهای خود ترس را جا ندهید حرفهای مرا شنیدید، فراموش نکنید و شما هم شاهد گفتارم باشید. اینملعون ها و ظالمان شمارا در این زندان سخت و تنگکشته نمیتوانند. خدا شما را هست کرده و در همانوقتیکه تعیین کرده مرگ به سراغ شما می آید! و بازمیگفت: شیر بچه ها بخدای تان عقیده راسخ داشتهباشید، عاشق وطن تان تا سرحد قربانی باشید و مردمخود را احترام کنید.
برادر ما گل محمد خان که یک انسان زاهد و شیخ مشربو هر شب مصروف تلاوت قران شریف بود و یا چادرخودرا بسر انداخته ، عبادت میکرد. وقتیکه باباعبدالعزیز با شور وسوز انقلابی سخنرانی میکرد، اوقهر و عصبانی شده و به ما میگفت: این آدم دیوانهشده که اینهمه چتیات میگوید، مغزش بکلی خراب استو حرفهای چتی و فضولی میزند و شب وروز به دشنامدادن مصروف است ، مرا به تلاوت و وظیفه نمیگذارد، آدم و پیر و ریش سفید هیچ از پرگویی خسته نمیشود. اما ما به حرفهای این بابای پیر هفتاد ساله بسیارعلاقمند بودیم و هیچ فکر نمیکردیم که ما کوته قفلیهستیم، گفتار بابا ما را به یک زندگی بهتر در آیندهامیدوار میساخت و مارا برای مبارزه سیاسی بخاطرترقی وطن و خوشبختی مردم، شعور سیاسی میدادوبه راه شجاعت و جرئت رهنمایی میکرد.
سرور جویا یک مبارز ملی ووطنپرست انقلابی بود وبحیث استاد، الفبای انگلیسی را به ما آموزش میداد. شیخ بهلول ایرانی یک انسان با حافظه بسیار قوی، یکروحانی، عالم و شاعر بی مانند بود و به ما عربیتدریس میکرد.  بهتر است تا یک نظر کوتاه به چگونگیزندانی شدن شیخ بهلول باندازیم.
این جریان از زبان شخص شیخ بهلول است: درزمانیکه در ایران پدر رضا شاه پادشاه بود و به زنانایران اجازه برداشتن حجاب صورت را داد، در بعضیجا ها علما و روحانیون مذهبی شورش و مظاهره بر پاکردند، در این زمان منهم در مشهد بودم و در کنار سایرعلما قرار گرفته علیه رضاشاه به تبلیغ  شروع کردم.
در شهر های دیگر ایران ناآرامی ها ختم شد اما درمشهد ادامه پیدا کرد و مردم جوقه جوقه از سایر شهرها به مشهد رو آورده شورشیان ومظاهره چیان راهمراهی میکردند، با گذشت چند روز آنقدر مردم بهمشهد آمدند که در مشهد دیگر جایی نبود.
شاه با فرستادن اطلاعیه ای از مظاهره چیان تقاضانمود تا مظاهرات را ختم کنند و در صورت دوام مظاهره، با زور نظامی شمارا پراکنده میسازیم .او بهیک فرقه عسکری هم امر صادر نمود: به آنها هدایتداده بود که در هر مسجدی که شیخ بهلول تبلیغ میکندومردم در آن جمع اند، مداخله کنند. نظامیان چندروحانی را هم فرستادند تا مردم آرام شوند و شورش راختم کنند در غیر آن فردا نظامیان حمله خواهند کرد. شورشیان مشهد با شنیدن این خبر برای  روز هایبعدی، به تعداد بیشتری به مسجد ها ریختند، منتبلیغ را شروع کردم که بصورت غیر مترقبه فیر توپ شدو یک بخش کوچک دیوار مسجد تخریب گردید بهتعقیب آن فیر های هوایی شروع شد، شورشیانوارخطا شده و پا بفرار گذاشتند. عسکرها ئیکه قبل ازقبل در بیرون محوطه مقابل مسجد جا بجا شده بودند، مظاهره چیان در حال فرار را  دستگیر و به لاری ها میانداختند. بیشتراز نصف مسجد خالی شده بود، مندعا کرده و در میان سپاهیان روان شدم و هیچ کسیمتوجه من نشد، از شهر مشهد برآمدم خود را به سرحدافغانستان رسانیده و تسلیم نمودم. چند روزی در هراتبودم بعد مرا بکابل فرستادند و تا حال در اینجا درزندان هستم، از پنج سال به اینطرف با کاکا در یک اطاقبه سر میبرم.
بهلول قصه میکرد: یکی از روز ها در حویلی زندان قدممیزدم، چوچه گنجشکی از آشیانه اش روی زمین افتادهبود، انرا از زمین بلند کرده و به اطاقم بردم. در اطاق یکآشیانه برایش درست کردم و من مادرش شدم، چند روزبعد وضع گنجشکک بهتر شد. پر کشید و روی اطاق بهراه رفتن شروع کرد . من با او حرف میزدم و قصهمیکردم، او هم آواز میکشید و با صدایم آشنا شده بود.
هر نوع دانه و خوراک که برایش میدادم، میخورد. بعدشروع به پرواز کرد، برایش میگفتم روی طاقچه اطاقبنشین، او می نشست. یک روز او را روی دستمنشاندم، برایش گفتم نباید بپری، اورا باخود به هوایآزاد بردم. بعد برایش گفتم حالا دوباره به اطاق میرویمو تو روی طاقچه بنشین، وقتی داخل اطاق شدیم ازروی دست من پرید و روی طاقچه نشست. پنج شش ماهاورا تعلیم دادم هر چه برایش میگفتم همانطور میکرد. من به او بسیارمهر و محبت میکردم و به این باوررسیدم که این گنجشک به مهر و محبت من آشنا شده وتا من به او اجازه ندهم اوجایی نخواهد رفت .
یک روز برایش گفتم: به سرم بنشین بیرون میرویم، منروی تپه(1) قدم میزنم و میدوم و توپرواز کن . به تعقیبصدایم بیا، آنچه برایش گفته بودم انجام داد. پوره یکماه این عمل را همرایش تمرین کردم. روز دیگر برایشگفتم برو روی آن برج بنشین، صدایش کردم او پروازکرد و به سرم نشست، بعد به اطاق رفتیم هر چه برایشگفتم انجام داد. منهم مهر و محبتم نسبت به او زیاترشد، برایش همان صدا ها را میکشیدم که یک گنجشکمادر برای چوچه خود میکشید. یک ماه این تمرین راهمرایش کردم. روز دیگر تمام روز با او محبت نمودم، آواز مادر را کشیده برایش گفتم : برو پرواز کن روی برجبنشین سیر و تماشا کن، اگر میخواهی جای دیگریبروی ، برو اما دوباره بیا. به سر برج بنشین و برایمآواز بکش تا منهم برایت آواز بکشم و بعد پرواز کن بیابه سرم بنشین تا به اطاق برویم. سر برج نشسته بود وصدا میکرد، منهم برایش آواز کشیدم، از آنجا پرواز کردو به سرم نشست.
این گنجشک هر روز صبح از اطاق بهلول پرواز میکرد وبعد از ظهر دوباره آمده روی برج می نشست و آوازمیکشید، بهلول به تپه میرفت و آواز میکشید، گنجشکپرواز کرده و روی سرش می نشست.
به عقیده من بهلول را نمیتوان یک انسان عادی شمرد. برای او بعنوان یک روحانی اهل تشیع ، شیعه و سنیمسایل خورد و کوچک بودند، او حتی هندو مسلمان ونصارا همه را مخلوقات خداوند میگفت. او برای من یکشخصیت صاحب کرامت و مرتبت بود.  او از انسانهایدیگر بسیار تفاوت داشت، هر چیزی را یک بار مطالعهمیکرد، در حافظه اش ثبت میشد.
این سه نفر با همین شیوه به ما درس میدادند، ما کوتهقفلی هایی بودیم که هر صبح ملا آذان دروازه های ماراباز میکردند. محافظین دروازه ما چهار عسکر هزاره بود. فرقه مشرغلام نبی خان چپه شاخ به این چهار عسکرهزاره گفته بود که وقتی شیخ بهلول، بابا و جویا بهبچه ها درس میدهند باید دروازه عمومی دهلیز را قایمببندید که مبصر و سر مبصر ناگهانی داخل دهلیزنشوند و اگر دروازه را کوبیدند، یکی از شما ها باید بهآهستگی طرف دروازه بروید و دروازه را باز کنید قبل ازآن معلم را از اطاق کوته قفلی ها کشیده ودروازه آنهاراببندید که این از مسئله آگاه نشوند. محافظین ما بهغلام نبی خان چپه شاخ احترام زیاد قایل بودند وهیچگاهی بی گفتی اورا نمیکردند. آنها به این شکل بهما درس میدادند.
در این دهلیز همراه ما چند تن از بزرگان قوم صافی نیززندانی بود که آنها هم چند روز قبل به اطاق های مازندانی شده بودند که نام های شان از این قرار بود:
امیر سلام خان و ملک غلام حسن خان از منطقه بادیل. پدر و کاکای این دو بزرگ قومی در جنگ استقلال درجبهه چترال یعنی در جبهه چهارم از طرف انگیسها بهشهادت رسیده بودند. ملک میر باز خان و ملک حیدرخان از باشندگان دره دیوه گل څوکی، که هردو در جنگگنداو برعلیه انگلیسها شرکت داشتند. ملک از دره مزاروملک الله خان که انسان با ایمان قوی بود. این دونفر همدر جنگ گنداو در زمان جنگ استقلال علیه انگلیسهاجنگیده بودند.  این مجاهدین ریش سفید  سه روز پیشاز ما به کوته قفلی فرستاده شده بودند. زندانیانسیاسی با آنها هم کمکهای زیادی نمودند.

 

پای

د دعوت رسنیز مرکز ملاتړ وکړئ
له موږ سره د مرستې همدا وخت دی. هره مرسته، که لږه وي یا ډیره، زموږ رسنیز کارونه او هڅې پیاوړی کوي، زموږ راتلونکی ساتي او زموږ د لا ښه خدمت زمینه برابروي. د دعوت رسنیز مرکز سره د لږ تر لږه $/10 ډالر یا په ډیرې مرستې کولو ملاتړ وکړئ. دا ستاسو یوازې یوه دقیقه وخت نیسي. او هم کولی شئ هره میاشت له موږ سره منظمه مرسته وکړئ. مننه

د دعوت بانکي پتهDNB Bank AC # 0530 2294668 :
له ناروې بهر د نړیوالو تادیاتو حساب: NO15 0530 2294 668
د ویپس شمېره Vipps: #557320 :

Support Dawat Media Center

If there were ever a time to join us, it is now. Every contribution, however big or small, powers our journalism and sustains our future. Support the Dawat Media Center from as little as $/€10 – it only takes a minute. If you can, please consider supporting us with a regular amount each month. Thank you
DNB Bank AC # 0530 2294668
Account for international payments: NO15 0530 2294 668
Vipps: #557320

Leave A Reply