Browsing Category
کلتور و ادب
دختر فروشی
دخترفروشِ؛ رسمِ قدیمیای ماست. به واسطهای همین رسم من را نیز فرختند. آنلحظهای که داشتم به فروش میرسیدم. حسِمالِ را داشتم که میتوانست هرچی باشد، بجز انسان. مالِکه…
چگونه نویسنده شوید؟
آدمهای زیادی هستند که خیال میکنند برای نویسنده شدن باید از کسی اجازه بگیرند. آنها کلاس های زیادی رفته اند یا حتی کتابی منتشر کرده اند، اما هنوز گمان میکنند برایشان زود است که…
خوشم می آید
دوستان گرامی من شاعر نیستم اما احساس عمیق دلتنگی و درد مرا واداشت که شعر شاعر مشهور افغان مرحوم وجودی حیدری را تضمین کنم، خواهشمندم نظرتان را حتما بنویسید،
سه تک بیت اول از من و…
پدرم مرا به بد داد
شب طولانی و توفانی سردی بود. وزش برف و باران هم زمان می بارید انگار که طویله خانه امسال گیِل نشده بود شروع به چکیدن نمود لباس هایم خیس شده و تمام بدنم از سردی هوا و کتک خوردن از…
اخرین پرواز
دقیقا آخرین روز کاری را یادم است؛ ساعت دقیقا ۱۱:۳۰ قبل از ظهر بود، مدیر با سراسیمگی در بخش ثبت آمد و نفس زنان گفت به گارد گفته ام درب ورودی را ببندد، شما نیز هرچه عاجلتر…
برقه تا سنګسار
تازه از بازار بهخانه رسیده بودم. سرو صدای پدرم همهای حویلی را گرفته بود، بلندبلند دربارهای من حرف میزدند. میگفت کجا رفته ایندختر؟
مادرم میگفت: خیره او مردکه تاهنوز کلگی…
نوای افتخار
سرزمین خوب من
افغان زمین من
امید هست و بود من
معبد برین من
* * * *
دلم تپیده میرود
به یاد سخره های تو
به یاد کوههای تو
که پرغرور و سربلند
افراشته قامت اند
علیه دشمنان ما…
حال وطن و خیال هم وطن
بیایید اول از حال وطن صحبت کنیم!
با آنکه حال وطن آنچنان هم خوب نیست.
شاید اصلا حال ندارد؛
هر روز فرزندانش به خاک و خون کشانده میشوند،
دانشمندانش، مدافعانش، عزیزانش و…
تمنا
نا وقتهای شب بود، عایشه هشت ساله با چشمهای اشک آلود اش دوان دوان از دهلیز شفاخانه برآمده و با صدای کودکانه اش چیغ زده پدر میگفت و می گریست، تعدادی پایواز های مریضان روی زمین…
چشم خود را بند نموده یک لحظه عمیق تصور کن
چشم خود را بند نموده یک لحظه عمیق تصور کن:
به یک خرگاه(خیمه) لم دادی با این که پانزده اسد است ولی بخاری روشن و در بیرون دانه دانه برف می آید، تصور کن از همه چیز بیخبری؛ از شهر،…