اسطوره رشته ایست که گذشته، حال و آینده را به هم می پیوندد

328

اسطوره بدون اینکه ما خودمان بخواهیم این سه زمان را به هم پیوند داده است. از شش هفت هزار سال پیش که بدون شک وجود داشته، از اسطورهء گیل گمش تا به امروز و قبل از آن هم به شکل تصویری و نه روایی و دینی در تپهء گیان نهاوند، تپه سیلک کاشان، شهر سوخته در زابل و غیره. امروز ما هم راجع به اسطوره های گذشته فکر می کنیم و دربارهء آنها کنکاش می کنیم و خودمان هم در دوران اساطیری به سر می بریم با این تفاوت که در عصر حاضر، اسطوره ها باستانی نیستند بلکه مدرن و جدید هستند. جشن شب یلدا یک نمونهء بارز آیینی زنده است که ریشه در اسطوره دارد. اسطوره ها در آیین متبلور شده و باقی مانده اند. شب یلدا تجلی پیوند اسطوره در گذشته و حال است. حال چطور اسطوره ها به آینده پیوند می خورند؟ به نظر من، هنرمندان طراز اول جهان اسطوره ها را به آینده پیوند می دهند. شکی نیست که آثار هنری فعلی تجلی اسطوره ها و پیوند اسطوره های گذشته با حال است. پیش بینی اي که در آثار هنری با مضامین اسطوره ای انجام می شود همان پیوند با آینده است. یعنی خواب ها و رؤیاهایی که هنرمندان طراز اول جهان رقم می زنند. همچون آثار نیچه که هشتاد سال پس از خود را پیش بینی کرده و آثارش در ابتدای قرن بیستم، انتهای آن را رقم زده. یا کافکا، که قراراست امروز داستان گراکوس شکارچی اش را مورد بررسی قرار بدهیم، یک نمونهء کوچک از آثار کافکا است. در داستان های مختلف کافکا به بلایی که بر سر انسان معاصر می آید، به شکل های مختلف پرداخته شده است. به نظرم، پیش بینی برای انساني که در «مسخ» کافکا به آن پرداخته شده، در داستان «کوری» اثر ژوزه ساراماگو به حقیقت می پیوندد و شاید بتوان گفت كه «کوری» اسطورهء حال و آیندهء ما را رقم مي زند.
در شکل دیگر اسطوره هایی که از انسان های جوامع سنتی امروز تا آنجا که باقی می مانند، اساطیر آینده را می سازند. بخصوص در کشورهایی چون نپال، تبت، هند و… .
در تعریف دیگر، می توان گفت که “اسطوره داستانی دربارهء یک رویداد در گذشته است، که در زمان حال در حافظهء جمعی مردم به شکل آرمانی باقی مانده و در آینده های دور نیز کارکرد آیینی خود را ایفا خواهد کرد.” مثلاً اسطورهء رستم یک اسطوره مربوط به گذشته است. ما می دانیم که در متون سغدی که کشف و ترجمه شده می گویند رستم وقتی که مُرد او را با اسبش دفن کردند. این مسئله نشان می دهد که رستم در اصل انسانی واقي بوده که زندگی می کرده و ایرانی ها در زمان خودشان يا بعدها رستم را به پهلوانی اسطوره ای تبدیل کرده اند و به احتمال زیاد نامی هم که بر او گذاشته اند صفت وی بوده به صورت «رَودِستَهم» یا «رودِستَخمَ» به معنی رود جاری و خروشان. خوب، اینکه رستم در آینده چگونه است باید گفت که امروز هم ما هنوز به انتظار کسی مانند رستم هستیم که بیاید و ما را نجات بدهد.
***
قبل از شروع بحث داستان گراکوس شکارچی، چند نماد را هم برایتان شرح مي دهم. باید بدانید که اسامی روزها و ماه ها در ایران و جاهای دیگر به نوعي نماد هستند. ما ايراني ها در گذشته روزهای هر ماه را به نام یک فرشته می گذاشتیم و این اسامی که امروزه به صورت شنبه، یکشنبه و… باب شده عبری هستند. مثلاً به شانزدهمین روز هر ماه می گفتیم میترا روز و همه می دانیم که میترا یک اسطوره است و در حالت نمادین بر پيمان و خورشید دلالت دارد. چهاردهم هرماه نماد بهمن است و اولین روز هر ماه نماد اهورامزداست. نماد روزها در اروپا و امریکا به این شکل است که: Monday یا دوشنبه به صورت Moonday به معنی روز ماه بوده است. Thursday یا سه شنبه روز تیر خدای جنگ است برابر مارس. Wednsday یا چهارشبه برابر روز یک خدای بزرگ اسکاندیناوی است به نام wodin «وُدین»، عظمت این خدا در حد زئوس است و جنبهء خورشیدی دارد. Thursday یا پنچ شنبه که Thur خدای رومی برابر آذرخش است. Friday یا جمعه به صورت friga الههء زیبایی ژرمنی برابر با ونوس رومی است. Saturday یا شنبه برابر با Saturn یکی از خدایان کوه المپ در یونان است. Sunday یا یکشنبه روز خورشید و روز میترا است، چون خورشید خود مظهری از وجود میتراست. مهم ترین روز در فرهنگ مسیحی که هم تعطیل است و هم روز عبادت است، یکشنبه برابر با روز میترا خدای ایرانی است. این نشان می دهد که زمانی قبل از ورود مسیحیت در اروپا میترا مورد پرستش بوده و این امر ثابت شده که میترائیسم از ايران به غرب رفته و در آنجا گسترش یافته. هنوز هم در برخی از کشورهای اروپایی شرقی چون یوگوسلاوی مهرابه های میترایی پابرجاست. در ایران می توان در زورخانه های قبل از صفویه شکل این مهرابه ها را بخوبی دید.
حال به بحث پیرامون داستان “گراکوس شکارچی” نوشتهء فرانتس کافکا، ترجمهء صادق هدایت مي پردازيم.
داستان گراکوس شکارچی در اصل یک داستان ميتولوژیک است. تابوتی از دریا به ساحل می آید، خبرش را هم قبلاً کبوتری برای زن شهردار می آورد، شهردار شهر می آید کنار تابوت و در تابوت را باز می کند. مرده در تابوت شخصی به نام گراکوس شکارچی است كه چشم باز می کند و با شهردار به صحبت می پردازد، می گوید که از جنگل سیاه در آلمان آمده ام و نمی دانم که زنده ام یا مرده. در پایان داستان، شهردار از گراکوس می پرسد می خواهی در این شهر بمانی یا خیر، جواب می شنود که نمیدانم. این یعنی سرگشتگی و بلاتکلیفی و بی تفاوتی نسبت به بودن یا نبودن. در گراکوس شکارچی من معتقد نیستم که موضوع درونی، مرگ واقعی باشد. گراکوس نماد انسان بیگانه شده، از خود باخته و زیر چرخ تکنولوژی له شدهء قرن بیستم است. این یک اسطورهء قرن بیستمی است. 1917 در روسیه انقلاب کمونیستی شده، 1924 در چین توسط باکسترهای چینی انقلاب می شود. انسان قرن بیستم بعدها مسخ تکنولوژی و قدرت های برتر جهان می شود که در شوروی به صورت پرولتاریا درمی آید و در بورژوازی غربی هم که وابسته به یک بورژوازی بین المللی است و از خودش اختیار ندارد. انسان امروز توسط رسانه های بین المللی مسخ شده و فرمان می گیرد که چگونه حرکت و زندگی کند، چه کارهایی انجام دهد و چه کارهایی را انجام ندهد و فرصت اندیشیدن و فکر کردن به اینکه در چه منجلابی به سر میبرد را ندارد.
بحث هنرجويان:
– به نظر می رسد که این داستان مضمونی از شک در خود دارد. گراکوس خود نمی داند که مرده است یا زنده و اگر به داستان توجه کنیم به نظر مید رسد امکان فکر کردن و عکس العمل نشان دادن از همهء شخصیت هایی که به نوعی در داستان حضور دارند گرفته شده. یک نوع بی تصمیمی نسبت به وضعیت و شخصیت خود فرد وجود دارد.
– به نظر من، گراکوس شكارچي انتقادی است از وضعیتی که خود کافکا در آن قرار گرفته مثل انتقادی به تعالیم خشک مسیحیت در آن دوران. در این داستان، من مضمون یهودی سرگردان را هم دیدم، با توجه به اینکه گراکوس خیلی بدبخت تر از یهودی سرگردان است. چون در آخر داستان یهودی سرگردان، با عشقی که یک زن به او پیدا می کند به رستگاری می رسد، اما گراکوس معلق است بین مرگ و زندگی. نکتهء مهمی که در این داستان دیده می شود علاقهء گراکوس به سرزمینش است که مرا به یاد زن لوت انداخت. اینکه زن لوت در راه رفتن وقتی به پشت سرش نگاه می کند تبدیل به سنگ می شود، شاید وقتی گراکوس بعد از مرگش در آن کشتی به پشت سرش می نگرد دچار این سرگردانی می شود. نکتهء دیگر رفتن گراکوس به شکار بز است که مطرح می شود و همان طور که می دانیم شکار بز هم در ادبیات ژرمنی و هم در ادبیات یونانی ها با آیین قربانی برای دیونیزوس ارتباط دارد. گراکوس می رود که قربانی اصلی را بگیرد اما غافل از اینکه خود قربانی می شود یعنی جایگاه ها تغییر می کند. ضمن اینکه به نظر می رسد گراکوس خودِ کافکا است، آنچنان که در فرهنگ های لغت آمده گراکوس در زبان لاتین و کافکا در زبان چک هر دو به معنی زاغچه هستند. جالب اینکه با مطرح کردن جنگل های سیاه در آلمان به نوعی پیشگویی بعد از جنگ جهانی اول را می کند که در جنگ جهانی دوم شاهد ظهور نازیسم و یهود کشی و وحشت و هراس انسان هستیم. نکتهء دیگری که سبب می شود گراکوس را معادلی برای کافکا بدانیم، این است که کافکا جامعه را نسبت به خودش به عنوان هنرمند بی توجه می بیند، در داستان هم که شروعش با بی توجهی و منفعل بودن و سردی فضا، مبهم و گنگ دیده می شود، انگار هیچ حرکتی وجود ندارد و برای هیچکس سرنوشت گراکوس مهم نیست.
– نکته ای که در اینجا گراکوس را معادل کافکا قرار می دهد همان برخورد اکسپرسیونیستی اثر است. مکتب اکسپرسیونیسم بر این اساس شکل گرفته که شرح حالات درونی هنرمند باشد. البته در این اثر کافکا نمی توان گفت که همه اش اکسپرسیونیستی است، بلکه بهتر است بگوییم که رگه هایی از آثار اکسپرسیونیستی را در خود دارد.
– باورپذیری نسبت به مرگ هم در این داستان نکته ایست که جالب توجه است. اینکه همه به راحتی با این مسئله مواجه می شوند و نسبت به آن عکس العمل خاصی نشان نمی دهند، آن را نه با یک دید منفی بلکه به عنوان یک واقعیت در زندگی پذیرفته اند. اما اينكه راز بزرگ دنیای پس از مرگ چگونه است، برکسی معلوم نیست. با شک و تردید به این مسئله می نگرند اما به سراغش نمی روند. با تمام تیرگی هایی که در داستان وجود دارد زندگی در جریان است، بچه ها درحال بازی هستند و شهردار مردی است مبادی آداب و…، اما نمی دانند که آیا وارد آن دنیای برزخی که پس از مرگ به سراغ آدم می آید بشوند یا نه.
– شکار بز توسط گراکوس شاید اشتباهی است که سرگردانی پس از مرگ تاوان آن است. البته شکار شغل او بوده و در نفس خودش عمل اشتباهی به نظر نمی رسید. همان طور که خودش هم در داستان اشاره می کند: من یک نفر شکارچی بوده ام و فقط پیروی از قریحۀ شخصی خودم کرده بودم. آیا در این گناهی هست؟ خدمات من تقدیس می شد و « شکارچی بزرگ جنگل سیاه» بر من نام نهاده بودند. آیا در جریان این گناهی هست؟ از این منظر شکار گناهی نیست اما شکار بز که شاید مظهر حیات باشد و از یک تقدسی هم برخوردار بوده باشد گناهی است که باعث سرگردانی می شود. جنگل سیاه و تابوت هم مرا به یاد داستان یونس و ماهی می اندازد. در این گونه روایت ها معمولاً فرد به درون تاریکی می رود تا وادار به فکر کردن نسبت به خودش و اعمالش شود، که چه کارهایی کرده.
– بی تفاوتی اول داستان یکجور بی تفاوتی تاریخی هم می تواند باشد که در آن دوران حاکم بوده. بی تفاوتی و انفعال از طرف مردهاست و تنها چند زن هستند که کاری مفید انجام می دهند. دختری که در حال برداشتن آب از چشمه است، که آب خود نماد پاکی است و زن معصوم در اینجا تقدس پیدا می کند. برخلاف مردانی که بی تفاوتند و حتی در زیر مجسمه ای که یک شمشیر در دستش قرارگرفته در حال خواندن روزنامه اند. آن مجسمه می تواند نماد قانون باشد که با شمشیر بر بالای سر همه قرار دارد، این همان جبر و تقدیر است.
– این مجسمه می تواند نماد قدرتي باشد که با قانونش حضور دارد، اما هیچ کاری نمی کند. یعنی هست و نیست.
– جایی در داستان تصویری را گراکوس به ما می دهد که می گوید:« به دیوار روبرو پردۀ نقاشی کوچکی است، ظاهراً مرد جنگلی را نشان می دهد که نیزۀ خود را به سوی من گرفته و پشت سپری که رویش نقاشی است پنهان شده.»، می توان گفت گراکوس در ذهن و خاطرۀ جمعی مردم زمانی وجود داشته و بعدها تبدیل به تندیسی شده که در شهر قرارش داده اند اما امروزه بی توجهی نسبت به او و تقدیرش موج می زند، همان طور که نسبت به حضور آن مجسمه همگان بی تفاوت هستند.
– سرگردانی این شکارچی در نهایت به جایی می رسد که می گوید هیچ کس مرا نمی شناسد و حتی اگر بخواهد نمی تواند به من کمکی بکند و در این شک و سرگردانی جوابی برایش ندارند. مَثَلِ همان شعری است که ما می گوییم نمی دانم کی ام، به کجا آمده ام، آمدنم بَهرِ چه بود، به کجا خواهم رفت؟ اینجا تلنگری هم به این مسئله می زند که زیاد هم در چرایی وجود برتر سیر نکنید، زیرا که حالت دیوانگی و جنون به شما دست خواهد داد و گمراه خواهید شد. در داستان اشاره می شود به این مسئله که حتی« فکر اینکه به من کمک کنند، یکجور ناخوشی است که برای بهبود آن باید به رختخواب رفت و خوابید».
– ممکن است در این آثار به شکل مستقیم از خداوند نامی برده نشود، اما در این نوشته ها تقدیر و سرنوشت حاکم بر انسان است. مثل خیام وقتی که می گوید از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ به کجا خواهم رفت؟ در اینجا هنرمند شاعر یا نویسنده تنها پرسش می کند و دنیا را با سؤال های خود به چالش می کشد.
– من این داستان را همچون یک فیلم سیاه و سفیدی می بینم که هیچ صدایی در آن به گوش نمی رسد، جز در چند صحنه که یکی اش صحنهء پرواز کبوتران به دور برج کلیسا است، حتی از موج دریا هم صدایی بلند نمی شود. به نظر می رسد زندگی در این داستان تنها در چند مورد است که به واسطهء زن جریان دارد، مثل آنجایی که زن در حال پر کردن دلو خود از آب چشمه است یا آن زنی که برای کبوترها دانه می پاشد، یا این زن شهردار است که به واسطهء کبوتری خبر ورود گراکوس را به شهردار اعلام می کند، یا آن زن که با بچه ای در بغل، لحظاتی کرجی بان را مشغول می دارد. نکتۀ دیگر آنجایی است که گراکوس از خود تعریف می کند و می گوید:«مشاهدهء من هیچگونه لذتی نمی بخشد، زیرا کفن چرکین فرسوده ای در بر دارم و موی سر و ریش خاکستری رنگم انبوه و درهم و برهم روییده است.» ما معمولاً از کفن یک پارچهء سفید و تمیز در ذهن داریم که می تواند نشانه ای از به رستگاری رسیدن فرد باشد، حال آنکه در این داستان به کفن چرکین و کهنه اشاره می شود. یعنی در اینجا هم به این مسئله برمی خوریم که حتی اگر مرده باشد به رستگاری که می خواسته نرسیده و تطهیر نشده. داشتن موهای ژولیده هم نشانه ای از پریشانی و سرگردانی در خود دارد. یا “…در اولین آنی که به خود می آیم، همیشه فراموش می کنم…” نشان از آن دارد که این اولین بار نیست که او به این سرنوشت دچار شده و از همین جا می توان گراکوس را نماد انسان در طول تاریخ دانست. مسئلۀ شمع و نور ندادن شان، در آنجایی که نویسنده اشاره دارد به اینکه تابوت گذاران در حال روشن کردن چند شمع بر بالای سر تابوت بودند، مشاهده می کنیم. حتی شمع های روشن هم باعث روشنایی محیط نمی شود. شمع نشانه ای از نور و امید و سپری شدن عمر انسان هم هست که نور ندادن شان در اینجا می تواند کنایه ای از بسته شدن روزنه های امید در انسان باشد. حرکت سایه های بر دیوار هم نشانی از اضطراب و نگرانی و تشویش خاطر است. در جای دیگر داستان می گوید من نمی دانم چه گناهی مرتکب شده ام که باید دچار چنین عقوبتی شوم. آیا به واسطۀ اینکه شکارچی هستم گناهی مرتکب شده ام؟ این گفته ها می توانند اشاره به یهودی بودن کافکا داشته باشند که به نوعی پیش بینی مسائلی است که در جنگ دوم جهانی بر سر یهودیان می آید. آنانی که بدون ارتکاب خطا یا اشتباهی همیشه مورد نفرت و بی توجهی دیگران قرارمی گیرند. جنگل سیاه در آلمان هم اشاره ای است به ذهنیت کافکا نسبت به سیاهی ها و نقاط تاریک زندگی یهودیان، اضطرابی که از دوران بچگی اش با آن مواجه بوده و همیشه در اطرافیانش نسبت به سرنوشتشان وجود داشته.
حسين روانبخش: همان گونه که اشاره شد، در متن داستان کلمات و اشاراتی وجود دارند که می توان به عنوان نماد و مضامینی اسطوره ای به آنها پرداخت. نوشتار گراکوس شکارچی که در سال 1917.م آغاز گردید و در بلوغ دوران اکسپرسیونیستی منتشر شد، سرشار از مضامینی چون فراموشی، سرگردانی، مرگ نخستین، زندگی، قدرت، بازگشت به اصل و گذشته، تقدیر و زمان، و نمادهایی از جمله انسان، زن، مرد، مرگ، جهان زیرین، دریا، خانه، طاس انداختن، کبوتر، خروس، جنگل، زورق، ناخدا یا کرجی بان، پروانه، شمع مقدس و پرده نقاشی است. این نمادها و مضامین هر کدام به تنهایی و با قرارگیری در کنار یکدیگر ارجاعاتی دارند که در بستر دوران و مکانی که نویسنده زیسته و متن مورد نظر را نگاشته معانی خاصی می پذیرند. سال های1917 تا 1921 با پایان جنگ جهانی اول در دورانی قرار می گیریم که تفکرات دادائیستی، اکسپرسیونیستی و سوررئالیستی در هنر و ادبیات اروپا خودنمایی می کنند و شاعران، نویسندگان و دیگر هنرمندان هر کدام به شکلی در رفتار و کنش های خود با ارجاع به گذشته یا با رد آن سخن و تفکراتشان را بیان می کنند. بر همین اساس “باید توجه داشت که اسطوره و مضامین اسطوره ای برای ادبیات همچون ماجرایی از پیش تنظیم شده و منسجم است که حکم یک پیش متن را دارد.” ( اسطوره و ادبیات، ص47) اما در این مجال سعی بر آن است تا تنها به بخشی از ارجاعات و نگاه هایی که در دوران مختلف برای مضامین و نمادهای به کاررفته در این داستان شده اشاره ای شود: شمع /Candle/ پروانه /Butterfly/ طاس /Dice/ آرزو /Hope/قایق، کشتی /Boat, Ship/خروس / Cock/ فراموشی، بخت و تقدیر
یکی از مضامینی که در فرهنگ ها و دوران هاي مختلف بدان پرداخته شده ،اساطیر یاد و فراموشی و اساطیر بخت و تقدیر است. هرجا که اسطوره راجع به مرگ و زندگی و سرنوشت و تقدیر بحث می کند آن را اسطورهء بخت و تقدیر گویند. اقوام بدوی با فراموش کردن خود و زمان تولدشان به نوعی باززایی می رسیدند. یعنی یکبار زاده می شدند و آنرا فراموش می کردند و مجدد متولد می شدند. در واقع، به حقیقت می رسیدند و زندگی تازهای را آغاز می کردند. تولد و مرگ در اساطیر به شکل ادواری است. در هنر عیسوی یکی از ابزارهای عزاداری مسیحی و علامت پطرس حواری و در نتیجه نماد توبه بود. (فرهنگ نگاره ای نمادها در هنر شرق و غرب، ص47). در بسیاری از ادیان دارای دو جنبه ء نمادین است. یکی مرکب خورشید-خدا است و دیگر مردگان را به جهان دیگر می برد. کشتی نماد کلیسای مسیحی است، تجسم امید. (همان، ص170). در هنر گوتی، برای گرفتن تاج به سوی آسمان حرکت می کند. یک لنگر کشتی به طور نیمه پنهان زیر جامههایش قراردارد. در رنسانس و دوره بعد پوشش سر او به صورت کشتی است و دلالت بر آن دارد که رسیدن به بندرگاه مطمئن روزگاری موضوعی برای آرزو بود. علامت او کلاغی است که قارقار می کند و به لاتینی یعنی فردا فردا. (همان، ص318). یکی از ابزارهای عزاداری مسیحی، نشانهء بخت مجسم، از ملازمان ونوس نیز محسوب می شود.(همان، ص159). ریختن طاس با اسطوره های بخت و تقدیر و روابط ستارگان آسمانی و چرخش کرات ارتباط دارد. اینکه در هر بار ریختن طاس یک سری اعداد عیان می گردند، رابطه ء ریاضی گونه و اهمیت اعداد را هم در خود دارد. و اینکه دو بچه در حال انجام این عمل باشند، وجود کودک معصومیت مسیح و آینده انسان را در خود دارد. نماد یونانی روح و جذبه نور، در اروپا، آمریکای شمالی و اقیانوس آرام بیشتر مردم معتقد بودند که روح به شکل پروانه است. پروانه نماد عیسوی از رستاخیز، زندگی پس از مرگ، نیز هست.(دانشنامه اساطیر جهان، ص546 / فرهنگ نگاره ای نمادها در هنر شرق و غرب، ص39). به طور کلی در غرب، دلالت بر مسیح به عنوان نور جهان دارد. در نقاشی های یادآور مرگ، شمع روشن به مفهوم کوتاهی عمر نیز می باشد.(فرهنگ نگاره ای نمادها در هنر شرق و غرب، ص157).

د دعوت رسنیز مرکز ملاتړ وکړئ
له موږ سره د مرستې همدا وخت دی. هره مرسته، که لږه وي یا ډیره، زموږ رسنیز کارونه او هڅې پیاوړی کوي، زموږ راتلونکی ساتي او زموږ د لا ښه خدمت زمینه برابروي. د دعوت رسنیز مرکز سره د لږ تر لږه $/10 ډالر یا په ډیرې مرستې کولو ملاتړ وکړئ. دا ستاسو یوازې یوه دقیقه وخت نیسي. او هم کولی شئ هره میاشت له موږ سره منظمه مرسته وکړئ. مننه

د دعوت بانکي پتهDNB Bank AC # 0530 2294668 :
له ناروې بهر د نړیوالو تادیاتو حساب: NO15 0530 2294 668
د ویپس شمېره Vipps: #557320 :

Support Dawat Media Center

If there were ever a time to join us, it is now. Every contribution, however big or small, powers our journalism and sustains our future. Support the Dawat Media Center from as little as $/€10 – it only takes a minute. If you can, please consider supporting us with a regular amount each month. Thank you
DNB Bank AC # 0530 2294668
Account for international payments: NO15 0530 2294 668
Vipps: #557320

Comments are closed.