او. هنری – نویسنده داستان کوتاه آمریکایی

317

او. هنری – نویسنده داستان کوتاه آمریکایی- زندگینامه و داستان کوتاه از او
*********************
او. هنری، نام مستعار ویلیام سیدنی پورتر، یک نویسنده داستان کوتاه آمریکایی بود که به خاطر شوخ طبعی، بازی هوشمندانه با کلمات و پایان‌های غافلگیرکننده‌اش شهرت داشت.

اوایل زندگی:
ویلیام سیدنی پورتر در 11 سپتامبر 1862 در گرینزبورو، کارولینای شمالی، ایالات متحده آمریکا به دنیا آمد.
او پس از مرگ مادرش در سه سالگی توسط پدرش، آلجرنون سیدنی پورتر، و مادربزرگش بزرگ شد.

تحصیلات و شغل:
پورتر در کارولینای شمالی به مدرسه رفت و علاقه اولیه به خواندن و نوشتن پیدا کرد.
در سن 17 سالگی به تگزاس نقل مکان کرد و در آنجا به مشاغل مختلف از جمله داروساز و نقشه‌کش پرداخت.
در سال 1887، پورتر با آتول استس روچ ازدواج کرد و صاحب یک دختر شدند.

حرفه ادبی:
پورتر کار نویسندگی خود را در حالی آغاز کرد که در تگزاس کار می‌کرد و طرح‌های طنز‌آمیزی را با نام مستعار “او. هنری” به روزنامه‌های محلی ارائه می‌داد. منشا نام مستعار همچنان موضوع بحث در بین محققان است.
سبک نوشتاری او با کلمات بازی هوشمندانه، شوخ طبعی و استفاده از پایان‌های پیچشی شگفت‌انگیز مشخص می‌شد.
اولین مجموعه داستان کوتاه او با نام «کلم‌ها و پادشاهان» در سال 1904 منتشر شد و مورد تحسین منتقدان قرار گرفت.
رخی از معروف‌ترین آثار او مانند «هدیه مجوس» و «باج رئیس سرخ» در این دوره منتشر شد.

مشکلات قانونی:
در سال 1896، پورتر به اختلاس وجوه از بانکی که در آن به عنوان عابر در آستین، تگزاس کار می‌کرد، متهم شد.
او برای جلوگیری از دستگیری به هندوراس گریخت و در زمان فرارش بود که نام مستعار «O. Henry» را برگزید.
پس از بازگشت به ایالات متحده در سال 1897، او دستگیر و به اتهام اختلاس محکوم شد و از سال 1898 تا 1901 در اوهایو محکوم شد.

زندگی بعدی و میراث:
پس از آزادی از زندان، پورتر به شهر نیویورک نقل مکان کرد و در آنجا به نویسندگی ادامه داد و به چهره‌ای برجسته در صحنه ادبی شهر تبدیل شد.
او به نوشتن پربار ادامه داد و داستان‌های کوتاه و مجموعه‌های متعددی را منتشر کرد.
آثار او. هنری اغلب زندگی مردم عادی در شهر نیویورک را به تصویر می‌کشد که نشان‌دهنده تنوع فرهنگی و اجتماعی شهر است.
او در 5 ژوئن 1910 در شهر نیویورک در سن 47 سالگی درگذشت.
داستان‌های او. هنری به دلیل طنز، داستان سرایی هوشمندانه و شخصیت‌های به یاد ماندنی خود همچنان به طور گسترده خوانده دارند و بازخوانی می‌شوند و مورد توجه قرار می‌گیرند. میراث او در ادبیات آمریکا ماندگار است و او را یکی از استادان ژانر داستان کوتاه می‌دانند. تأثیر او بر توسعه داستان کوتاه مدرن، که مشخصه آن پایان‌های پیچیده و کاوش در طبیعت انسان است، غیرقابل انکار است.
در اینجا تعدادی از معروف‌ترین و مورد توجه‌ترین آثار او ذکر شده است:
“هدیه مجوس” – شاید معروف‌ترین داستان او. هنری، داستان دلگرم‌کننده یک زوج جوان فقیر را روایت می‌کند که با ارزش‌ترین دارایی خود را برای خرید هدایای کریسمس برای یکدیگر قربانی می‌کنند.
“باج رئیس سرخ” – این داستان طنز دو آدم ربا را دنبال می‌کند که یک کودک را میربایند، اما متوجه می‌شوند که پسر بسیار نفرت‌انگیز است که در نهایت برای بازگرداندن او باج می‌پردازند.
“آخرین برگ” – داستانی تکان‌دهنده که در روستای گرینویچ اتفاق می‌افتد، حول دوستی بین دو هنرمند جوان و تأثیر عمیق یک عمل فداکاری می‌چرخد.
“پلیس و سرود” – این داستان طنز یک مرد بی خانمان به نام سوپی را دنبال می‌کند که نقشه‌های مختلفی را برای دستگیری و گذراندن زمستان در یک سلول گرم زندان انجام می‌دهد.
“اصلاحات بازیابی شده” – داستان رستگاری، بر روی یک دزد گاوصندوق اصلاح شده به نام جیمی ولنتاین متمرکز است که برای نجات یک کودک باید با گذشته جنایتکار خود مقابله کند.
“اتاق مبله” – این داستان وهم‌انگیز و مالیخولیایی موضوعات عشق و ناامیدی را بررسی می‌کند، زیرا مردی در جستجوی دوست دختر گم شده خود در یک خانه اتاق است.
“اتاق نورگیر” – داستانی در مورد رویا‌ها و خیالات یک زن جوان محبوس در آپارتمان کوچک خود که فقط یک نورگیر برای دید دارد.
“پس از بیست سال” – داستانی در مورد دوستی و خیانت است که شامل یک ملاقات برنامه‌ریزی شده بین دو دوست قدیمی است، اما یکی از آن‌ها افسر پلیس شده است.
“چراغ بریده شده” – مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه که مبارزات هنرمندان و نویسندگان جوان در شهر نیویورک را بررسی می‌کند.
“یک جهان وطن در یک کافه” – در این داستان، یک مسافر جهان وطنی با یکی از مشتریان کافه‌اش برخوردی طنزآمیز و قابل تامل دارد.
“در سبز” – داستانی در مورد کنجکاوی و ناشناخته‌ها، که در آن مردی وسواس پیدا می‌کند تا بفهمد پشت یک در سبز مرموز در محله او چه چیزی نهفته است.
“دوگانگی هارگریوز” – این داستان حول یک مورد از هویت اشتباه و عواقب طنزی می‌چرخد که وقتی مردی وانمود می‌کند که کسی نیست.
“The Guilty Party” در این داستان درباره مردی که برای محافظت از یکی از عزیزانش مرتکب جرمی نشده است، مضامین مسئولیت و گناه را بررسی می‌کند.
“The Love-Philtre of Ikey Schoenstein” – داستان طنز مردی که به طور تصادفی یک معجون عشقی و عواقب ناخواسته آن را برای یک زوج جوان اختراع می‌کند.
“آونگ” – داستانی که به زندگی یک زندانی می‌پردازد که تنها ارتباطش با دنیای بیرون، نمایی از یک ساعت آونگی است.
“پرنسس و پوما” – این داستان ترکیبی از عناصر عاشقانه و ماجراجویی است که سفر یک زن جوان را دنبال می‌کند تا با مردی که دوستش دارد ازدواج کند در حالی که با یک پومای وحشی سروکار دارد.
“گرداب زندگی” – داستانی طنز درباره قاضی است که عدالت را به روشی منحصر به فرد و غیر متعارف اجرا می‌کند و به نتایج شگفت‌انگیزی منجر می‌شود.
“تماس کلاریون” به بررسی مضامین فداکاری و افتخار در این داستان سربازی می‌پردازد که در لحظه‌ای حساس به ندای وظیفه پاسخ می‌دهد.
“پراگماتیسم عالی” – داستانی که ترکیبی از فلسفه و عاشقانه است، زیرا یک مرد جوان سعی می‌کند قلب زنی را با باور‌های غیر متعارف به دست آورد.
«جاده‌هایی که می‌رویم» – این داستان زندگی دو مرد را دنبال می‌کند که در جوانی انتخاب‌های متفاوتی انجام می‌دهند و تأثیر این انتخاب‌ها بر آینده‌شان.

** داستان آخرین بزرگ **
در بخش غربی میدان واشنگتن و در ناحیه ای کوچک، خیابان‌ها شکلی نامنظم و گیج کننده دارند. این خیابان‌ها چندین بار همدیگر را قطع کرده‌اند و به همین خاطر باریکه‌هایی بینشان ایجاد شده که به آن‌ها می گویند «محله».
این محله‌ها پیچ و خم‌های عجیب و غریبی دارند وهر خیابان یک یا دو بار خودش را قطع می‌کند. یک بارهنرمندی امکان و موقعیت ارزشمندی را ددر این خیابان پیدا کرد. تصور کنید اگر یک مجموعه دار با صورتحساب رنگ‌ها، کاغذها و بوم‌های نقاشی‌اش از این مسیر بگذرد ممکنست همزمان خودش را در حال بازگشت و بدون آنکه پولی پرداخته باشد ببیند!
به همین دلیل، خیلی زود پای هنرمندان زیادی به دنیال پنجره‌های شمالی، سرپوش‌های قرن هجده، اتاقک‌های زیرشیروانی و اجاره‌های پایین به روستای قدیمی، جالب و البته عجیب گرینویچ باز شد.
در بالای یک ساختمان آجری سه طبقه که بیشتر به دخمه شباهت داشت سو وجانسی کارگاه هنری کوچکی داشتند. نام دیگر جانسی جوانا بود، یکی از دخترها از ماین آمده بود و دیگری از کالیفرنیا. آن‌ها در رستورانی در خیابان هشتم همدیگر را دیده بودند و علاقه مشترکشان به هنر و سالاد سبب شد آن‌ها به هم ببیشتر نزدیک شوند و با هم یک کارگاه هنری کوچک تشکیل دهند.
آن‌ها در ما می با هم آشنا شدند. اما در نوامبرغریبه ای ناپیدا، سرد و بی احساس که دکترها آن را ذات الریه می‌نامیدند به اجتماع هنرمندان یورش آورد. او با دستان سرد و مرگبارش همه جا قربانی می‌گرفت. در بخش شرقی میدان، با سرعت بیشتری حمله می‌کرد و مردم زیادی را به کام مرگ می‌کشید. اما در محله‌های پر پیج و خم این سوی میدان، به کندی پیش می‌رفت.
آقای ذات الریه را نمی‌توان پیرمردی نجیب، محترم و جوانمرد دانست. دخترکی که به آب و هوای گرم کالیفرنیا عادت داشت برای این پیرمرد خشن و سنگدل ابداً حریف منصفانه ای نبود. اما او به جانسی حمله کرد و جانسی که اکنون به سختی بیمار بود بی حرکت روی تخت فلزی رنگ شده‌اش افتاده بود و از پنچره به دیوار آجری خانه کناری می‌نگریست.
یک روز صبح، دکتر که این روزها سرش خیلی شلوغ بود سو را به جلوی درب ورودی دعوت کرد و درحالیکه تب سنج را تکان می‌داد به او گفت:”شانس زنده ماندش…آه…بگذارید ببینم… یک به ده است. آن هم درصورتی که خودش برای زنده ماندن بجنگد. ظاهراً خانم جوان خودش نمی‌خواهد و تصمیم ندارد خوب شود. ببینم به چیز خاصی فکر می‌کند؟”
سو پاسخ داد:”او…او تصمیم داشت روزی خلیج ناپل را نقاشی کند.”
“نقاشی؟ اوه نه! منظورم چیزی است که ارزش فکر کردن را داشته باشه. مثلاً…شاید یک مرد؟”
سو با ریشخند گفت:”یک مرد؟ مگر یک مرد ارز فکر کردنش را دارد؟! نه دکتر چنین چیزی نیست.”
دکتر گفت:”پس مشکلش تنها ضعفست. من هرکاری که از دستم بر بیاید انجام می‌دهم اما هروقت بیمارهای من شمارش معکوس مرگشان رو آغاز می‌کنند قدرت شفا بخشی داروها نصف می‌شود. اگر شما بتوانید کاری کنید که او تنها یک پرسش در مورد مد جدید لباس زمستان بپرسد قول می‌دهم احتمال زنده ماندنش دوبرابر می‌شود.”
زمانیکه دکتر آنجا را ترک کرد سو به اتاق کار رفت و مدتی گریست. سپس با تظاهر به اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده و در حالیکه سوت می‌زد با تخته نقاشی‌اش وارد اتاق جانسی شد.
جانسی همچنان روی تخت دراز کشیده بود پتو را روی سرش کشیده بود و صورتش به سوی پنجره بود.
سو که تصور کرد او خوابیده سوت زدن را متوقف کرد سپس تخته نقاشی را آماده کرد و با قلم و جوهر شروع کرد به کشیدن طرح اولیه یک داستان مجله. راه ورود نقاشان جوان به دنیای هنر کشیدن نقاشی برای داستان‌های مجلات است که نویسندگان جوان برای ورود به دنیای ادبیات می‌نویسند.
همین طور که سو شلوار سوارکاری برازنده و عینکی یک چشمی را برای پیکره قهرمان نقاشی‌اش که یک گاوچران بود طراحی می‌کرد چند بار صدایی ضعیف را شنید و به همین خاطر سریع خود را به کنار تخت جانسی رساند.
چشمان جانسی کاملاً باز بودند، او از پنجره به بیرون چشم دوخته بود و می‌شمرد… برعکس می‌شمرد.
“دوازده”، “یازده”،”ده”،” نه”، “هشت” و بعد “هفت ” او بدون وقفه می‌شمرد.
سو از پنجره به بیرون نگاه کرد. جانسی چه چیز را می‌شمرد؟ از آنجا تنها حیاطی عریان و دلتنگ کننده به چشم می‌خورد و دیوار آجری ساختمانی که چندم‌تر آن طرف تر قرار داشت و پیچک انگور پیری با ریشه‌های خشک و درهم تنیده‌اش که تا نیمه از آن بالا رفته بود. باد سرد پاییزی چنان برگهای درخت را به یغما برده بود که تقریباً چیزی به جز شاخه‌های عریان آن برروی دیوار کهنه برجای نمانده بود.
سو پرسید:”موضوع چیست عزیزم؟”
جانسی به آهستگی پاسخ داد:”شش، انها حالا خیلی سریع‌تر می‌ریزند. سه روز پیش تقریباً صدتا بودند و با شمردنشان سرم درد می‌گرفت. اما امروز ساده است. نگاه کن یکی دیگر هم افتاد حالا فقط پنج تا مانده.”
“پنج تا چی عزیزم؟”
“برگ، برگ روی درخت، هنگامی که آخرین برگ بیفتد من هم باید بروم. الان سه روزاست که این را میدانم. مگر دکتر چیزی به تو نگفت؟”
سو با تمسخر گفت:”تاحالا هیچ وقت همچین حرف مسخره ای را نشنیده بودم. برگ‌های ان درخت پیر چه ارتباطی با بیماری تو دارد؟ تو خیلیان درخت را دوست داشتی، درست. اما احمق نباش چون دکتر امروز صبح به من گفت که شانس زود خوب شدنت…بگذار دقیقاً حرفهای او رو بگویماون گفت شانس خوب شدنت ده به یک است! پس حالا دختر خوبی باش و سوپت را بخور و بگذار من هم نقاشی‌ام را بکشم تا بتوانم آن را به ویراستار بفروشم و برای تو شراب قمرزبخرم و برای خودم استیک خوک.
جانسی درحالیکه چشم به پنجره دوخته بود گفت:”دیگر لازم نیست شراب بخری. یکی دیگر هم افتاد. نه،‌ من سوپ نمی‌خورم. فقط چهارتا مانده. می‌خواهم قبل از اینکه هوا تاریک بشود افتادن آخرین برگ را ببینم. آنوقت من هم خواهم رفت.”
سو بالای سر جانسی خم شد و گفت:”جانسی عزیزم، به من قول بده که چشمانت را ببندی و بیرون را نگاه نکنی تا کار من تمام بشه. باید نقاشی را فردا تحویل بدهم. به نور احتیاج دارم وگرنه پرده‌ها را می‌کشیدم.”
جانسی خیلی سرد جواب داد:” نمی‌توانی در یک اتاق دیگر نقاشی کنی؟”
سو گفت:”ترجیح می‌دهم اینجا پیش تو بمانم و دیگر هم نمی‌خواهم به آن برگهای مسخره زل بزنی و آن‌ها را بشماری!”
جانسی گفت” پس هروقت کارت تمام شد صدایم کن. چون می‌خواهم افتادن آخرین برگ را ببینم. از فکر کردن و انتظار کشیدن دیگر خسته شده‌ام. می‌خواهم خود را رها کنم و مانند آن برگهای خسته و تنها خودم را به دست باد بسپارم.” سپس چشم‌هایش را بست و چون مجسمه ای فروافتاده، آرام و بی حرکت به خواب رفت.
سو گفت: “سعی کن بخوابی، من باید بروم برمان را صدا کنم که بیاید و برایم مدل معدنچی پیر بشود. یک دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد. بخواب تا برگردم.”
برمان پیرمرد نقاشی بود که در طبقه همکف سختمانشان زندگی می‌کرد. بیش از شصت سال سن و ریش سفید بلندی داشت. او هنرندی شکست خورده بود که همیشه به دنبال خلق شاهکاری بود که هرگز آن را خلق نکرد. درواقع سال‌ها بود که دیگر بسیار کم نقاشی می‌کرد و با مدل شدن برای هنرمندان جوان که پول استخدام مدل حرفه ای را نداشتند به سختی روزگار می‌گذراند. او در نوشیدن الکل زیاده روی می‌کرد و همچنان از شاهکاری سخن می‌گفت که آن را هرگز آغاز نکرده بود. برمان پیرمردی کوچک اندام و تندخو بود که ملایمت و دل نازکی مردم را به باد مسخره می‌گرفت و خودش را نگهبان ویژه دختران جوانی می‌دانست که در کارگاه هنری طبقه بالا زندگی می‌کردند.
سو، برمان را درخلوتگاه کوچک وتاریکش درحالیکه به شدت بوی آبجو می‌داد پیدا کرد. در گوشه اتاق خالی روی سه پایه نقاشی نشسته بود که بیست و پنج سال بود انتظار خلق شاهکار برمان را می‌کشید. سو با او از خیالبافی های جانسی و البته ترس خودش از اینکه علاقه او به دنیا از این نیز ضعیف تر شود و حقیقتاً همچو برگی سبک و شکننده زندگی را بدرود بگوید سخن گفت.
برمان پیر که با چشمان سرخش حرفهای سو را به دقت گوش می‌کرد فریادی کشید و این فکرهای احمقانه را به باد تمسخر گرفت.
او فریاد زد:”چی؟ یعنی در دنیا آدم‌های ابلهی هستند که فکر می‌کنند با ریختن برگهای بی ارزش یک درخت بمیرند؟ من که تابه حال چنین چیزی نشنیده بودم. نه، من مدلت نمی‌شوم. چرا گذاشتی همچین افکار احمقانه ای به ذهنش خطور کند؟ آه، دخترک بیچاره!”
سو پاسخ داد:”او خیلی ضعیف و بیمارست و تب بالا ذهنش را بیمار و پر از توهمات عجیب و غریب کرده. بسیارخوب آقای برمان مجبور نیستی مدل من شوی. اما این را بدان که به نظر من تو یک پیرمرد نفرت انگیزی!”
برمان فریاد کشید:”رفتارت درست مثل بقیه زن‌هاست! من کی گفتم مدل تو نمی‌شوم؟ راه بیفت برویم. الان نیم ساعت است که دارم سعی می‌کنم به تو بفهمانم که آماده‌ام. خدایا چرا آدمی به خوبی خانم جانسی باید اینجا توی این خرابه بیمار شود؟ سرانجام یک روز شاهکارم را می‌کشم و ان وقت همه با هم از اینجا می‌رویم.”
وقتی آن‌ها به طبقه بالا رسیدند جانسی خواب بود. سو پرده را پایین کشید و برمان را به اتاق دیگر برد. در آنجا هردوی آن‌ها با وحشت از پنجره به درخت نگاه کردند و بدون آنکه حرفی بزنند به یکدیگر خیره شدند.
بارانی همراه با برف سرد شروع به باریدن کرد. برمان که لباس آبی کهنه ای به تن داشت روی سه پایه چپ شده ای نشست تا نقش معدنچی تنها را که روی تخته سنگی نشته بود ایفا کند.
هنگامی که سو از خواب بیدار شد جانسی را دید که با چشمانی تار اما کاملاً باز به پرده سبز کشیده شده خیره شده بود.
جانسی به آهستگی گفت:”پرده را بکش، می‌خواهم ببینم.”
و سو هم که بسیار خسته بود این کار را کرد.
اما پس از باران و تندباد شدیدی که در تمام شب باریده بود هنوز بر روی دیوار آجری یک برگ باقی بود. این آخرین برگ بود و هنوز در نزدیکی ساقه‌اش رنگ سبز تیره ای داشت اما گوشه‌های پلاسیده‌اش به زردی می‌زد. این برگ با وقار و شجاعت تمام در حدود شش متری زمین از شاخه ای آویزان بود.
جانسی گفت:”این آخرین برگ است. فکر می‌کردم حتماً در طول شب می‌افتد آخر صدای باد را می‌شنیدم. امروز می‌افتد و من هم با افتادنش خواهم مرد.”
سو درحالیکه صورت خسته‌اش را روی بالش گذاشته بود گفت:”عزیزم! اگر به فکر خودت نیستی حداقل کمی به من فکر کن. فکر نمی‌کنی چه بلایی بر سر من می‌آید؟”
جانسی هیچ نگفت. تنهاترین چیز در دنیا روحی است که خود را برای سفر طولانی و اسرارآمیزش آماده می‌کند.
روز به آخر رسید و حتی در تاریک روشن غروب نیز می‌شد برگ تنهایی را که برروی دیوار به شاخه‌اش چسبیده بود دید. شب هنگام، باد شمالی بار دیگر وزیدن گرفت و باران نیز محکم به پنجره‌ها می‌کوبید و از گوشه بام به زمین می‌ریخت.
وقتی هوا به قدر کافی روشن شد، جانسی دوباره خواست پرده کنار رد. برگ هنوز سرجایش بود.
جانسی برای مدتی طولانی دراز کشید و به آن برگ خیره شد. سپس به سو که بر سر اجاق مشغول هم زدن سوپ مرغ او بود گفت:”سو، من دختر بدی بودم. یک چیزی آن برگ آخر را آنجا نگه داشته است تا به من بفهماند که چقدر گناهکارم. انگار آرزوی مرگ خودش گناهست. حالا می‌توانی برایم سوپ بیاوری و مقداری شیر با کمی شراب و…نه، اول یک آینه دستی برایم بیاور و چندتا بالش اطرافم بگذار تا بتوانم بشینم و وقتی که آشپزی می‌کنی نگاهت کنم.
ساعتی بعد او گفت: “سو، امیدوارم روزی خلیج ناپل را نقاشی کنم.”
دکتر بعدازظهر به آنجا آمد و سو هنگام رفتنش به بهانه ای جلوی در ورودی رفت.
دکتر دست نحیف و لرزان سو را در دستش گرفت و گفت: شانسش پنجاه پنجاه است. با مراقبت خوب شما برنده می‌شوید. حالا باید بروم و بیمار دیگری را که در طبقه پایین است ببینم. نامش برمان است. فکر می‌کنم او هم یک نقاش است. او هم ذات الریه گرفته. بیچاره پیرو ضعیف است و بیماریش هم بسیار سخت. امیدی به خوب شدنش نیست. اما امروز به بیمارستان منتقل می‌شود تا کمتر زجر بکشد.
روز بعد دکتر به سو گفت:”خطر برطرف شده. شما موفق شدید. او حالا فقط به تغذیه مناسب و مراقبت نیاز دارد.
آن روز بعدازظهر سو به تختی که جانسی در آن دراز کشیده بود رفت و بازویش را دور او گذاشت:”باید چیزی بگویم. آقای برمان امروز در بیمارستان از ذات الریه مرد. او تنها دوروز بیمار بود. روز اول سرایدار او را پایین در اتاقش درحالیکه به سختی درد می‌کشید پیدا کرد. کفش‌ها و لباس‌هایش کاملاً خیس و سرد بودند. هیچ کس نمی‌دانست او در آن شب وحشتناک بیرون چکار می‌کرده. اما بعد آن‌ها یک فانوس پیدا کردند که هنوز روشن بود و نردبانی که از جایش برده شده بود و چندتا قلم و جعبه رنگی که رنگ‌های سبز وزرد رویش مخلوط شده بودند. عزیزم، از پنجره به آخرین برگ نگاه کن. هیچ وقت از اینکه آن برگ با وزش باد حرکت نمی‌کند تعجب نکردی؟ آه، عزیزم آن شاهکار برمان است. برمان آن را شبی که آخرین برگ افتاد نقاشی کرد.

د دعوت رسنیز مرکز ملاتړ وکړئ
له موږ سره د مرستې همدا وخت دی. هره مرسته، که لږه وي یا ډیره، زموږ رسنیز کارونه او هڅې پیاوړی کوي، زموږ راتلونکی ساتي او زموږ د لا ښه خدمت زمینه برابروي. د دعوت رسنیز مرکز سره د لږ تر لږه $/10 ډالر یا په ډیرې مرستې کولو ملاتړ وکړئ. دا ستاسو یوازې یوه دقیقه وخت نیسي. او هم کولی شئ هره میاشت له موږ سره منظمه مرسته وکړئ. مننه

د دعوت بانکي پتهDNB Bank AC # 0530 2294668 :
له ناروې بهر د نړیوالو تادیاتو حساب: NO15 0530 2294 668
د ویپس شمېره Vipps: #557320 :

Support Dawat Media Center

If there were ever a time to join us, it is now. Every contribution, however big or small, powers our journalism and sustains our future. Support the Dawat Media Center from as little as $/€10 – it only takes a minute. If you can, please consider supporting us with a regular amount each month. Thank you
DNB Bank AC # 0530 2294668
Account for international payments: NO15 0530 2294 668
Vipps: #557320

Comments are closed.