خان – یک داستان کوتاه واقعی

نوشته یی دکتور محمد حلیم تنویر

279

خان

خروسی که دگر آذان نداد!

یک داستان کوتاه واقعی

قصه دختران دهکده همیشه زیبایی های برازنده یی خود را دارند. شاید هم برای دیگران مفهومی نداشته و ملموس نباشد. اما برای دختران دهکده های دوردست میتواند خاطرات ماندگار درتصور انسانی بجا گذارد
منهم در قریه یی خود این خاطره را با قصه خروسی خانه یی ما که اسمش را «خان» گذاشته بودیم با هم انس گرفته و همیشه او را با تصوراتم ماندگار دارم. خروسی زیبایی از تبار عیاران و پرنده زیبایی از خلقت الهی! آن زمان در پوهنتون بامیان درس می خواندم: جایی صد ها فرسنگ از دهکده یی ما فاصله داشت. ناچار بودم خروس ام را که عیار گونه و عاشقانه بدور می گردید و مرا از تصورات واهی به واقعیت های زنده گی بر می گرانید. خان الگویی همه خوبی ها بود و در حویلی خانه یی ما با همان برازنده گی های منحصر به خودش تنها گشت و گذار می نمود. بخود اتکا داشت و از هر کاری که انجام می داد لذت می برد. شاید هم تصور داشت که او خان حویلی ما بود. با اعضای خانواده ما سرو کاری نداشت ولی از بیگانه بدش می آمد.
دلم برایش تنگ می شد.زمانی که برای درس هایم باید دهکده ام را برای زمانه های ترک می کردم. دق می کردم. پدرم میدانست که من خان: این خروس زیبای حویلی خانه را بیش از حد دوست داشتم . او براینکه مرا تسلی دهد می گفت:
– خان تنها نیست…خان مالک خانه یی ماست.از همه ما حراست میکند…بیگانه ها را در درون حریم جا نمی دهد. با ناآشنایان برخورد بلندپروازی دارد. او حدود و مرز هایش را خوب پاسداری می نماید. با هر خس و خاشاکی نمی سازد! بیگانه پرست نیست.به ما صادقانه برخورد دارد. و بعد ادامه میداد:
– کا هم او را با همان غرور و از خود راضی بودنش تنها می گذاریم تا بداند که او جایگاهی در بین ما دارد. به کسی حق نمی دهیم تا خان را آزار و اذیت رساند.
منهم احساس غروری که از روش های خروس ام داشت مباهات می ورزیدم. راستی پرنده یی با عزت و توانایی بود. حریم خانواده اش را دوست داشت و با آنان با انس و عاطفه خوبی برخورد داشت. از مرغان دیگر هم جانبداری می کرد و در دانه ها و خوراکی ها پسمانده غذای روزانه مان ،قناعت داشت. اطراف خانه را همیشه با قدم هایش دور می زد و شب ها در قفسه گلی – چوبی که پدرم در کنج حویلی برایش ساخته بود می آرامید. آرامش شبانه او، حویلی ما را سکون میداد.
گاهی نیم شب ها دلم بیاد خان می تپید. آهسته از جایم بر می خاستم بدون اینکه کسی از خواب بیدار شود و به حویلی قدم های آهسته میگذاشتم تا ببینم که خان چه می کند. وقتی در تاریکی شب نزدیک قفسه اش میشدم، چشمانش را باز می نمود و برایم آرام میخواند:
-قغ قغ…
و چشمانش را دوباره می بست. خنده ام می گرفت. الفتی که بین من و خان بود تنها ما دو باهم می دانستیم. من برایش هیچکاری نمی نمودم چز اینکه دستم رابالای بالهای سرخ و سیاه رنگش آرام میکشیدم و او هم خودش را بدورم می پیچانید. در حقیقت خوشش میامد و ناز دلبری را نیاز داشت. هر خلقتی به چنین روش ها عاطفی نیاز دارد. انسان ها، حیوانات و نباتات… و خان نیز دوست داشت که نوازش داده شود.
خان آسایش و دوستی و اتکا به صداقتش را در بیرون از خوابگاهش بیشتر احساس می نمود.زمانی که بعد از آذان صبح بیدار می شد. هیچ همسایه و بیگانه یی از ترس خان بدرون حویلی نمی توانست داخل بیاید . خان نمی گذاشت که بیگانه و ناآشنایی در خانه اش راه پیدا کند.وی آرامش را که یک پدیده یی درونی بود در کنج قفسه اش شبانه احساس می نمود.
در جامعه ما هم خیلی مردم اند که با امکانات مادی و ثروت در آسایش اند اما آرامش درونی را ندارند. زیرا وجدان شان از عملکرد های نابجا در جامعه، آنان را می آزارد.
خان آرامش را که ازدرون سالم و سلامت بود باخود داشت. دلم می خواست کاش همه مردمان این آرامش را داشته باشند. همانند خان که از صبح برمی خواست و آذان میداد و برای زنده گی تلاش مثبت داشت و شب در عین آسایش ، آرامش هم همراهش میبود.
صبح وقت آذان خان ما را از خواب بیدار می کرد. همسایه ها هم با آذان خان عادت نموده بودند. آخوند مسجد زیر لب غرغر می کرد که خان پیش از آذان او، مردم محل را شب پاسداری و صبح از خواب بیدار می نمود. او می گفت:
– این خروس از کدام خانه است که مزاحم آذانم می شود و نمی گذارد تا مردم را دعوت به نماز خواندن و بیدار شدن کنم.؟
حسادت آخوند هم هرروز با آذان خان بیشتر می شد و پدرم که برای نماز بیدار می شد. از آذان خان خوشش می آمد.
در واقع خان حثیت یک پاسدار خانه را داشت. آن روزی که زمان تعطیلی ام به پایان رسیده و دوباره دهکده را بسوی شهر ترک می کردم، عقده دوری از خروس زیبایم مرا غذاب وجدان میداد. بیادش تمام راه و گاهی هم در زمان درس خواندن میافتادم. خان قدم به قدم هایم می گذاشت و هرجایی میرفتم مرا دنبال می نمود.
گاهی هم دربرابرم می نشست و غمبر می زد. چشمانش سخن های داشت. بمن دقیق میدید. شاید هم او یگانه مونس و همدم زنده گی اش مرا می دانست. او نیاز به حمایه داشت تا او را در حریم خانواده با توانای هایش آزاد بگذارم. و همینطور هم بود. کسی را یارای آزار دادن او را نداشت و خان هم مقدم این دوستی را خوب می دانست.
آنروز که او را ترک می کردم، چشمانش نمناک بود و تا درب حویلی مرا همراهی کرد. من درست نمی دانستم ولی او همه عواطف اش را در قدم های آخرین من می پیمود.
***
آنروز پدرم انتظار مهمانی را می کشید که از دهکده دورتری میآمد. مادرم هم ترتیبات خوش آمدید او را داشت و می گفت امروز صحن حویلی را بروبید که « خان ماما» به مهمانی میاید. در صحن حویلی یگانه خروسم «خان» حق گشت و گذار را داشت و دیگر هیچ. پدرم می گفت:
خان ماما آدم سختگیری است و بالای هر چیزی نکته گذاری میکند. باید خیلی احتیاط کنیم تا او نرنجد و عزت اش شود.
او از خان ها از خود راضی بوده منطقه بود که خود را در بین قوم بالاتر از دیگران می دانست. نباید حرفی زد که نگوید بالای پیشانی ات ابروست.
زمانی که حان ماما داخل حویلی شد با عصا چوبش و دوتن که یکی هم آخوند محله با او بود فضا خوش آمدید گفتن خانه سید را مساعد ساخت. خان ماما با چوب دستش بالای خروس خانه که به پیشوازش میدوید، زد که پر های او به هوا بادشد. خروس یکطرف خیز برداشت و آواز داد. بار دیگر همانند هر بیگانه یی را که نمی خواست با تهدید داخل حویلی شود، بروی خان ماما پرید و با نولش دستار و کلاه او را به زیر انداخت
خان ماما از ترس یکطرف شد و پایش لغزید و به زمین افتاد. آخوند هم که ترسیده بود به گوشه یی دیگر خود را کشید. سید صاحبخانه دوید و دست خان ماما را گرفته بلند کرد. خان ماما از عصبانیت بخود می لرزید و گفت:
– شما خروس نگاه کردید یا سگ تربیه کردی تا مردم را دندان بگیرد؟
– – خان ماما ببخشید این عادت «خان» اس. منظورم همین خروسی که ظاهره دخترم نامش را «خان» مانده است؟
خان ماما بی درنگ مداخله کرد:
– آبروی بزرگان را میبرید..این چه نوع مهمان نوازی است…مرغ تان «خان» اس و خان تان بی آبرو میشوه..
آخوندگفت: منهم از دست این خروس به عذابم. به آذانم هر صبج وقت مداخله دارد مرا نمی گذارد
خان ماما بازهم چوب دستش را گرفت و برزمین زد. گفت:
– این خروسه را باید تادیب کرد…وحشی اس..وحشی…
سید گفت هرچه شما می فرماید خان ماما! ما این اهانت را جبران می کنیم..گوسفند و گاوی می کشیم و خیرات و نذر قدم هایت باشد.
– نه ! گوسفند و گاو نمی خواهم.. همین خروسه را به جزایی اعمالش برسانید..!
زن سید آهسته به شوهرش گفت:
-خان را نکشید…طاهره فردا از درس خود دوباره به خانه میابد..خان دوست و همدم دخترم اس.
سید گفت:
-چاره ندارم..حالا خان ماما غضب شده و می خواهم جلو این آبرو ریزی را بگیرم چاره نیس. فرقی نمی کند برای طاهره می گوییم که او را شغال ها خورده است!
خان ماما در حالیکه مصروف بستن لنگی و کلاه اش بود به آخوند محل دستور داد تا خروسه را برای کشتن بگیرد . او هم با عبایش تپه تولی کرد و کلاهش نیز برزمین افتاد ولی توانست از پایی خروس بگیرد.
پاهای خروس را با نخی بستند و بالاهایش را چپه دوقات نموده و برزمین خوابانیدند. خان که تا آن زمان نمی دانست که همه صداقتش را قربانی خواسته های آخوند و خان ماما می کنند، جیغی برداشت. چشمانش متحیر بود که به چه گناهی باید بسته و تنبیه شود. بیاد طاهره افتید که با دستانش پرهایش را نوازش میداد و او دورش می گردید.. به چهره عاصی خان ماما نظر انداخت که نفرت و خشونت از آن می بارید.
– همو کارد و یا چاقو را بیارین..!
– خان دانست که او را پا و بال بسته می کشد. انتقام پریدنش را که در دفاع از حریم خانه اش بود باید چنین کیفری را بدوش بکشد.با زبانش طاهره را جیع زد. به مادر طاهره میدهد که با دلهره و ترس کشتن او را تماشا می کند و آخوند که خیلی خرسند بود تا شککش را از خوردن گوشت خروس سیر نماید و از شر آذان خروس در امان بماند.
خان ماما گفت:
– اینه حالی سزایی در روی پریدن مره خات دیدی…الله اکبر و تیع را بر گردن خان کشیده خونش را روان نمود. خان بی جان چند تکانی خورد. تن بیجان خان را به مادر طاهره دادند تا او را پربکنند و غذایی بپزند.
– زن سید از غم کشتن خان اشکش جاری بود و کودکان نیز با هم سرپیچی داشتند و می گفتند:
– خان طاهره را خان ماما کشت…انتقام گرفت..
***
فردا دخترک از راه رسید. درب حویلی باز بود. همه جا خالی بود و پاسدار خانه هم دیده نمی شد. فریاد زد خان کچاست؟
همه خاموش بودند…یکی گفت شعال ها او را با بیرحمی خوردند…دیگر گفت شعال ها او را کشتند.
دختر بچه یی در گوشش گفت:
-خان ماما او را کشت و خورد همرای آخوند مسجد..!
اشک از دیده گاه دختر سراسرزیر شد. آنجه را که در دیده گان خروسش میدید، از دست داده بود. خان اسیر خان انسان ها شده بود.
شب آرام با نجوایی جیرجیرک ها خاموشی سهمگین حویلی را فرا گرفته بود. دختر در کنار قفسه خان نفس میکشید و منتظر بود تا خان در خواب چشمانش را باز کند و از خوشی صدا بزند: قغ قغ…
و او همچنان می گریست تا فردا هرچه زودتر دهکده را ترک گوید . خان دیگر نبود تا آذان دهد و آخوند با خاطر آرام ضجه و نوحه سرایی داشت که گویا آذان می دهد. با این آذان همه بیدار نشدند. آنجا بود كه دانستم هر كس مردم را بيدار كند، سرش را خواهند بريد!
«در دنيايي كه همه از مرغ تعريف ميكنند، نامي از خروس نيست ! زيرا همه به فكر سير شدن هستند، نه به فكر بيدار شدن …»

***************************************

د دعوت رسنیز مرکز ملاتړ وکړئ
له موږ سره د مرستې همدا وخت دی. هره مرسته، که لږه وي یا ډیره، زموږ رسنیز کارونه او هڅې پیاوړی کوي، زموږ راتلونکی ساتي او زموږ د لا ښه خدمت زمینه برابروي. د دعوت رسنیز مرکز سره د لږ تر لږه $/10 ډالر یا په ډیرې مرستې کولو ملاتړ وکړئ. دا ستاسو یوازې یوه دقیقه وخت نیسي. او هم کولی شئ هره میاشت له موږ سره منظمه مرسته وکړئ. مننه

د دعوت بانکي پتهDNB Bank AC # 0530 2294668 :
له ناروې بهر د نړیوالو تادیاتو حساب: NO15 0530 2294 668
د ویپس شمېره Vipps: #557320 :

Support Dawat Media Center

If there were ever a time to join us, it is now. Every contribution, however big or small, powers our journalism and sustains our future. Support the Dawat Media Center from as little as $/€10 – it only takes a minute. If you can, please consider supporting us with a regular amount each month. Thank you
DNB Bank AC # 0530 2294668
Account for international payments: NO15 0530 2294 668
Vipps: #557320

Comments are closed.