سید خلیل الله هاشمیان – تداعی یک خاطره از رفتن ظاهرشاه به دکان سماوارچی

0 796

 

دربرابر اظهار واقعیت ها نمیتوان خاموش نشست: دومقاله رادرپورتال وزین آریانا افغانستان خواندم،  یکی بقلم    نویسندۀ معروف وماهر آقای سراج و هاج، ودیگری بقلم آقای نویسندۀ جوان وبااستعداد مصطفی عمر زی، هردو به تقریب از دهمین سالگرد وفات اعلحضرت محمد ظاهرشاه(رح) نوشته شده و بسیار جالب وعالی نوشته شده اند. وقایعی که محترم سراج وهاج درمقالۀ 9 صفحه ای خوددرج نموده، هرکدام بیانگر واقعیت های دورۀ 40 سالۀ سلطنت اعلحضرت ظاهرشاه بوده و90 فیصد این وقایع از زیرچشم این موسپیدگذشته است. لهذا به تائید مشاهدات اقای وهاج  میگویم که :

“فقروبیچارگی راپادشاه جوان ماخلق نکرده بود، فقرعلم ودانش ومغزهای متحیردرجامعۀ بدوی افغانستان باعث فقر اقتصادی شده بود…  وقتی به اعمال حکومت واجراات پولیس چنایی وقوماندان امنیه آن زمان کلمۀ جنایت را بکار میبرید، ومسخره تر ازآن، شاه را مسئول آن حوادث میدانید وسرزنش میکنید، معنی آن اینست که پادشاه افغانستان (درحال حضور صدراعظم واراکین دولت) باید کارهای وزارت داخله، قوماندانی امنیه، طرزاجراات پولیس و غیره راشخصا نظارت میکرد وارکان دولت را (درست مانند پاپاچینی اطفال) قدم به قدم به حرکت در می آورد، واگر صدراعظم کشور، مجرمی رابه زندان می فرستاد، فورا مانع میشد!… فقط درین صورت بود که اعلحضرت جنایت کارنبود!… درمتن اکثرتاریخ های جهان، دوران پادشاهی اعلحضرت محمدظاهرشاه دوران “آرامش” خوانده شده است. اگر پول زیاد وعواید کافی وجودنداشت… آن دولت برای همگان آرامش روحی و برای هرفرد بی بضاعت، طمانیه وعزت نفس اعطا می کرد…”

درمقالۀ آقای مصطفلی عمرزی،  باعنوان واقعبینانه وجالب آن “آشنای محبوب مردم”، ادعای ذیل مورد تائید همگان است: “بزرگان زیادی از فرهنگیان، نویسندگان، شاعران و اهل سیاست ما، همه ساله بمنظوراحترام به شخصیت و جایگاه اعلحضرت محمدظاهر شاه(رح)، می نویسند. تداوم خوش این سنت، آهسته آهسته به فرهنگی مبدل میشود…”

و اما مشاهدۀ تصویریک دکان سماوارچی درصفحۀ 4 مقالۀ آقای عمرزی، که اعلحضرت مرحوم بالای تاق آن دکان نشسته اند، داستانی را از دکان دیگر سماوارچی که اعلحضرت مرحوم در آن دشنام شنیده، تداعی کرد واین داستان  را64 سال قبل از زبان مرحوم داکتر عبدالظاهرخان درلندن  شنیده بودم، که ازینقراراست:

درسال 1952 جارج پنجم، پادشاه انگلستان، (پدرملکه الیزابت ملکۀ کنونی آن مملکت) وفات یافته بود، مرحوم مارشال شاه ولیخان سفیرکبیر افغاتنستان در لندن بحیث نمایندۀ پادشاه افغانستان برای اشترا ک درمراسم تدفین پادشاه متوفی وتاجگذاری ملکۀ جدید تعیین شده بود وآن مرحوم که درآنوقت معین وزارت صحت عامه وداکتر شخصی اعلحضرت مرحوم ظاهرشاه بود، بحیث معاون نمایندۀ افغانستان درمراسم مذکوربلندن آماده بود. ازاقامت دوهفته ای داکترظاهرخان درلندن داستانها بسیاراست، اما فقط همین یکی را بیان میکنم.مرحومین داکترظاهرخان وعبدالرحمن پژواک قبلا یک دیگررامی شناختند وبین هم مزاح داشتند ودرمجالس خصوصی یکدیگر را”لغمانی بچیم” میخواندند- داکترظاهرخان دریک هوتل لوکس سلطنتی  اطاق داشت و پژواک مهمانداراو بود. در لندن هرکدام ازاعضای سفارت یک اپارتمان کوچک یک اطاقه داشت وهر گاه یکدیگررامهمان میکردیم، خودما نان افغانی می پُختیم، مرحوم پژواک قابلی پلو وقورمه های خوب به دست خود تهیه میکرد- یکروز مرحوم پژواک بمن گفت که هرروز درهوتل داکترظاهرخان نان میخورم وهرقدرازاو تقاضاکردم دریک رستوارن مهمان من شود، قبول نکرد، زیرا اواز رستوران رفتن خوشش نمی آید. اماحاضرشده که یک شب درکوتۀ من (پژواک اپارتمان خودرا “کوته” میخواند)بیاید. حالا اگر دوبه دو باشیم ومن خودم آشپزی کنم، صحبت وتوق ومزاق میماند، ازتوخواهش میکنم آشپزی را درکارخانه بدوش بگیری تاما صحبت کرده بتوانیم ومن تورا به او معرفی میکنم تا ازتوخارنخورد. اضافه کردکه موادغذایی را خودش تهیه میکند- من قبول کردم اما بیک شرط که تهیۀ انواع طعام به اختیارمن باشد وقبول شد. همان روز به کوتۀ او رفتم وبکار آشپزی مصروف شدم- بساعت 7 شام هردو آمدند- قبلا یکبارداکترظاهر خان را درسفارت دیده بودم، اما اینباربطورازخودمانی مصافحه کردیم وپژواک که مرا( وطندار) میخواند، گفت :”این وطندارهم لغمانی است” – داکتر ظاهرخان گفت :”ماوتو لغمانی استیم، اما اینها پیرخانۀ ما استند…”

میوۀ خشک وتازه برسرمیزسالون چیده شده بود و من چای تیار کردم وآن دونفر به اختلاط شروع کردند ویکدیگررا “لغمانی بچیم” میخوانذند. کارخانه وسالون دریک اطاق مشترک قرارداشت که یکدیگررادیده وشنیده میتوانستیم. قصه ها بسیارزیاداست زیرا این مجلس تا ساعت سه بجه شب دوام  داشت ومن ازآنجمله فقط دوتای آنرا بیان میکنم : …. داکترظاهرخان پژواک راگفت، لغمانی بچیم، تونام کشیدی که بسیار جرات داری، چونکه دست پادشاه وصدر اعظم ومارشال را نبوسیدی وبه آنها طنزوکنایه گفتی، اما لغمانی بچیم مه  شنیدیم که ازصدراعظم هاشم خان میترسیدی و هم دست اورا بوسیده بودی، ای چطوراست؟ پژواک گفت، لغمانی بچیم همی گپ حقیقت داره…، گوش کو: ازمکتب فارغ وبه مطبوعات معرفی شدیم، دوسه ماه دردفاترکارکردیم، صلاح الدین خان سلجوقی مرا بحیث مدیراصلاح ومیوندوال را بحیث مدیرانیس مقررکرد- روزیکه فرامین تقررمارابه امضای محمدهاشم خان دردفتر کارخود بمامیداد، گفت : مه مسئولیت شما را قبول کدیم، اما ایقدر برایتان میگوم که بسیار احتیاط کنید، اگر صدراعظم صاحب بالای تان مشکوک شود، شمارا میکُشه ومره به دهمزنگ روان میکنه، بسیاراحتیاط کنید… من به ادارۀ اصلاح رفتم، درماه اول سرمقاله های مهم گاهی از طریق وزارت خارجه وگاهی ازطریق ضبط احوالات میرسید وعیناچاپ میشد، دوستانیکه مرا می شناختند تصورمیکردند بقلم من نوشته شده وکنایه میرفتند – روزنامۀ اصلاح راکسی نمیخواند، بالای  مامورین دولت تادرجۀ مدیرازمعاش شان بشکل تحمیلی حق الاشتراک وضع میشد- یکتعداد راکه روزانه به بازار می فرستادیم، همانطورلوله شده پس می آمد- من شروع کردم به نوشتن داستانهای فولکلوریک و نشراشعارمولانا وبیدل واشعار شعرای مکتب هند، چونکه شنیده بودم صدراعظم این اشعار راقبلا درهندوستان خوانده وخوش داشت- یکروز معاون اصلاح یادآورشدکه دوروزبعدسالگردجارج ششم پادشاه انگلستان است، بایدانتظارکشیدکه ازوزارتخارجه یا صدارت هدایتی برسد- من همان شب خودم یک مثاله بادرنظر داشت مناسبات بین دومملکت و دو رژیم شاهی نوشتم وفردا ازمدیرعمومی سیاسی وزارتخارجه مشوره خواستم – اوگفت وزیر صاحب خارجه  تکلیف ذکام داشته بخانه استراحت دارند، شما مثل سالهای گذشته چیزی بنویسید- سلجوقی هم تصادفا بهرات رفته بود- به محمدشاه خان رئیس صبط احوالات که ازوطنداران سرخرودماست، تلفون کردم وگفتم بخاطرروزتولد پادشاه انگلیس مقاله ای دارم که باید ازملاحظۀ صدراعظم صاحب بگذرد، زیراوزیر خارجه مریض است، اگر شما لطف کنید و امروز برایمن ده دقیقه وقت ملاقات بگیرید، زیرا مقاله باید فردا نشرشود-   رئیس ضبط احوالات که ازپشتونهای سرخرود است و باپدر وخاندان ما شناخت ومناسبات قبلی داشت،  روی خوش نشان داد ووعده کرد وگفت تاآخر روز دردفترتان منتظر باشید. نزدیک به شام تلفون شدکه بدفترضبط احوالات بیائید- یک گادی پیداشد وخودرابسرعت آنجارساندم. رئیس ضبط احوالات گفت برای شما بعدازنماز شام وقت ملاقات گرفتم، اما پیش ازآنکه مشرف شوی بعضی چیزهارا برایت میگویم،. پدرت یک عالم دین و یک قاضی عادل بود وهمه مردم سرخ رود، بشمول نقیب صاحب، به اواحترام  داشتند – برادرت شهید عبدالباقی خان درابتدائیه سرخرود همصنف و رفیق من بود، توجوان لایق  استی و من میخواهم بتوکمک کنم که آینده ات خراب نشود- صداراعظم صاحب میخواهدازجوانها کار بگیرد- وقتی بدفترصد راعظم صاحب رسیدی ، اول دستهای مبارک شانرا ببوس، بعدازآن منتظرباش که نصیحت شان خلاص شود، بازهم دستهای مبارک شانرا ببوس وعرایض خود را تقدیم کن. گفتم احترام تنها به دست بوسیدن نیست، من غیرازدستان پدرم دست هیچکس را نبوسیده ام- گفت همه وزراء حتی پیش از شروع مجلس وزراء دستهای مبارک والاحضرت رامیبوسند، حتی  اعلحضرت صاجب درحضور خودم دستهای مبارک صدراعظم صاحب را بوسیده، این یک تشریفات قبول شده است که اگرتوقبول نکنی، والاحضرت ترازود رخصت میکند وآینده نداری. من میدانستم که نصایح محمدشاه خان روادارانه وخیرخواهانه بود، لهذا درظرف ده دقیقه که فاصله بین دفترضبط احوالات ودفتر صدراعظم بود ویکنفرهم مراهمرایی ومشایعت میکرد، باخودفکرکردم که هدف من خدمت برای افغانستان از راه مطبوعات است وباید ازین فرصت استفاده کنم، به این فیصله رسیدم که پروا ندارد، دستهای اورا فقط یکبار می بوسم…

دربیرون دفترصدراعظم، دونفر، یک منصبدار ویک مُلکی، به لباس وجیب هایم تماس گرفتند واجازۀ دخول دادند، همینکه داخل اطاق شدم، میزصدراعظم به آخر اطاق درحدود 15 قدم فاصله داشت ودردوچناح اطاق چوکیهای خالی دیده میشد ، عجله نکردم وبه رفتار عادی تا میز رسیدم، خودرا خم نکردم وگفتم (اسلام علیکم ورحمت الله)- صدراعظم کمی ازجای خود بلندشد، سلام علیک گفت ودست خودرا برای مصافحه پیش کرد که آنرا بوسیدم- گفت خوش آمدی، خوش شدم ترا ازنزدیک می بینم، آنگاه مد ت  15 دقیقه ازشناخت پدرم در جلال آباد واز شهادت برادرم همراه با جرنیل عبدل وکیل خان نورستانی در کوهدامن وازآرزوها ومصروفیت های خودش برای ترقی و پیشرفت افغانستان صحبت کرد وکفت تا ناوقت شب درین دفترکارمیکنم- بعدا به تقرر جوانها درمطبوعات( من ومیوندوال) تماس گرفت واز سلجوقی توصیف کرد و دراخیرگفت : شماکدام کاغذی داشتید که درآنباره بامن مشوره کنید؟ 

بعرض رساندم که فردا سالگرد تولد جارچ پنجم پادشاه انگلستان است ومن با درنظرداشت روابط تاریخی و هم شباهت دورژیم شاهی چیزی نوشته ام که وزیرخارجه ورئیس مطبوعات هردومیسرنیود، خواستم آنرا ازملاحظۀ شما بگذزانم. گفت کارخوب کردی، چوکی راکش کن، بنشین و بخوان- مضمون راخواندم- گفت بسیار خوب نوشته شده، فقط همونجه یک چیزی گله وگذاری رقم بود- درست است که انگلیسها دشمن ما بودند، خصوصاخاندان ما ازدست انگلیس تباه شد، همه عمر جوانی من وبرادرانم درتبعید دردیره دون گذشت، هروقت که سفیرانگلیبس نزدمن می آید، عوض اینکه گله کنم، از دوستی شان برای افغانستان تشکر میکنم- انگلستان یک قدرت بزرگ است، هندوستان درتصرف شان است، شاهرگ اقتصاد وامینت ما هم دردست شان است، بهتر است آنهارا خوش نگه کنیم تا بما بیشتر کمک کنند. گفتم شما درست میفرمائید، امامردم افغانستان ازانگلیس بد میبرند، لهذاازلحاظ ژورنالیزم، یکی دوجا چندک سیاسی حواله کرده ام تاافغانها فکر نکنند که ماتاریخ خودرا با انگلیس فراموش کرده ایم- گفت انگلیسها این سرمقاله رامیخوانند ومعنی چندک سیاسی را هم خوب میفهمند، اگر سفیرانگلیس نردبمن بیاید وگله کند، من مجبور به معذرت میشوم- بنابران بهتر است چیزی نویسیم که سفیر انگلیس تشکرکند- همان دوجمله را که حذف کنید، مقاله قابل نشراست-  گفتم هدایت والاحضرت مطاع است، اینک آن دوجمله را حذف وچیزهای دیگری اضافه کردم که اگراجازه باشد، دوباره بخوانم. گفت خوبست. مقاله راخواندم، بسیار خوشش آمد وچهره وسیمای او دفعتا تغییرکردوبسیار مهربانتر شد-آنگاه اجاز ه خواستم مطالب دیگر دارم که میخواهم بعرض برسانم- گفت بفرمائید- گفتم شما مرابحیث مدیر روزنامۀ اصلاح مقررکرده اید ووظیفۀ من اینست که این روزنامه را هم برای حکومت وهم برای مردم خواندنی بسازم، اما اصلاح را کس نمیخواند، تک فروشی دربازارنداریم- مامورین دولت تارتبۀ مدیر بطور تحمیلی حق الاشتراک می پردازند-مصرف دولت برای طبع این روزنامه بکلی بهدر میرود- اما من پلانی دارم و تعهد میکنم که در ظرف سه ماه این روزنامه را خواندنی بسازم و فروش آنرا دربازارها آنقدر زیاد بسازم که ازعواید آن اصلاح به پای خودایستاده شود- اما تطبیق این پلان بازهم به اجازه وهدایت والاحشرت شما صورت گرفته میتواند- بخوشی ووخنده گفت پلان شما ازچه قراراست ؟ گفتم شما اجازه بدهید که بالای موسسات دولت وحتی بعضی وزارتخانه ها انتقاد سالم شروع شود، مثلا بالای بلدیه و وضع خراب کوچه ها و سرکها ونرخ ونوا و گرانفروشی و احتکار- بالای انحصارات دولتی که به بعضی دکانها وحتی به بعضی ولایات بوره نمیرسد- دردکانها روغن مخلوط وکثیف وغیر صحی فروخته میشود – مردم از توزیع نادرست تیل خاک وتیل پطرول وبلند رفتن نرخ چوب وذغال وحتی پیدانشدن ذغال شکایت دارند –ازبعضی ولایات هم اخبار تقلب و رشوت خوری شنیده میشود – هرگاه شما اجازه بدهید که اینطور مسایل را در اصلاح مطرح کنیم، درنزدمردم برای حکومت خوشبینی پیدامیشود –اضافه کردم که  در سایر کشورها ازمطبوعات بحیث بازوی حکومت کارگرفته میشود… والاحضرت نه تنها بسیار خوش شد، بلکه بهیجان آمد وازچوکی خود برخاسته بطرف اطاق دیگری روان شد ومراهم باخودبرد – درین اطاق چندتاکوچ و چوکی ویک میز نان وجودداشت– دردوطرف یک میزکوچک نشستیم، والاحضرت چای فرمایش داد که فورا با کیک وکلچه  ونقل و چاکلیت بروی میزرسید- والاحضرت گفت پیشنهادشماراشنیدم، ازخدامیخواستم کسی پیداشود انتقادهای سالم راشروع کند، اینکاربخیرمملکت است شماکارتانرا شروع کنید، حتی بالای کارهای شعبات صدارت انتقادکنید که خوبترفعال شوند. صحبت والاحضرت درحدودنیم ساعت دوام کرد وبالای بسیار موضوعات وکارها وپلانهای خودشان هم صحبت کردند. من اجازه خواستم رخصت شوم چونکه باید بمطبعه بروم تااین مقاله امشب طبع شود- صدراعظم بیک موترامرکرد مراتا مطبعه برساند- بهنگام خداحافظی ازچوکی برخاسته مرا به بغل گرفتند ومن هم دست هایشان را بوسیدم ورخصت شدم.

همان شب درمطبعه ماندم، زیرا علاوه برسرمقالۀ سیاسی،  دوستون دیگر به ارتباط رسالت و مکلفیت مطبوعات درجامعه چیز هایی نوشتم که قبلا درمطبوعات افغانستان سابقه نداشت. روز بعدازدوستان خود رشید لطیفی ، سرورگویا و…تقاضا کردم هرکدام با قلم آزاد یک ستون دراصلاح بنویسندوانتقاد بالای دوایر وموسسات هم شروع شد. آقای سلجوقی ازهرات آمد وازیک صفحه انتقاد که دراصلاح بالای عطالت مطبوعات شده بود، خشمگین شده مرااخطارداد، گفتم ازوالاحضرت اجازه گرفته ام ومسئول آن شخص خودم میباشم. اوازصدراعظم بسیار میترسید. درظرف دوماه ازتک فروشی اصلاح در  بازار روزانه کم وبیش هزارافغانی بدست می آمد ، طبقۀ تاجر ودوکاندار هم اعانه میدادند وهم دوسه شماره اشراک کردند- اعلانات راتشویق کردم که آنهم یک عاید خوب بود – صدراعظم ووزراء ازین تحول درمجلس وزراء استقبال کرده بودند- سلجوقی که مرا دوست داشت ومن مانندیک پدرو هم به شخصیت ودانش اواحترام داشتم، هنوزهم محافظه کاری راسفارش میکرد – اما این تحول بالای روزنامۀ انیس و آقای میوندوال تاثیرمنفی داشت، زیرا فروشات انیس بسیارتنزل کرده بود- اودرمجلس مطبوعات استعفی خودراپیش کرد وبرسم اعتراض به سلجوقی گفت که  که درمطبوعات مقولۀ “یک بام و دوهوا” مسلط شده است، اصلاح مچازاست انتقادکند، اما به انیس این امتیاز داده نمیشود- سلجوقی گفت که والاحضرت این اجازه را به اصلاح داده است، زیرا اصلاح زبان رسمی دولت است، اماحالا که این راه بازشده، برای انیس هم باید ازحضوروالاحضرت اجازه گرفته شودومن درنظردارم هیات مطبوعات را بحضور صدراعظم صاحب ببرم.

دوروزبعد سلجوقی هیات مطبوعات را بدفترخوداحضارکردوشش نفر(رشیدلطیفی، سرورگویا- میوندوال- پژواک و دونفر دیگر که نام هایشان فراموشم شده) را باخودبصدارت برد- صدراعظم مارابدفترخودپذیرفت و بعدازمراسم دست بوسی ازموفقیت روزنامۀ اصلاح که بحیث یک بازوی حکومت کارمیکند، تقدیرنمود- سلچوقی ازتوجه والطاف والاحضرت به مطبوعات چنددقیقه صحبت کرد وسپس میوندوال  خطابّۀ خوبی راجع  به اهمیت مطبوعات درجهان و رول مطبوعات درتحول اجتماعی بیان کرد ودر اخیرتقاضانمود  که به روزنامۀ انیس نیز صلاحیت انتقاد سالم اعطاگردد- صدراعظم با خنده وخوشرویی گفت مطبوعات را بازوی دولت میدانم وبشما حق میدهم که حتی بالای خودم نیزانتقادکنید – بعدازآن لطیفی وگویا هرکدام صحبت کردند- صدراعظم یک ناظرگنگه داشت، اوداخل شد وبه اشارۀ دست چیزی گفت وصدراعظم گفت نان تیاراست– مابعقب صدراعظم بمیزنان رفتیم- طعام عالی ومیوه های فراوان بود وخوردیم- درمیزنان نیزصحبتها دوام داشت. درختم نان همان گنگه آمد وچیزی بصد راعظم گفت- صدراعظم ازچوکی خود برخاست وهمه حاضرین بشمول روسای صدارت وسلجوقی صاحب عقب اورفتند- دیدیم که جای تمازها بروی قالین گسترده شده و همه یه نماز ظهر ایستادند- ماشش نفرکه وضونداشتیم، ازاطاق نان بیرون شده در سالون کلان منتظرماندیم- صدراعظم درختم نماز به سالون آمده باما خداحافظی کرد وگفت دروازۀ صدارت بروی شما باز است، هروفت خواسته باشید اینجا بیائید- بعداز مراسم دست بوسی رخصت شدیم. سلجوقی آنقدرخوش بودکه درتمام راه ازشخصیت والطاف صدراعظم تعریف میکرد. ما پای پیاده بطرف مطبوعات روان بودیم که چندان فاصله با صدارت ند اشت –وقتی به مسجد مجنون شاه رسیدیم که مقابل دروازۀ وزازت خارجه قرارداشت، چندنفردرحال وضو دیده میشدند، سلجوقی دفعتا مارا مخاطب قرارداده گفت : “اوجوانه مرگ ها، وقتی حضور والاحضرت ازمیز نان به نماز ایستاد، کمر تان شکسته بود، چرابه نمار نرفتید؟ ” – گفتیم، ما پیشبین نماز نبودیم و وضو نداشتیم – گفت: ” کاربد کردید، موقع شناس نیستید، کدام دیوث وضو داشت که شما نداشتید….”

پژواک گفت لغمانی بچیم این قصه را به تفصیل  بخاطری برایت گفتم که سلجوقی از صدراعظم بسیارمیترسید، چنانچه بی وضو درعقب او به نماز ایساده شد- و مراهم ازصدراعظم بسیار ترسانده بود، درپهلوی آن ضرورت خواندنی ساختن روزنامۀ اصلاح بمیان آمد، اینها عواملی بودکه مجبور شدم دستهای محمدهاشم خان را ببوسم وغیرازاو، دست هیچیک ازاعضای سلطنت، بشمول پادشاه، را نبوسیده ام. اما تولغمانی بچیم، خوب درامریکا درس خواندی، داکتر لایق شدی ودوباره برای خدمت بوطن آمدی، بحیث داکتر لایق شهرت زیاد پیداکردی، درمعاینه خانه ات به کس نوبت نمیرسید، حتی امریکایی ها مراجعه میکردند وسفارت امریکا هم ترابحیث داکترپذیرفت، عاید بسیار خوب داشتی، پس چه مجبورت بود که خدمت مردم رامانده،  طبیب پادشاه شدی، پادشاهی که برای اوداکترهای خارجی وداخلی بسیارمیسربود ؟ میدانم حالا طبیب ورفیق پادشاه میباشی، بزودی وزیر وسیاست مدار میشوی، اما اگرازطریق خدمت بمردم وآراء مردم سیاست مدار میشدی ، روشنفکران وجوانان افغان خدمتت میرسیدند وازتو یک وزیراکبرخان لغمانی میساختند…داکترظاهرخان قهقه خندید وگفت لغمانی بچیم توشاعر وژورنالست استی، خبردارم اشعارومقالات انتقادی نوشته کردی، اما چه فایده که نه به خودت مفید ثابت شد ونه به مردم، ترابا همه استعداد ولیاقتت بداخل نمی پذیرند، بلکه همه عمر درخارج خواهی ماند که جای تاسف است، تاسف دیگر درینست که تو لغمانی بچیم وطن وشرایط آنرادرست مطالعه نکردی وخودرا برای خدمت بمردم مفید ساخته نتوانستی، همان وزیر محمداکبرخان که افتخار افغانستان است، اگر بخانوادۀ قدرت وسلطنت تعلق نمیداشت، مانند اوجوان فداکار ومجاهدِ دشمن انگلیس بسیار بود، چراازسران مجاهدین معروف وکهنه کار یکی را بمقام رهبری نپذیرفتند وچرا مردم یک جوان کم تجربه را به رهبری پذیرفتند؟ چونکه اوپسرپادشاه وسرداربود- پدرمن دهقان بود وپدرتویک عالم دین وقاضی بود، اماباتمام استعداد ولیاقتی که من وتوداشته باشیم، درجامعۀ عنعنوی افغانستان، مردم برابربا “سردار” مقام ومنزلتی برایما قایل نمیشوند – ثانیا وقتی ازامریکا بکابل رفتم، صدراعظم وپادشاه هردو مرادیدند و بوزارت صحیه بحیث داکتر مقرر شدم وهمراه باسایرداکترها درشفاخانه ها کارمیکردم-برای خود یک معاینه خانه ساختم امامجهزبایک عملیات خانۀ عاجل وسامان جراحی موردنیاز- دوداکتر ازفارغان پو هنحی طب کابل هم بحیث اسیستانت کارمیکردند ویک نرس هم برای خدمت به خانم ها داشتم- چندعملیات “چُره” و “اپندسی ” و دوزایمان عاجل درین معاینه خانه صورت گرفت – داکترسفارت امریکاکه ازدوستان من درامریکا بود، ازین عملیات هاخبرداشت و ازمن تقاضا کرد یک عسکرویک صاحب منصب امریکایی را که تکلیف “چره” داشتند درشفاخانۀ سفارت عملیات کنم- معذرت خواستم، اماگفتم اگر بمعاینه خانۀ خودم  بیایند همانجا عملیات میکنم- آنها آمدند وعملیات شدند- درهرعملیات چندداکترجراح افغان را نیربرای مشاهدات دعوت میکردم- درجراید امریکانیزچیزی دربارۀ معاینه خانۀ من نوشته شده بود،همین وقت بود که پادشاه ازشهرت معاینه خانۀ من خبرشده مرا به ارگ خواستند وبسیارتشویق وتقدیر کردند- عرض کردم که آنچه آموخته ام درخدمت مردم خود قرارمیدهم -ازچگونگی کارمن درشفاخانه هاپرسیدند، گفتم هر روزازصبح تاچاشت درشفاخانۀ علی اباد درشعبات داخله وجراحی کارمیکنم واگرعملیات ها باشند تاناوقت میمانم- هکذا به نوبت ازشفاخانه های ابن سینا  ومستورات خبرمیگیرم – الحمدلله داکترهای لایق داریم ودرصورت دعوت آنها همیشه  برای مشوره وهمکاری حاضرمیباشم – توجه پادشاه را بخدمات صحی درولایات جلب کردم ووضع ابتر صحت عامه وخدمات صحی را درچند ولایت که دیده بودم بیان نمودم – درین ملاقات متوجه علاقمندی زیاد پادشاه به توسعۀ  خدمات صحی درولایات شدم ونظریات خودرا درچندمورد عرض کردم وبامهربانی زیاد رخصت شدم-  هرروزبعدازساعت چارعصرکه ختم کارمامورین بود درمعاینۀ خود بعضا تا ناوقت شب کارمیکردم – بحیث سرطبیب شفاخانۀ ابن سینا مقررشدم-  سفارت امریکا رسما ازحکومت تقاضا کردبمن اجاره بدهدتا درعملیات ها وتداوی بعضی مریضان شان اشتراک کنم– هفتۀ یکروزبرای دوساعت آنجا میرفتم – مراجعین ازلغمان وجلال آباد درمعاینه خانه ام  زیادشد، لهذا درآن دوجا نیریک معاینه خانه ساختم و درروزهای جمعه آنجا مجانی کارمیکردم ومقدار زیاد ادویه سمپل که بمن میرسید به محتاجین میدادم -آنگاه پادشاه نیرمرا برای معاینه و مشورۀ صحی خودش وملکه احضارمیکرد ودوستی ورفاقت من وپادشاه ازین ببعد شروع شد.

بحیث یک داکتر طب، من پادشاه را علاوه برمعاینه ومعالجۀ صحی، عمیقتر اززاویۀ روحیات مطالعه میکردم واو را یک انسان خوب، دلسوز، رحمدل وانسان دوست تشخیص دادم- انسانی که نه بمادیات چندان علاقه داشت ونه به قدرت و تطبیق قدرت، بلکه بارها ازموجودیت خود بحیث پاذدشاه یک کشورفقیرکه نمیتواندبزودی سویۀ زندگی مردم را بهتر سازد، رنج میبرد ومیگفت من نمیخواستم پادشاه شوم، مرا بزور پادشاه ساختند-  بنابرآن علاقۀ من روز تا روز به او بیشتر میشدوخوش بودم در موقفی قراردارم که برای بهبود وضع مملکت ومردم برای او مشوره میدهم واو سخنان مرا میشنود، اما من درمناسبات پادشاه با کاکاها وعموزاده هایش هیج تماس نمیگیرم. درتمام مدتیکه طبیب او استم ودر سفرهابداخل کشوربا اوبوده ام قهروخشن ازو، یا بکسی  دو ودشنام از زبان او نشنیده ام– یک شخص متحمل ومتواضع است- یکروزجمعه تلفون شد که به ارگ بیایم، کارهای ضروری خودرارسیدگی کرده بعدازساعت دوبجه آنجارسیدم که اعلحضرت درانتظار بودوگفت زودبموتر سوار شوکه سروبی میرویم – بکس دستی خودرادردفترارگ ماندم وموترحرکت کرد-اعلحضرت درراه گفت که درسروبی یک تعمیر ساخته ام که کارآن بسیار بطی پیش میرود- نقشه و پلان اولی آن هرطوری بوده، درنظردارم بعضی تغییرات وارد کنم ونظرشماراهم میخواهم- قصرکلان و دریک گوشۀ زیباقرارداشت واعلحضرت مدت دوساعت پایان وبالا میرفت وبا مهندسان صحبت میکرد، بعدازآن گفت داکتر صاحب بیا که درتپه ها قدم بزنیم- اعلحضرت ازنظرجسمی یک آدم لاغر وخوش اندام است و درتپه ها مانند آهو می دوید که من عقبش رسیده نمیتوانستم، بلکه انتظارمرامیکشید تا به اوبرسم، وبازبه دویدن شروع میکرد- دفعۀ آخرکه به او رسیدم، گفتم مانده شده ام وبیشتر دویده نمیتوانم، راه هم گم شده، بهتر است پایان شویم، قبول کردند- چتذقدمی که اینطرف وآنطرف رفتیم یک پیاده روپیداشد که ازیک تپه پایان میرفت وآنرا تعقیب کردیم – در زیرآن تپه یک سرک خامه بودو آنطرف سرک درختان توت دیده میشد، تصورکردیم آنجاقریه ای باشد ودرامتدادسرک روان شدیم، بعدازدوسه صدقدم ویک کج گردشی یک دکان سماوارمعلوم شدواعلحضرت بسیارخوش شد- وقتی بدکان رسیدیم تُکری های نُقل، توت خشک، کشمش ونخود درصُفۀ بیرون دکان چیده شده، بالای نُقل ها(ازنوع کته کته)مگس فراوان نشسته، یک موسفید بدهن دروازۀ دکان در کنارسماوار نشسته ودونفرمسافردرزیرصفه درکنارسرک نشسته توت خشک راباچای میخوردند- بابه سماوراچی دَم راه ما برخاسته گفت خوش آمدید، چای تیار است – اعلحضرت پیش ومن بدنبالش درون دکان رفتیم- یکنوع چوب تره به دوظرف به داخل  دکان بقسم یک میز تیارشده وبالای آن نمدها وگلیم های کهنه وچرکین قرارداشت- بالای نمدنشستیم واعلحضرت فرمود که از نقل و توت خشک هم فرمایش بدهم- بابه سماوارچی دوچاینک چای سبزباپیاله های غوره ای و بوره و دوپیاله مملوازنقل وتوت روبروی ما گذاشت ونوش جان گفت ورفت – ماآن چای ونقل وتوت را با مزه و اشتیاق خوردیم وحظ بردیم – اعلحضرت فرمود یک چای دیگرهم فرمایش بدهم- چای دوم هم آورده شد وخوردیم- اعلحضرت گفت درجیب من پیسه نیست ورنه بخشش خوب به بابه میداد م – من به جیب خودتماس کردم وملتفت شدم که بکس جیبی من در بکس دستی در ارگ مانده- بهرحال اعلحضرت پیش ومن بدنبالش برون شدیم- اعلحضرت در زیر صفه بمقابل بابه سماوارچی ایستاده شد و من دردهن دروازۀ دکان ساعت بنددستی خودرا که مطلا بود کشیده به بابه سماوراچی دادم وگفتم : بابه جان بسیار ببخش که بکس جیبی  درموترفراموش شده، این ساعت طلا نزدت امانت باشد تا اجرت شمارا دوبرابر بپردازم – بابه سماوارچی ساعت را گرفت  ودرهوا بطزف من قُلاچ کرد وگفت : ” کُشاد های پوپکی، در کون جیب تان یک قِران نیست، چای ونقل فرمایش میتین ، ای ساعته به نَـنـیـت بته…” – اعلحضرت با شنیدن این سخنان دودست خودر را بدورکمر انداخته، قهقه خنده کنان بسرعت از دوکان به دوررفت ومن هم زهرخنده کنان درغقب شان روان شدم وبجایی رسیدیم که سرک خامه به سرک کلان مو تر رو وصل میشد- درهمین جا بروی یک تخته اعلان (سماوار چی) هم در کنج  سرک نصب شده بود- همینجا نشستیم ودقایق زیاد میخندیدیم تاکه محمدرحیم و موترهارسیدند واعلحضرت به محمدرحیم امرکردکه سه صد افغانی به بابه سماوارچی بدهد، ولی مارا معرفی نکند… این بود یک نمونه ازتحمل و تواضع این پادشاه…    

 درصحبت بین آن دو لغمانی، مرحومین داکتر عبدالظاهرخان وعبدالرحمن پژواک درلندن ،  که ازساعت 7 شام شروع وبساعت 3 بجۀ شب- یعنی درمدت هشت ساعت دوام داشت – ده ها داستان و سوال وجواب ردوبدل شده بود، ولی من از آنجمله فقط همین دوداستان بالا را بعد از مشاهدۀ تصویریک  دکان سماوارچی که اعلحضرت مرحوم درتاق آن دکان نشسته، باراول ازحافظه بقلم سپردم- اما این دکان سماوارچی آن دکان زیرتپۀ سروبی نیست –  همین داستان را در مجالس خصوصی افغانها در کلفورنیا نیز یکی دوبار شفاهی بیان کرده ام. حاصل مطلب اینکه دو خاطرۀ مستند ازرفتن پادشاه ظاهر شاه بدکان های سماوارچی درتاریخ افغانستان ثبت است  – و قرارمسموع در راه مزارشریف اعلحضرت ظاهزشاه دردکانهای کبابی وقیماق چای فروشی در پل خمری وسمنگان نیز توقف کرده وصرف طعام نموده است – خداکند مثال های مستند ازتوقف وصرف طعام رهبرجمهوریت، مرحوم سردار محمدداودخان، نیزدر دکانهای فقیرانۀ افغانستان نشرشود.   

روح و روان اعلحضرت محمدظاهرشاه شاد وجنت معلی مکانش باد. خداوند متعال گناه ها واشتباهات محمدداودخان را نیز خواهد بخشید. باعرض احترام.

سیدخلیل الله هاشمیان – 8 آگست 2017

د دعوت رسنیز مرکز ملاتړ وکړئ
له موږ سره د مرستې همدا وخت دی. هره مرسته، که لږه وي یا ډیره، زموږ رسنیز کارونه او هڅې پیاوړی کوي، زموږ راتلونکی ساتي او زموږ د لا ښه خدمت زمینه برابروي. د دعوت رسنیز مرکز سره د لږ تر لږه $/10 ډالر یا په ډیرې مرستې کولو ملاتړ وکړئ. دا ستاسو یوازې یوه دقیقه وخت نیسي. او هم کولی شئ هره میاشت له موږ سره منظمه مرسته وکړئ. مننه

د دعوت بانکي پتهDNB Bank AC # 0530 2294668 :
له ناروې بهر د نړیوالو تادیاتو حساب: NO15 0530 2294 668
د ویپس شمېره Vipps: #557320 :

Support Dawat Media Center

If there were ever a time to join us, it is now. Every contribution, however big or small, powers our journalism and sustains our future. Support the Dawat Media Center from as little as $/€10 – it only takes a minute. If you can, please consider supporting us with a regular amount each month. Thank you
DNB Bank AC # 0530 2294668
Account for international payments: NO15 0530 2294 668
Vipps: #557320

Leave A Reply