در پیشواز از مناسبت خجستۀ نوروز و بهار نو در تقویم زمان
در این دو فصل اخیر که زردی و سرمای زمان در آن به تمام معنی برای زن و حق وی در افغانستان برگریز، بسیار سرد و پر درد بوده است، دل خواست تا با اندک تنوع در نشرات شش ماۀ اخیر این برگه که بیشتر از هر زمان پر از رنج و تشویش برای وطن است، با تقدیم این داستان ساده و سبکبال عاشقانه ( نوشته شده در زمان جوانی و دوران تحصیل ) با شما دوستان گرامی به استقبال مناسبت خجستۀ نوروز و بهار نو بروم .
حضور دوستان را پیشاپیش خوشآمدید می گویم.🌷
🌿
من با سال نو ازدواج خواهم کرد!
ترس از امتحان در فضای کتابخانه سایه انداخته بود. حتی در بخش مذاکرهَ آزاد بر خلاف زمزمه های همیشگی و خنده های آهسته آرامش مطلق حکمفرما بود. نزدیک بود از یافتن چوکی خالی ناامید شویم که توجۀ ما در اخیر سالون مطالعه به دو چوکی فارغ در دوسمت میز جلب شد. من و طوبا از اینکه نمیتوانستیم پهلوی همدیگر بنشینم در دل خوش شدیم، چه دراینصورت فرصت کمتر برای صحبت های اضافی میسر میشد.
کسانیکه در اطراف آن میز نشسته بودند، چنان غرق مطالعه بودند که آمدن ما اصلاً توجۀ شان را جلب نکرد.
نمیدانم چه مدت گذشته بود، بدون اینکه به سمت طوبا نگاه کنم با صدای آهسته گفتم: طوبا جان لطفاً پنسل ات را بده.
زمانیکه قلم پنسل را دوباره مسترد میکردم، چشمم به دستی که قلم را از من میگرفت افتاد. دست از طوبا نبود. دست، دستی بود مردانه، آفتاب سوخته باعضلات قوی که آستین پیراهنش تا بالای آرنج دست قات شده بود.
چشمان حیرت زده ام از دست بالا به صورت صاحبش دوید و نگاهم در جنگل چشمان سبز بهاری که خنده و شوخی در آن موج میزد، سرگردان شده، راهش را گم کرد.
با صدای شاد و آرام گفت: ابراهیم در خدمت شما است!
چقدر شکسته نفسی! ضرورتی به معرفی نبود. ابراهیم معروفترین چهرۀ باسکتبال فاکولتۀ انجنیری را کی نمی شناخت؟ دخترها برای جلب توجۀ او چه کارها که نمیکردند. دیروز نزدیک بود او با بازی فوق العاده اش لقب چند سالۀ قهرمانی طب را نصیب تیم خود کند. دیروز در آخرین لحظات بازی، هنگامیکه برای تشویق تیم فاکولتۀ طب با هیجان کف میزدیم، صدای من در قطار اول که
فریاد می زدم ابراهیم می بازه، ابراهیم می بازه…به گوشش رسیده بود و در یک لحظۀ کوتاه خشمگین به من نگریسته و گفته بود: گلودرد خواهی شد داکتر جان! ابراهیم آخر خواهد برد!
حالا ابراهیم روبرویم نشسته بود. او به قلم پنسلی که نوکش را شکسته بودم، با لبخندی دید و صدایش بار دیگر نبض لحظات را در دست گرفت: در تمام وقت مسابقه صدایتان هر لحظه در گوشم بود. حالا حداقل یک تشکر خو بگویید.
کلمۀ تشکر یک دقیقه طول کشید تا از دهنم خارج شد. به سرعت کتب خود و طوبا را از روی میز جمع کردم و در دل با خود گفتم: خاک بر سرت شود طوبا، تشناب رفته ای بیآنکه مرا خبر کنی.
سوی تشناب به راه افتیدم. طوبا از روبرویم آمد و پرسید: کجا به خیر؟
می دانستم در آن حالت ذهنی نیستم که بتوانم به درس خواندن توجه کنم. گفتم: بیا یکی دو پیاله چای بنوشیم.
در راه جریان را برایش قصه کردم. با خنده گفت: هوش کنی دخترهای انجنیری خبر نشوند و اگر نه پوست سرت را خواهند کَند!
به شوخی گفتم: تو هم هوش کنی که این قصه را به پسرهای طب نگویی ورنه ابراهیم را خواهند کُشت!
از لافی که زده بودم هر دوی ما به خنده افتیدیم. تصور طوبا تا حدی نزدیک به حقیقت بود اما از من … هه هه هه! من در میان دختران فیشنی صنف ما از لحاظ لباس پوشیدن بینظمترین بودم. پطلون کاوبای و کرمچ هایم تنها زمانی تبدیل میشد که چرک یا بسیار کهنه میگردید. اکثراً به ارتباط بالاتنه های کلان، دستکول بزرگ جوال مانند و موهای چوتی شده ام پرزه می شنیدم. به راستی که دستکولم بسیار کلان بود و جای کافی برای آوردن نام چاشت و حتی ترموز چای داشت. زمانیکه در پهلوی دوست منظم و فیشنی ام طوبا راه میرفتم، بیشتر به دختربچۀ مکتب شباهت داشتم تا محصل صنف چهارم دانشکدۀ طب!
بعد از نیمساعت استراحت در چایخانه دوباره به کتابخانه برگشتیم و از ترس امتحان ساعتها پیهم درس خواندیم.
امتحانات سمستر دوم گذشت. ما در صنف خود تلفات زیاد داشتیم. فاکولتۀ طب بعد از هر سمستر مثل فصل خزان که برگ تکانی دارد، محصل تکانی میکرد. خوشبختانه من و طوبا در جملۀ کسانی بودیم که توانستیم از نتیجۀ امتحانات راضی باشیم.
به افتخار ختم امتحانات گروپ دوستان نزدیکم مثل همیشه قرعه کشی کردند تا مهماندار مهمانی دوره یی را انتخاب کنند. نام من اول برآمد. بدینگونه اولین مهمانی باید در خانۀ ما برگزار میشد.
اولین روز برف بود. بعد از صرف غذای چاشت، دور بخاری نشستیم و صحبت از هر طرف شروع شد. از استادهای مجرد و متأهل، از دخترها و پسرهای پوهنتون که هرکدام بنابر مناسبتی شهرت داشتند و… به این قسم همه غیبت ها که به مناسبت امتحانات ناگفته در دلها مانده بود، بر زبان آمد. صدای ثریا که میگفت دخترها یک یک خبر جالب، جالب… توجِۀ همۀ ما را به خود جلب کرد. او ادامه داد: ابراهیم انجنیری از نامزدی خود با فریبا دختر خاله ام صرفنظر کرده است. روز و روزگار فریبا بسیار خراب است.
تعجب ما به جای بود. فریبا به حق دختر بسیار زیبا بود. پسرانی زیاد به او توجه داشتند. فریبا یک صنف بالاتر از ما درس میخواند. در اول ما نمیفهمیدیم که چرا او و گروپ دوستان چهارنفری اش در مسابقات میان تیم باسکتبال و والیبال انجنیری و طب، با برنده شدن تیم فاکولتۀ طب خاموشانه جمنازیم را ترک میکردند، ولی بعدها زمانیکه او و ابراهیم را در چایخانه و این طرف و آن طرف تنها دیدیم، موضوع برای ما حل شد. قرار گفتۀ ثریا این دو بعد از امتحانات نامزد میشدند. فکر کردیم که شاید این تصمیم فریبا باشد، چه او دختر یکدانه و نازدانۀ پدر و مادرش بود. با آنهمه ثروت و نعمت، شاید ابراهیم دلش را زده بود. اما ثریا ما را از اشتباه بیرون آورد و ما را بیشتر متعجب ساخت: نه، نه فریبا هر چند خواستگاران زیاد داشت ولی ابراهیم را بر همه ترجیح میداد. فریبا اگر یک روز او را نمیدید، یا صدایش را نمی شنید، به گریه می افتید.
با خود گفتیم: پس چه باعث این جدایی شده است؟
بر اساس قرعه کشی، طوبا باید آخرین مهمانی دورهای گروپ ما را ترتیب میداد. از آنجا که مادرش جهت تداوی به هندوستان رفته بود، پیشنهاد او مبنی به اینکه غذا را در رستورانت صرف کنیم، با استقبال گرم همه مواجه شد. آن روز طوبا زیباتر و شیک تر از همه لباس پوشیده بود. زمانیکه به دنبالم آمد تا با هم یکجا به رستورانت برویم، اعصابش بالای سر و وضع من خراب شد. الماری لباسهایم را باز کرد و با عصبانیت کوتبند حاوی البسه را به روی تخت خوابم ریخت و گفت: حیف، حیف اینهمه لباس! همه فکر میکنند که تو بیچاره غیر از همین پتلون و کرمچ خدا زدۀ، رنگ ورو رفته هیچ لباس دیگر نداری. آخر این لباسها را چه وقت خواهی پوشید؟ به خدا اگر من پسر باشم، طرفت نیم نگاه هم نخواهم انداخت! امروز باید به دل من لباس بپوشی!
خنده ام گرفت. چطور میتوانستم در روز روشن در رستورانت لباسی فیشنی را که مخصوص مهمانی عصر و شب نشینی بود بپوشم؟
طوبا در حالیکه بالای حرفهایم مسخرگی میکرد گفت: بسیار خوب نپوش! همه را به شیرینیخوری و نامزدی ات بگذار! حالا که عادت به لباس جوال مانند کرده ای، حد اقل این جاکت سرخ را بپوش. بوتهایت حتمی باید نو باشد.
طوبا را بسیار دوست داشتم. گاه انتقادات من بالای او تندتر از او بود. به این خاطر حرفش را قبول کردم. جاکت سرخ به راستی مقبول بود. جاکت را خاله ام به مناسبت ختم موفقانۀ امتحانات به من هدیه داده بود. صورت طوبا را بوسیدم و گفتم: بسیار خوب طوبا جان، این همه قبول و اما لطفاً پیشنهاداتی چون موزۀ کُری بلند و بالاپوش پوست پلنگ را نکنی که قبولش ناممکن است!
با آنهم او موفق شد که من به عوض موهای بسته، گیسوانم را باز و بروی شانه هایم آزاد رها کنم.
من و طوبا زودتر از دختران دیگر به رستورانت رسیدیم و خوبترین گوشه را انتخاب و اشغال کردیم. دخترها یک به یک و دو به دو از راه رسیدند. با داخل شدن هر کدام شان به سروصدا می افتادیم. یکی مقبولتر از دیگر شده بودند. طنین موزیک ملایم در فضای رستورانت خوشایند بود. خوشبختانه تعداد مشتری در رستورانت کم بود. همه غذای مورد میل خود را فرمایش داده بودیم. به ناگهان فضای آرام رستورانت با ورود یک گروۀ پانزده، بیست نفری که گویی همه با هم همزمان شوخی و خنده میکردند، مشابه به فضای چایخانۀ پوهنتون پُر سروصدا شد. شیرین با صدای آهسته گفت: ببینید همه میزهای خالی را مانده طرف میز ما می آیند. پروین با شوخی علاوه کرد: بلی شکار همیشه خودش را به دام می اندازد.
بلی، گروۀ زیبا و فیشنی ما دخترها بدون ناز و ادا موفق شده بود، گروۀ پسران را به نزدیک خود بکشاند. آنها دو میز را در کنار میز ما اشغال کردند. گیسوانم چون چادر دو طرف صورتم را پنهان کرده بود. من تنها زمانی دست از خوردن برداشتم که طوبا با آرنج خود آهسته به پهلوی من ضربه زد.
به رو به رویم نگاه کردم، لقمه در دهنم آخرین لقمه هایی گردید که مزه اش را فهمیده بودم. حالا برایم معلوم شد که چرا دختران سکوت کرده، با تظاهر بیش از حد خود را مصروف غذا خوردن نشان میدادند. دو میز کنار ما به وسیلۀ تیم باسکتبال انجنیری اشغال شده بود
در زمانی که من با اشتهای سالم بشقاب غذای خود را مورد حمله قرار داده بودم، ابراهیم در میز مقابل همانگونه که چشم به من دوخته بود، با غذای خود بازی میکرد. لقمۀ نان در گلویم پرید. دخترها وارخطا شدند. طوبا بوتل فانتا را به دستم داد. نوشیدن یک جرعه از آن مایع شیرین گازدار تخریش گلویم را بیشتر کرد. رویم سرخ و چشمانم پر اشک شده بود. شنیدم که کسی گفت زود برایش آب بیاورید. هنوز طوبا از جایش بلند نشده بود که ابراهیم گیلاس آبش را به دستم داد و با شوخی گفت: کمی آب بنوشید…
نگاهم به سویش ملامتبار بود. با نوشیدن آب سرفه ام اندک بهتر شد. با مهارت همان زمانیکه گیلاس خالی آب را واپس میگرفت، در گوشم زمزمه کرد: مرا ببخش، تقصیر من بود. ولی دیگر گیسوانت را باز نگذار…
دخترها آن روز مرا بسیار محکم گرفتند تا بگویم که ابراهیم در گوشم چه گفت. برای آنها و حتی طوبا نیز گفتم که او گفت: مگر تو غیر از امروز چند روز میشد که غذا نخورده بودی؟!
دورۀ مهمانی ها به پایان رسید. بعد از آن همه هیجان، آرامش خانه دلپذیر بود. گاهی که پیشروی آیینه مینشستم، صدای گرم و گیرای ابراهیم در گوشم طنین میانداخت: گیسوانت را باز نگذار…
گونه هایم سرخ میشد و با دستانم رویم را میپوشانیدم. اولین بار بود به پسری میاندیشیدم و از این خیال پیش خود می شرمیدم.
روزی با مادرم در صندلی گرم نشسته بیرون را می نگریستم. برف آهسته آهسته می بارید و پروانه های کوچک برفی چرخ زنان و رقص کنان کنار پنجرۀ بزرگ اطاق به زمین می نشست. کتاب های خواندنی را خوانده بودم و نوارهای – کسِتهای موسیقی را شنیده بودم. آرزو داشتم مهمانی بیاید و یا زنگ تیلیفونی مرا به خود بخواند. با آنکه چای و میوۀ خشک بروی میز صندلی قرار داشت، اشتهایی به خوردن آن حس نمیکردم. به مادرم گفتم: می روم تا برف روی حویلی را پاک کنم.
مادر مهربانم دانست که دلم به تنگ آمده است. با خنده گفت: بهتر است به کتابخانه بروی و کتابی برای خواندن بگیری.
با لباس گرم، کلاه و دستکش خود را ضد سرما و برف ساخته و از خانه خارج شدم. کوچه ها آرام بود و من قدم زنان در حالیکه هر چند قدم بعد گلولۀ برفی میساختم به پوهنتون رسیدم. در فضای پوهنتون چنان آرامش مطلق حکمفرما بود که گویی روز جمعه باشد. برف چون مادر مهربان غارتگری پاییز را با چادر سفید خود پنهان کرده بود. ستاره های برفی آرام آرام روی صورتم می نشست و با حرارت صورتم آب می شد. راۀ باریک همیشگی را که در فصل بهار و تابستان چتر سبز را بر سر رهگذران آباد میکرد و در فاصله میان فاکولتۀ حقوق و کتابخانه قرار داشت ، انتخاب کردم. اینک جادۀ باریک با سقف سفید پوشانیده شده بود. در نیمه های راه رسیده بودم که دیدم چهار پسر با دیدن من مسیر حرکت خود را تغییر دادند و به طرفم آمدند. در آن راۀ باریک پوشیده با برف تنها برای عبور یک نفر دیگر جا وجود داشت و هر کس این راه را میشناخت، میدانست که به طرف راست و چپ آن جویچه های باریک و نسبتاًعمیق قرار دارد که فرورفتگی شان با وجود پُر شدن شان با برف، محسوس بود.
با خود اندیشیدم: اگر آنها به همین ترتیب پیش بیایند، چه می توانم بکنم؟
وحشتی عمیق قلبم را در دستانش فشرد. بلی، حوالی کاملاً بی رفت و آمد بود. حتی موتری هم در نزدیکی ها دیده نمیشد. سرعت برفباری بیشتر شده بود. آنها پسران انجیری بودند. راجع به شوخی بیش از حد و طرز رفتار نامناسب بعضی از آنها با دختران طب گپ هایی شنیده بودم. گویی متوجۀ ترس من شده بودند که با جرأت بیشتر به سرعت قدم های شان افزودند. مانند کسی که به دام افتیده باشد، به امید کمک به چهارطرف نگاه کردم. یک چمن دورتر ابراهیم را دیدم که بی خیال بسوی کتابخانه میرفت. فریاد ناگهانی ام سکوت را در فضا شکست: ابراهیم…
ابراهیم با یک نگاه وضع را دریافته، با قدم های بزرگ خود را به من رسانید و در حالیکه خشم صدایش را میفشرد، گفت: لطفاً به داکتر صاحب راۀ عبور بدهید!
پسران با دیدن او در جا ایستادند. نگاهی با همدیگر ردوبدل کردند و گویی زخم چشمی از ابراهیم داشته باشند،ار راهی که آمده بودند برگشتند.
قلبم بشدت میتپید و اشک راۀ نگاهم را بسته بود. گلولۀ برفی را هنوز هم در دستانم میفشردم. ابراهیم دستمالی از جیب بیرون کشید و گفت: خوب…خوب دخترک ترسندوک، حالا اشکهایت را پاک کن و گرنه خود آن را پاک خواهم کرد.
با دستمالش اشکهایم را خشک کردم و دستمال را در جیب بالاپوشم ماندم. تپش قلبم اینک به شکل دیگری شدت یافته بود. گلولۀ برفی در دستانم آب شده بود. رنگم که از ترس پریده بود، آهسته آهسته به سرخی میگرایید. نگاههای مان به همدیگر گره خورده بود. خود را چون قطرۀ شبنم در نگاۀ چشمان سبزش درخشان یافتم. قدمی به عقب گذاشتم. با حیرت پرسید: از من هم میترسی؟
گفتم: نه…نه..
ستارۀ برفی بر نوک بینی ام نشست. با انگشت کوچکش آنرا برداشت و بر لب برد. قدمی دیگر به عقب گذاشتم. زمزمه کنان گفت: راست میگفتی، ابراهیم بلاخره باخت و آنهم به یک دخترک!
اعتراض کنان گفتم: کی میگوید که دخترک استم؟ پوره بیست و دو ساله هستم!
گفت: نه، هنوز پانزده روز مانده است تا بیست و دو ساله شوی.
خیلی تعجب کردم. تاریخ تولدم را از کجا میفهمید؟ گویی سوالم را دریافته بود، کارت هویت کتابخانه را به دستم داد. چه وقت آنرا گم کرده بودم؟ حتماً باید در کتابخانه از بین کتابی بیرون لغزیده باشد.
به عکس روی هویت کارت نگاه کردم. واقعاً قیافۀ ریشخند دخترکی را داشتم که
با قیافۀ جدی و موی چوتی شده به دنیا می گفت که بلی این من هستم!
هنگامیکه از کتابخانه خارج شدم، ابراهیم در کنار جادهای که به سرک عمومی ختم میشد، منتظرم ایستاده بود. کوشیدم به فاصلۀ دورتر از او بگذرم. در کنارم آمد و گفت: اجازه بده ترا به خانه برسانم. تشویش دارم که کسی باز مزاحمت شود.
گفتم: تشکر خودم آمده ام و خود به تنهایی خواهم رفت. نمیخواهم کسی مرا با تو ببیند.
گفت: چرا؟ مگر از من چه بد دیده ای؟
جواب دادم: از تو بد ندیده ام. همین پیشتر به من کمک بزرگ کردی. ولی همه دخترها نمی توانند چون فریبا رفتار کنند.
لبخند تلخی بر لبانش نشست: اوه فریبا! دختر یکدانه و ثروتمند! بهتر است او را پشت ویترین مغازه بگذارند. من با او دیگر کاری ندارم.
با حیرت گفتم: آه، چقدر شما پسرها ظالم و بی وفا استید. آخر تو که قرار بود با او نامزد شوی، او که ترا آنقدر دوست داشت!
با عصبانیت گفت: نامزد؟ کی گفته است؟ او بود که اول این بازی را شروع کرد و برای ادامه یافتنش اصرار داشت. من دو ماه است با او سلام علیک نکرده ام.
در دل از شنیدن این حرفها بسیار خوشحال شدم. ولی، با آنهم جرأت قدم برداشتن با او را نداشتم. تا حال با هیچ پسر بیگانه به تنهایی همراه نشده بودم.
منتظر جوابم بود. با ملایمت گفتم: ببین از اینکه دعوتت را رد میکنم مرا ببخش. ولی من هیچگاه این کار را نکرده ام و مخصوصاً با تو جرأت آن را ندارم.
گفت: بنفشه یک بار به طرفم نگاه کن.
گفتم: بلی
و چشمانم بیشتر بسوی زمین میخکوب شد.
گفت: از من نخواهی گریخت؟
گفتم: نه، ولی به دنبالت نیز نخواهم افتاد.
صدای خندۀ خوش طنین او فضا را شاد ساخت. با محبت گفت: این قسمتش کار دل من است.
از بلندترین شاخه برفی چید و به دستم داد. برف را به لبم بردم و گفتم: خداحافظ و در دل زمزمه کردم که به امید دیدار …
تا خانه افکارم را جمع کرده نتوانستم. راست است که عشق و سرماخوردگی را نمیتوان پنهان کرد. همینکه مادرم دروازۀ خانه را باز کرد و کتابها را از دستم گرفت، دستانم را دورگردنش حلقه کردم و رویش را محکم بوسیدم. من و مادر بسیار با هم دوست بودیم. در تمام طول راه از خود پرسیده بودم که آیا قصه را برای مادرم بگویم، یا نگویم…
با دیدن مادرم، دانستم که نمی توانم این راز بزرگ را ازعزیزترین و نزدیکترین دوست زندگیام پنهان نگهدارم. به او خواهم گفت و هر چه زودتر خواهم گفت. مادرم به چشمان درخشان و صورت شادم نگاه کرد و گفت: حتمی حرفی برای گفتن داری؟
دهن باز کردم تا همانجا در دم دروازه از آنچه گذشته بود بگویم ولی مادرم خندید و گفت: نه؛ حالا نگو، بیا نان بخور و بعد قصه کن.
بعد از صرف غذا، در صندلی کنار هم نشستیم. دست در گردنش انداختم و همه حرفهای دلم را قصه کردم. تنها آنچه را که در کوره راه بعد از رفتن پسران مزاحم اتفاق افتیده بود، نتوانستم بگویم. از پیوند نگاه ها… از برد من و باخت او.
مادرم پرسید: خوب در ختم تو چه گفتی؟
گفتم: مادر جان شما اگر جای من می بودید چه می گفتید؟
مادرم خندید. برای لحظاتی در خیال جوانی و آشنایی اش با پدرم فرو رفت. بلی او نیز به پدرم گفته بود که از تو فرار نمیکنم ولی به دنبالت نخواهم افتاد. پدرم خندیده و گفته بود که این قسمتش کار دل من است و دو روز بعد به خواستگاری رفته بود.
روز تولدم بسرعت فرا رسید.دوستان نزدیکم را دعوت کرده بودم. پدرم و مادرم می خواستند چند قوم وخویش نزدیک را دعوت کنند. به شوخی گفتم: اگر آنها را دعوت کنید، مهمانان خواهند گفت که تا به حال دختر بیست و دوسالۀ تان خواستگار ندارد.
مادر و پدرم به خنده افتیدند و خواهش مرا قبول کردند که دعوت خویشاوندان را به مناسبت دیگر ترتیب بدهند.
طوبا زودتر از بقیه همصنفانم رسید تا مرا در کارهای خورد و ریزه کمک کند. او قبلاً از من وعده گرفته بود که در این روز اندک آرایش کنم و از الماری لباسهایم برخلاف روزهای عادی لباسی را به قرض بگیرم. با آنهم علایم سوال و تشویش در چهرۀ مهربان و دوستداشتنیاش مرا در دل به خنده میانداخت. دستش را گرفته و به نشستن دعوتش کردم و گفتم: بی آنکه به من نگاه کنی، ده دقیقه به من وقت بده.
او کتابی را به دست گرفت و مصروف خواندن شد. پیراهن سرخم را که کمربند سیاه و زیبا داشت بر تن کردم. گیسوانم را باز گذاشتم. کمی لبسرین … کمی از این و آن رنگ از لوازم آرایش را به کار بردم. در نقاشی خوب بودم. زمانی که به سوی او برگشتم، فریادی از تعجب برآورد و گفت: هله خاله جان…زود بیایید و ببینید که از خواهرخواندۀ کرمچ پوش من چه آتش پرچه جور شده است. نام خدا… نام خدا…
طوبا گُل سرخی را از گلدان گرفت و بسم الله گفته به گیسوانم بست. آه که داشتن دوست عزیز چه نعمت بزرگ و گرانبها است. از اینکه تا اکنون او را در جریان آنچه که میان من و ابراهیم گذشته بود نگذاشته بودم، در دل احساس گناه میکردم. تصمیم گرفتم در اولین فرصت نظرش را در مورد بپرسم و تا آن زمان باید خود را آمادۀ هزاران سوالوجواب میکردم.
دختران یکی بعد دیگر از راه رسیدند. لحظاتی بعد صدای موسیقی، خنده و رقص هوا و فضای خانه را در جشن جوانی، بی ریایی و بی خیالی فرو برد. درست زمانی که میخواستم شمع ها را خاموش کنم، پدرم مرا به بیرون خواست و گفت: کسی به نام ابراهیم با پدر و مادرش دهن دروازۀ خانه هستند.
گویی سطل آب سرد را به رویم خالی کرده باشند، لحظات طولانی با بی باوری به صورت پدرم خیره ماندم. بعد تنها توانستم بگویم: وای خدا جان او به دنبالم امده است!
در حالت سرگیجی قصه را کوتاه به طوبا گفتم. صورتم را بوسید و گفت: هه ها! خوب شد که قبل از عروسی ات از جریان خبر میشوم! ولی حالا وقت شکایت نیست. ابراهیم در بزرگترین بازی زندگی اش بهترین بُرد را از آن خود کرده است.
پدرم مهمانان تازه رسیده را به مهماخانه آورد. به جاییکه دوستانم با کیک سالگرد تولدم تنها مانده بودند و من به روی ورقی بزرگ سنجاق شده به دیوار نوشته بودم: من با سال نو ازدواج خواهم کرد!
زمانیکه ابراهیم و پدر و مادرش رفتند، طوبا شوخی جالب کرد. او کلمۀ سال نو را با کاغذی بهرویش پنهان کرد و بهروی آن نوشت: من با ابراهیم ازدواج خواهم کرد!
بعد از دو هفته بلاخره توانستم تصمیم بگیرم. زمانی که ابراهیم چلۀ نامزدی را به دستم میکرد، در هیاهوی مبارکباد گفت: ببخش از اینکه دیرتر به دنبالت آمدم.
خبر نامزدی من و ابراهیم توسط دوستان بهسرعت پخش شد. ابراهیم به این مناسبت در روز جمعه دعوت بزرگی را برای دوستان ما ترتیب داده بود. طوبا در مورد لباسم برای این روز وسواسی عجیب داشت. گاهی میگفت این را و گاهی میگفت آن لباس را بپوش. تیلیفون ابراهیم مرا از بلاتکلیفی نجات داد. او بعد از اینکه گفت در چه ساعتی به دنبالم خواهد آمد، با لهجۀ التماس آمیز گفت: بنفشۀ من، میتوانم از تو یک خواهش کنم؟
با خنده گفتم: البته، اما خواهش میکنم که راجع به تاریخ عروسی ما نباشد.
گفت: نه در مورد لباست …
خلی تعجب کردم. ابراهیم اعتراف کرده بود که او دلباختۀ سادگی لباس و بیریایی من است. آیا اکنون از من چیزی دیگر میخواست؟
خواهش او ساده بود. او گفت: میخواهم با همان لباس به مهمانی بیایی که آن را در رستورانت بر تنت دیده بودم.
او اعتراف کرد که در آن روز معده اش گرسنه مانده بود و اما قلبش به آرزوی دیرین خود رسیده بود.
با خنده پرسیدم: من هم با آن لباس خود را خیلی راحت حس میکنم ولی در مورد موهایم چه نظر داری؟
در جواب با زمزمه گفت: موهایت را باز بگذار. گل سرخی به آن خواهم بست.
خواننده می خواند:
« یک قصه بیش نیست قصۀ عشق و ای عجب
از هر زبان که میشنوی نامکرر است. »
پایان
کابل، افغانستان، ۱۳۵۹/ ۱۹۷۹.
د دعوت رسنیز مرکز ملاتړ وکړئ
له موږ سره د مرستې همدا وخت دی. هره مرسته، که لږه وي یا ډیره، زموږ رسنیز کارونه او هڅې پیاوړی کوي، زموږ راتلونکی ساتي او زموږ د لا ښه خدمت زمینه برابروي. د دعوت رسنیز مرکز سره د لږ تر لږه $/10 ډالر یا په ډیرې مرستې کولو ملاتړ وکړئ. دا ستاسو یوازې یوه دقیقه وخت نیسي. او هم کولی شئ هره میاشت له موږ سره منظمه مرسته وکړئ. مننه
د دعوت بانکي پتهDNB Bank AC # 0530 2294668 :
له ناروې بهر د نړیوالو تادیاتو حساب: NO15 0530 2294 668
د ویپس شمېره Vipps: #557320 :
Support Dawat Media Center
If there were ever a time to join us, it is now. Every contribution, however big or small, powers our journalism and sustains our future. Support the Dawat Media Center from as little as $/€10 – it only takes a minute. If you can, please consider supporting us with a regular amount each month. Thank you
DNB Bank AC # 0530 2294668
Account for international payments: NO15 0530 2294 668
Vipps: #557320
Comments are closed.