استراتژی دولت اوباما و سپس دولت ترمپ برای جلوگیری از سقوط شهرهای افغانستان بهدست طالبان، اعزام نیروهای ویژهی خوبآموزشدیدهی ارتش امریکا، برای کمک به نیروهای حکومت افغانستان بود. این استراتژی تحولات اخیر جنگ ۲۱ساله افغانستان را از چشم مردم دور نگه داشته است. اما در برقراری ثبات در این کشور موفق نبوده و نیروهای نخبه ارتش را خسته کرده است. آنها از مأموریتهای رزمی پشت سرهم و از جاندادن در جنگی که دو دهه است ادامه دارد، جنگی که مردمشان تقریبا هیچ چیزی در مورد آن نمیدانند، خسته شدهاند.
منبع: شورای آتلانتیک
نویسنده : جسیکا دوناتی
مترجم : سید جمال اخگر
در سال ۲۰۱۵ هنگامی که شهر قندوز در شمال افغانستان بهدست طالبان سقوط کرد، نیروهای ویژه ایالات متحده در یک مأموریت سری برای کمک به کماندوهای افغان در عملیات بازپسگیری شهر قندوز اعزام شدند. آنها با چنین مأموریتی آشنایی کافی نداشتند، با کمبود تجهیزات مواجه بودند و در میانهی نبردی رودررو گرفتار مشکل دیگری شدند: دستورات ضدونقیض. داستان این مأموریت که به یکی از بدترین اشتباهات فاجعهبار ارتش امریکا در افغانستان منجر شد، بیانگر خطرهای اتکای بیشازحد به عملیاتهای ویژه (توسط نیروهای ویژه) در نبردهای جنگ افغانستان است. این گزارش خلاصۀ بخشی از کتابِ در دست نشر جسیکا دوناتی تحت عنوان «Eagle Down: The Last Special Forces Fighting the است.
***
جگرن «مایکل هاچینسون»، کماندوی «گروه سوم نیروهای ویژه ارتش امریکا» مسئول مأموریت سری کمک به کماندوهای افغان در عملیات بازپسگیری شهر قندوز بود. با اینکه نبرد قندوز پنجمین مأموریت رزمی هاچینسون پس از سه دور اجرای وظیفه در افغانستان و یک دور خدمت در جنگ عراق بود، او اما هرگز چنین جنگ سختی را تجربه نکرده بود. او و افرادش را چهار روز پس از آنکه قندوز تحت محاصره قرار گرفت به این شهر اعزام کردند. نیروهای ارتش و پولیس افغانستان (افتاده در باتلاق فساد گسترده و رهبری ضعیف) مواضعشان را رها کرده و شهر را تقریبا بدون هیچ مقاومتی به طالبان سپرده بودند. قندوز در عرض چند ساعت سقوط کرده بود.
هاچینسون میدانست که کوچکترین اشتباه در این مأموریت میتواند به فاجعه بینجامد. کماندوهای امریکایی با هلیکوپتر به ساحهی عملیات منتقل شده بودند و خبری از موتر زرهی نبود. برخی دیگر با چهارچرخههای نظامی خودشان را به قندوز رسانده بودند. نیروهای امریکایی فقط یک نسخه از نقشهی قندوز را با خود داشتند و قبلا هیچکدام پا به این شهر نگذاشته بودند.
آنها پس از چهار روز درگیری هنوز نتوانسته بودند از مقر فرماندهی پولیس قندوز پیشتر بروند. واحدهای ویژه نیروهای امریکایی و افغان مجبور شده بودند در همان مقر پولیس، مرکز کنترل و فرماندهی عملیاتشان را برپا کنند. نقشه اما این نبود: در اصل قرار بود آنها از دفتر والی این ولایت عملیات بازپسگیری قندوز را رهبری کنند، اما در تاریکی شب گم شده بودند. آنها از چهار سو زیر حمله قرار داشتند و اگر حملات هوایی و تکتیراندازها نبود، طالبان بهراحتی میتوانستند فرماندهی را تصرف کنند.
هاچینسون برای پشتیبانی هوایی از همسنگران افغانش که برای حمله به ساختمانی آماده میشدند که گفته شده بود طالبان از آن برای کنترل و فرماندهی جنگجویانشان استفاده میکنند، با یک جنگنده AC-130 که در آسمان شهر قندوز به پرواز درآمده بود، در تماس بود.
نیروهای افغان مخابره نداشتند و برای ارتباط با هاچینسون به پوشش محدودِ شبکه تلفن همراه متکی بودند. برقراری ارتباط دشوار بود اما [نیروهای امریکایی] به آن عادت کرده بودند. پس از بلندشدن صدای گلولهباری، مترجم هاچینسون خودش را به او رساند تا تأیید کند که نیروهای افغان برای حمله به ساختمان مشکوک، به پشتیبانی هوایی نیاز دارند. هاچینسون به خلبان AC-130 دستور آتش داد.
درون جنگنده، یک سری خرابیهای فنی و ارتباطی مانع آمادهشدن خدمه برای مأموریت شده بود. در زمین، باتریهای تیم هاچینسون که برای فعالکردن گیرندههای ویدیویی که معمولا برای برقراری ارتباط با خدمهی جنگنده استفاده میشود، خالی شده بود.
همهی این مشکلات به این معنا بود که هاچینسون حتا نمیدانست مأموریت تا خرخره اشتباه پیش رفته است. ساختمانی که او به خلبان AC-130 دستور آتش بر آن را داده بود، مرکز کنترل و فرماندهی طالبان نه، بلکه ساختمان شفاخانهای بود که توسط سازمان «پزشکان بدون مرز» اداره میشد.
در داخل شفاخانه «ایوانجلینا کوا»، از یک جراحی فارغ شده و منتظر جراحی بیمار بعدی بود. کوا در کشورش، فیلپین، موقع جراحی عادتهای خاص خودش را داشت، اما از کار اصلیاش در زادگاهش برای کار با گروه پزشکان بدون مرز در افغانستان، مرخصی گرفته بود. در قندوز ماهها بود که وضعیت رو به خرابی بود، اما این چهار روز گذشته فرق میکرد. از زمان سقوط شهر قندوز، تختهای شفاخانه پزشکان بدون مرز پر از زخمی شده بود و کارمندان صحی از راهروها و مطبهای شان به عنوان فضا برای بسترهای مؤقت استفاده میکردند. در آن چهار روز، قلب کوا شکسته بود وقتی نتوانسته بود اعضای یک خانواده را که به شفاخانه منتقل شده بودند، نجات دهد.
اولین دور گلولهباری AC-130 اتاق عاجل شفاخانه را هدف قرار داد. اتاقهای جراحی و پنجرهها تکان خوردند. کوا سرش را بالا آورد و و با دستیارش که بخیهی زخم بیمار را تازه به پایان رسانده بود، چشم در چشم شد. پزشکان به صدای انفجار و تیراندازی عادت کرده بودند. دستیار با ناراحتی خندید. کوایِ خسته فکر کرد که این تکانها هم ناشی از همان انفجارهای معمول چند روز اخیر شهر است.
اما لحظهای نگذشته بود که انفجار دوم با قدرت تمام رخ داد. هنگام انفجار پزشکان در هر سه اتاق جراحی شفاخانه مشغول کار بودند. با انفجار دوم، جراحان اتاقها را ترک و از راهروها گریخته و بیماران بیهوش خود را روی تختهای جراحی تنها رها کردند. پزشکان و پرستاران در سالن شفاخانه دورهم جمع شدند و پشت میزها پناه گرفتند. اما به سختی میتوانستند در میان دود تیزی که ساختمان را فراگرفته بود، نفس بکشند. کوا دوباره به سمت اتاق جراحی راهی شد.
مغز کوا تقلا میکرد که بفهمد چه بلایی بر سرشان آمده. مگر قرار نبود شفاخانه در امان باشد؟ همهی طرفهای جنگ بیطرفی شفاخانه را به رسمیت میشناختند. پس این حملهی هوایی از کجا شد؟ کوا درگیر این افکار بود که ناگهان انفجار کرکننده دیگری ساختمان را به لرزه درآورد، سقف فرو ریخت و تاریکی همه جا را فرا گرفت. او در آن لحظه در اتاق جراحی فقط متوجه شد که قلب بیمارش متوقف شده است. با خودش فکر کرد که «همه میمیریم.» بمبها همچون پتکی بر ساختمان شفاخانه فرود میآمد.
کوا تصور کرد که بقایایش را در کوزهای برای پدر و مادرش به فیلیپین خواهند فرستاد، یا بدتر از آن حتا جسدش یافت نخواهد شد. او در آن لحظه سعی کرد بیمارانی را به خاطر بیاورد که با کارش در قندوز جان شان را نجات داده بود. اما نمیتوانست به کسی یا چیزی غیر از پدر و مادرش در فیلیپین فکر کند. با خودش گفت: «متأسفم مادر. متأسفم.» همان لحظه بود که کوا صدای همکارش را شنید که به آرامی دعا میخواند. همکارش به او گفت بیا «با من دعا کن.»
«گیلهم مولینی»، رییس شاخه افغانستانِ سازمان پزشکان بدون مرز در کابل بود که از شفاخانه قندوز با او تماس گرفتند و خبر حملهی هوایی بر شفاخانه را دادند. او فورا شماره تلفن پایگاه بگرام را گرفت و دعا کرد که سریع پاسخ دهند. پس از برقراری تماس، مولینی به افسر امریکایی که گوشی را برداشته بود، گفت: «شفاخانه زیر حمله است… دارید شفاخانه را بمباران میکنید!»
پس از قطع تماس، افسر پایگاه به سمت مرکز عملیاتهای مشترک دوید، فرمانده عملیات را گوشه کرد و بیخ گوشش ماجرای تماسی را گفت که تازه دریافت کرده بود. اما دگرمن «جیسون جانستون»، فرمانده کندک گروه سوم، که در ردیف کناری روی صندلی نشسته بود، صدای افسر پایگاه را شنید و از جایش برخاست. او از افسر خواست که حرفش را تکرار کند. هیچیک از فرماندهان مرکز عملیاتهای مشترک از حمله هوایی قندوز خبر نداشتند.
آنها سعی کردند با هاچینسون تماس بگیرند، اما این کار چند دقیقه طول کشید. آنها تصاویر ستونی از دود را که از مرکز شهر قندوز بلند بود و توسط ماهواره به آنها مخابره میشد، شناسایی کردند و مختصات آنرا با مختصاتی که از شفاخانه به آنها فرستاده شده بود، مقایسه کردند. هاچینسون دوباره تماس گرفت و جانستون قضیه را برایش بازگو کرد. هاچینسون مغزش هنگ کرده بود. او ویدیوی یک ساعت گذشته حمله را از سر تماشا کرد، اما بازهم نفهمید که چگونه این اتفاق افتاده است.
او گفت: «امکان نداره… این اتفاق افتاده باشه.»
هاچینسون به خلبان AC-130 دستور داد آتشباری را متوقف کند، اما نخواست شخص دیگری از تیمش را در جریان گزارشی که از بگرام به او داده شده بود، قرار دهد. درست است که کماندوها «جان سخت» هستند، اما این قضیه میتوانست ضربهی وحشتناکی بر روحیه افرادش وارد کند و بر استرسِ ناشی از جنگ بر سر شهر قندوز بیفزاید. هاچینسون به خودش گفت که حتما در گزارشدهی اشتباهی رخ داده است.
با اینحال صبح که هوا روشن شد ساختمان ویران شفاخانه درحال سوختن بود. کوا و سایر پزشکان و پرستارانی که از بمباران جان سالم بهدر برده بودند، با طلوع آفتاب برای نجاتدادن جان زخمیها دست به کار شدند. در پایان روز گزارش شد که ۴۲ نفر، از جمله ۱۴ کارمند شفاخانه، در نتیجهی حمله هوایی کشته شده است.
پس از یک هفته نبرد، قندوز کم و بیش تحت کنترل دولت درآمد. سربازان افغان نیروهای امریکایی را موقع خروج از شهر بدرقه کردند. هاچینسون درباره حمله هوایی چند شب پیش چیز اضافهای نشنیده بود و از آنجا که او و تیمش از محل حمله بازدید نکرده بودند، تصور میکرد گزارش پایگاه بگرام اشتباه بوده است.
هاچینسون خوشحال بود. او از کودکی رویای شرکت در نبردی برای بقا، با گروه کوچکی از همسنگرانش را در سر داشت. احساساتی که او در جریان درگیری سرکوب کرده بود، یکباره بر سرش هجوم آوردند. افرادش از اینکه زنده بودند سرمست بودند. احساس قهرمانبودن به آنها دست داده بود. آنها در برابر گلوله ایستاده و یک شهر را از نابودی نجات داده بودند. آنها برای خبری که در پایگاه منتظرشان بود، آماده نبودند.
در پایگاه، اخبارِ تلویزیون جهانی را نشان میداد که توجهاش را به حمله هوایی در قندوز معطوف کرده بود، نه به شکست طالبان در نبرد بر سر قندوز. همهی رسانههای اصلی بمبارانشدن شفاخانه توسط نیروهای امریکایی را پوشش میدادند و پرسش خبرنگاران این بود که آیا حمله هوایی بر شفاخانه پزشکان بدون مرز در قندوز جنایت جنگی به شمار میرود یا خیر.
هاچینسون هنوز معتقد بود که او و افرادش با رفتن به شهر قندوز کار درست را انجام دادهاند. او سعی کرد «بن وونتز»، کماندوی جوان را که شب حمله مسئول ارتباط با AC-130 بود، آرام کند. بن وونتز به شدت پریشان بود. هاچینسون به او گفت که اگر مأموریتشان شکست میخورد، طالبان تا حالا در قندوز مستقر شده بودند و جنگ خانه به خانه برای بیرونراندن آنها هزینه جانی و انسانی به مراتب بالاتری میداشت.
ده سال از اولین مأموریت عملیاتی هاچینسون در عراق گذشته بود. یک دهه برای آموختن نحوه هضم وحشت جنگ زمان زیادی است. از نظر هاچینسون واضح بود که بمباران شفاخانه، اشتباهی ناشی از خرابی تجهیزات، خستگی جسمی و خطای انسانی بوده است. او به وونتز گفت که همهی افرادش در موقعیتی که هرگز نباید قرار میگرفتند، تمام تلاش خود را برای انجام عملیات به بهترین شکل ممکن، انجام داده بودند. وونتز به عنوان مسئول ارتباطات این نبرد، ۲۵ ساله بود و مأموریت قندوز اولین تجربهاش از میدان جنگ واقعی به شمار میرفت. وونتز آرام و قرار نداشت.
تا این مرحله تیم تحقیق از مرکز خودش را به قندوز رسانده بود. آنها میخواستند فورا هاچینسون را ببینند. اعضای تیم تحقیق با ناراحتی به وی نگاه میکردند. رسانهها او را به عنوان یک جنایتکار جنگی بالقوه توصیف میکردند. هاچینسون اما خودش را نباخته بود و وعده داد که در تحقیق کمک میکند.
او به خانهاش زنگ زد. همسرش گوشی را جواب داد.
«تینا»، همسر هاچینسون، پرسید: «همه چیز خوب است…؟ آخر آنها [آن حادثه را] جنایت جنگی میخوانند.»
هاچینسون از وظیفهاش برکنار شد و به پایگاه بگرام فرستاده شد تا منتظر نتایج تحقیق باشد. او مطمئن بود که تحقیقکنندگان متوجه خواهند شد که او و افرادش آن شب تمام توان خود را برای انجام مأموریتشان به وجه احسن به کار بسته بودند. حملهی هوایی آن شب یک اشتباه تأسفبار بود که در اوج یک جنگ رو در رو از آنها سر زده بود. او تصمیم گرفت که شجاعانه هر مجازاتی را که ارتش برایش صلاح دانست، بپذیرد.
هنگامی که یک کشیش به کابل آمد و سراغ هاچینسون رفت، از روحیه خوب او شوکه شد. ارزیابی داخلی پایگاه او را «فردی در معرض خطر خودکشی» نشان داده بود. اما هاچینسون تلاش میکرد خوشبین به نظر برسد و به کشیش گفت که «من خوبم.»
اما او میشنید که برخی از افراد در مقر فرماندهی ارتش معتقدند که او قوانین جنگ را نقض کرده و باید به جرم قتل در دادگاه محاکمه شود. هاچینسون سعی کرد مثبت بماند و به ورزش روزانهاش برای مقابله با افسردگی و افکار منفی که او را آزار میداد، ادامه دهد.
او از طریق تلفن نمیتوانست خیلی با تینا صحبت کند، اما سعی کرد او را اطمینان دهد که وقتی تحقیقات به پایان برسد، اوضاع رو به راه خواهد شد. تینا تنها بود، سرپرستی دو طفلش را به عهده داشت و بچهی سومش را باردار بود.
تینا میدانست که در تلفن نباید زیاد سوال بپرسد، اما از اینکه چه اتفاقی قرار است برای خانوادهاش بیفتد، آرام و قرار نداشت. هاچینسون به تینا قول داد که «زندانی نمیشوم.» تینا نگران بود. تصاویر شفاخانه در ذهنش حک شده بود. او با اینکه ته قلب خود میدانست که شوهرش تمام تلاشش را کرده تا مأموریتش را به بهترین شکل ممکن انجام دهد، اما نمیتوانست گزارشهای رسانهها را درباره کارمندان و بیمارانی که از حمله هوایی آن شب جان سالم به در برده بودند، بخواند.
ارتش چندین بار موضع رسمی خود را تغییر داد. محرمانهبودن تحقیقات باعث تشدید شک و تردید مردم در مورد عمدیبودن بمباران شفاخانه شده بود. هاچینسون احساس میکرد که اگر مردم از نزدیک در جریان ماجرای چگونگی رخ دادن این اشتباه قرار بگیرند، وضعیت را درک خواهند کرد. او از ارتش خواست که اجازه دهند علنا آنچه را که آن شب اتفاق افتاده بود، برای مردم توضیح دهد. اما فرماندهی کندک به او گفت که این کار، ایدهی خوبی نیست.
تحقیقکنندگان بارها و بارها هاچینسون را برای بازجویی فراخواندند. سرانجام بریدجنرال «ریچارد کیم»، عضو ارشد تیم تحقیق تلاش کرد شخصا به هاچینسون نزدیک شود. او بعدا به همتیمیهایش گفت که نسخه هاچینسون از وقایع آن شب را باور نمیکند. او فکر میکرد که هاچینسون قوانین جنگ را نقض کرده و از حمله هوایی به صورت غیرقانونی استفاده کرده. باری، او از هاچینسون پرسید: «نمیخواهی داستانت را تغییر دهی؟»
هاچینسون شوکه شده بود. او میتوانست قبول کند که مرتکب اشتباه شده است و در نتیجه اشتباهش غیرنظامیان کشته شدهاند. او میتوانست بپذیرد که این فاجعه قابلپیشگیری بود. او آماده پذیرفتن هر مجازاتی بود که ارتش برایش صلاح میدید. اما اینکه به تلاش برای پنهانکردن یک عمل عمدی متهم شود؟ اینرا نمیتوانست بپذیرد. این برایش زیادی بود. نمیتوانست غیرواقعی راست باشد.
د دعوت رسنیز مرکز ملاتړ وکړئ
له موږ سره د مرستې همدا وخت دی. هره مرسته، که لږه وي یا ډیره، زموږ رسنیز کارونه او هڅې پیاوړی کوي، زموږ راتلونکی ساتي او زموږ د لا ښه خدمت زمینه برابروي. د دعوت رسنیز مرکز سره د لږ تر لږه $/10 ډالر یا په ډیرې مرستې کولو ملاتړ وکړئ. دا ستاسو یوازې یوه دقیقه وخت نیسي. او هم کولی شئ هره میاشت له موږ سره منظمه مرسته وکړئ. مننه
د دعوت بانکي پتهDNB Bank AC # 0530 2294668 :
له ناروې بهر د نړیوالو تادیاتو حساب: NO15 0530 2294 668
د ویپس شمېره Vipps: #557320 :
Support Dawat Media Center
If there were ever a time to join us, it is now. Every contribution, however big or small, powers our journalism and sustains our future. Support the Dawat Media Center from as little as $/€10 – it only takes a minute. If you can, please consider supporting us with a regular amount each month. Thank you
DNB Bank AC # 0530 2294668
Account for international payments: NO15 0530 2294 668
Vipps: #557320