با مادرم به شفاخانه رفته بودم تا بیماری را عیادت کنیم. بیمار منتظر “پایوازش” بود تا برایش دوا بیاورد؛ چون او از نزدیکان ما بود، من نسخهاش را گرفتم و رفتم به دنبال دوا. ساعت ۳ و ۳۰ بعد از ظهر بود.
وقتی دوباره وارد صحن شفاخانه شدم، دیدم یک تکسی که مریض آورده بود، توقف کرد و پیر مردی را دیدم که می خواست مریض را پیاده کند. من به راهم ادامه دادم و وارد دهلیز شفاخانه شدم، باید داکتر مربوطه را پیدا می کردم تا دواها را تایید و ما راهنمایی کند.
در جستجوی داکتر مربوطه به اتاق داکتران رفتم، دیدم همه داکتران به اتاق عاجل می روند و من هم بدنبال آنها رفتم تا داکتری را که نسخه نوشته بود بشناسم.
همان پیر مردی که در صحن حویلی شفاخانه بود را دیدم که سرافگنده و با چشمهای پر از اشک می گرید و آن طرف پیر زنی را دیدم که به پیشانی خود کوبیده و می گفت: “من هیچگاه ندیدم دخترم جایی تنها برود، همیشه با خودم می بردمش. دخترم توکه همیشه سرگرم کارهای خانه بودی، این بد نامی از کجا شد؟”
آن زن همچنان گریه و ناله می کرد که دیدم پسر جوانی آنطرفتر ایستاده وبا خشم می گفت:”من از چشم این میفهمیدم که یک روزی آبروی مارا با خاک یکسان می کند.”
من هم در چوکی مقابل آنها نشستم، هم بخاطر اینکه داکتر بیاید و دوا را ببیند و هم کمی کنجکاو شدم که موضوع از چی قرار است که آن مرد چنین سخنانی به زبان می آورد.
پسر جوان چنین معلوم می شد که تحت فشار قرار دارد، اما بازهم خندههای تلخ می کرد و با تمسخر به مادرش می گفت: “همیشه ازش دفاع می کردی که نزنید، نتیجه دفاع ات را دیدی؟ همان پدرهای سابق خوب می کردند که دختران را زنده به گور می کردند.”
گفتگوی آنها ادامه داشت که داکتران از اتاق عاجل یک پی دیگر بیرون شدند. کسی از آنها نپرسید که مریض ما چطور است. یک داکتر برگشت و با احساس همدردی و غم شریکی با پیر مرد ابراز تسلیت کرده و پرسید که “دخترت را قبلا نزد کدام داکتر برده بودی؟ بخاطر مشکل جراحت و زخمهایش نمی گویم، بخاطر مشکل تورم بتنش؟”
پیرمرد سرش پایین بود و هیچ چیزی بر زبان نمی آورد .
پسر جوان با جسارت و آواز بلند گفت:”پیش هیچ داکتر، اولین بارش است که اینجا آورده ایم، آنهم بخاطر گریههای مادرم، اگرنه همانجا در خانه جان می داد، بهتر بود.”
داکتر پرسید:”چرا باید در خانه جان می داد؟ حال هم او را ناوقت رساندید، ماهم نتوانستیم نجاتش بدهیم. دخترک مریضی حاد دگر داشت که باید متوجه می بودید.”
پسر: – از همین خاطر کشتمش که مردم بفهمند، غیرت برادر را.
داکتر با تعجب گفت:- این زخمها از طرف شما که برادرش هستید به او وارد شده؟ من دوسیه اش را نخواندم که موضوع از چه قرار بود.”
پسر:- بلی کشتمش چون آبروی مارا با خاک یکی کرد.
پریشانی در چهره داکتر نمایان شد و گفت:- چه بی آبرویی کرده بود این دختر؟!
پسر جوان با خونسردی تمام گفت:”از کسی حامله شده بود و نامش را هم نمی گفت که از چی کسی است.
داکتر سکوت کرده و فقط نگاه می کرد. در این هنگام معاون داکتر با ناراحتی تمام گفت:”او حامله نبود! تورم و آب گرفتگی در شکمش داشت.”
با پی بردن به این داستان، صحنه برایم شوک دهنده بود. متوجه شدم موضوع چه بوده و نادانی باعث قتل یک دختر بیچاره شده است. نسخه فراموشم شده بود، نزدیک بود بخاطر مظلومیت آن دختر چیغ بزنم، تحمل چنین مظلومیت برایم خیلی سخت بود، اما آنوقت همه کار تمام شده بود.
ناگهان صدایی چیغ پیره زن توجهام را جلب کرد که گفت:”من می گفتم دخترم تنها جایی نمی رفت، به دخترم اعتماد داشتم.” آن زمان شول شدن و به زمین خوردن پیره مرد را متوجه شدم، که اشکهایش خشکیده بود و نفس در گلویش بند میشد.
پسر جوان آهسته نشست و چیزی برای گفتن نداشت. دروازه اتاق باز شد و چشمم به جسد دختر زیبا و جوانی افتاد که بر روی تذکره منتقل می شد به سرد خانه.
د دعوت رسنیز مرکز ملاتړ وکړئ
له موږ سره د مرستې همدا وخت دی. هره مرسته، که لږه وي یا ډیره، زموږ رسنیز کارونه او هڅې پیاوړی کوي، زموږ راتلونکی ساتي او زموږ د لا ښه خدمت زمینه برابروي. د دعوت رسنیز مرکز سره د لږ تر لږه $/10 ډالر یا په ډیرې مرستې کولو ملاتړ وکړئ. دا ستاسو یوازې یوه دقیقه وخت نیسي. او هم کولی شئ هره میاشت له موږ سره منظمه مرسته وکړئ. مننه
د دعوت بانکي پتهDNB Bank AC # 0530 2294668 :
له ناروې بهر د نړیوالو تادیاتو حساب: NO15 0530 2294 668
د ویپس شمېره Vipps: #557320 :
Support Dawat Media Center
If there were ever a time to join us, it is now. Every contribution, however big or small, powers our journalism and sustains our future. Support the Dawat Media Center from as little as $/€10 – it only takes a minute. If you can, please consider supporting us with a regular amount each month. Thank you
DNB Bank AC # 0530 2294668
Account for international payments: NO15 0530 2294 668
Vipps: #557320